عمویم خشمگینترین آدم دنیا بود. با هر نفسی که میکشید بر خشمش افزوده میشد و بازدَمَش چنان حرارتی داشت که دندانهایش را سیاه کرده و زبانش را پخته بود. قلبش چنان تند و محکم میتپید که ضربانش را از روی پیراهنش میشد دید. وقتی به سی سالگی رسید چنان خشمگین بود که همهی تنش گُر گرفت و موهای تنش کِز خورد. کلهاش به قدری داغ شد که موهای سرش آتش گرفتند و عمو برای لحظاتی شبیه نقاشیهای قهوهخانهای شد، مانند قدیسهایی که آتش بر سرشان داشتند.
عمو از اول خشمگین نبود. به قدری آرام و خونسرد بود که پدربزرگ او را با خود کنار جاده میبرد و مینشاندش توی تشتی بزرگ و شیشههای پپسی و دوغ آبعلی را میچید دورش تا خنک شوند. تنِ عمو آنقدر خنک بود که شیشهها تا به تنش میخوردند تگری میشدند و آدم را برای نوشیدنشان وسوسه میکردند. عمو صبح تا شب و شب تا صبح توی تشت مینشست و تا همهی پپسیها و دوغها فروخته نمیشدند حق بیرون آمدن نداشت. عمو اما آنقدر آرام و خونسرد بود که مدام به پدربزرگ لبخند میزد.
یک روز عمو توی تشت خوابش برد و بیاختیار شاشید به خودش. شیشههای پپسی و دوغ بوی شاش گرفتند. تا بوی شاش به مشام پدربزرگ خورد دسته بیلش را برداشت و چنان بر سرِ عمو کوبید که کلهاش شکافت و خنکای تنش از شکاف بیرون زد. همانجا بود که خونِ عمو آرام آرام به جوش آمد و خشم توی تنش پدیدار شد. وقتی خشم توی تنش نشست همهی شیشههای پپسی و دوغ را خرد و خاکشیر کرد و پا برهنه آنقدر دوید که کف پاهایش پر از ریگ شد و ریگها تا آخر عمرش به کف پاهایش چسبیدند، برای همین بود که دیگر کفش نخرید و با پاهای سنگیاش همه جا را گز میکرد. وقتی خشم سراغ عمو آمد خون جلوی چشمانش را گرفت و همهی دنیا را سرخ میدید. انگار که جنگی بیپایان برابرش درگرفته بود و از همهجا خون میچکید. حتی عاشقانهترین تصاویر هم در چشمان عمو خشن و خونآلود بودند.
هر بار کسی حق عمو را پایمال میکرد بیشتر گُر میگرفت. وقتی به سی سالگی رسید آنقدر حقش را خوردند که آتش خشمش چنان شعله کشید که بزرگترین آتشفشانهای دنیا برابرش هیچ بودند. عمو آنقدر خشمگین بود که در رگهایش جای خون گدازه جریان یافت و از جای جایِ پوست سوختهاش مایعی سرخ و آتشین بیرون زد که وقتی روی تنش راه افتاد صدای جلز و ولز پوستش شنیده میشد. عمو آنقدر از خشم فریاد کشید که همهی فامیل را ترساند.
اگر عمو به حق خودش میرسید آرام میشد، اما کسی دلش نمیخواست حق عمو را بدهد. هر کسی دنبال سود خودش بود. میگفتند: «اگه عُرضه داشت نمیذاشت کسی حقشو بخوره» اما از خشم عمو میترسیدند. برای همین یک شب که عمو خواب بود دست و پایش را با زنجیر بستند و او را در عمیقترین چاه دنیا انداختند. عمو آنقدر خشمگین شد که آتش خشمش از چاه بیرون زد و شعلهاش تا ماه بالا رفت. ماه قرص کامل بود. آتش خشم عمو نیمی از ماه را سوزاند و دوده نشست روی ماه و هِلال شد.
اهالی شهر وقتی شعلهی خشم عمو را دیدند گوشتهایشان را پای چاه آوردند و در آتش خشم عمو کبابشان کردند. زنها در آتش خشم عمو نان پختند و دخترها کنارش گرم شدند. چند روز بعد روی چاه کارخانهی ذوب فلزات ساختند و صاحبان کارخانه با آتش خشم عمو کار و بارشان سکه شد. عمو آنقدر خشمگین شد و شعله کشید که سرانجام همهاش خاکستر شد و کارخانه خوابید. آتشِ مُفتِ عمو آنقدر به کام کارخانهدارها شیرین آمده بود که دلشان نمیخواست برای آتش پول خرج کنند. پس دوره افتادند توی شهر و شروع کردند به پایمال کردن حق مردم. آنهایی که ضعیفتر بودند خشمگین شدند. همین که کسی خشم سراغش میرفت و پوست تنش به سرخی میزد با زنجیر دست و پایش را میبستند و درون چاه پرتش میکردند. کمی بعد هم شعلههای خشم از چاه بیرون میزدند و تا ماه بالا میرفتند و تکهای از آن را میسوزاندند. برای همین است که ماه پر از آبله و جای سوختگیست. هر بار که آتش خشم ستمدیدهای به آسمان میرسد نیمی از ماه زیرِ دوده میرود و هِلال میشود.
#حسن_غلامعلی_فرد