یاسمن دست گذاشت روی تنهی نخل، نوازشش کرد و گفت: «این پدرمه...» بعد کمی سرش را چرخاند، نخلی دیگر را چند قدم آن سو تر نشانم داد و گفت: «اون هم یاسره... برادرم...» نگاهش را دور تا دور نخلستان گرداند. نگاهش به هر نخلی که میرسید نامی روی زبانش مینشست٬ «شهرام... علی... ساعد... یوسف...» وقتی به یوسف رسید صدایش لرزید، گوشهی چشمانش خیس شد و قطرهای اشک روی خاک افتاد. خیسیِ اشکِ یاسمن خاک را سرختر کرد. همهی زمین نخلستان سرخ بود، خاکش سرخترین رنگی بود که تا آن روز دیده بودم.
دستانش را حنا گذاشته بود. نقشها پشتِ دستش دور هم میچرخیدند و تا روی انگشتها ادامه پیدا کرده بودند. کنار هر خطی و میانِ هر منحنیای نقطههایی حنایی بودند. گفت: «یوسف عاشقِ حنا بود... دلش میخواست بشینه و با قلم روی دستم نقشِ حنا بکشه... ولی نشد... قسمت نبود»
یوسف نامزدش بود. وقتی بعثیها ریختند توی آبادی یوسف لباس دامادی به تن کرده بود و جلوی آینه مشقِ دلبری میکرد. وقتی صدای رگبار شنید به خیلِ مردانِ آبادی پیوست و لباسِ دامادیاش لباسِ رزمش شد، بعد هم همان لباس بود که برایش حکم کفن پیدا کرد.
یاسمن رفت سمت نخلی که نامش یوسف بود. تنهاش را بوسید و بعد مُشتی خاک از پای نخل برداشت و روی سرش ریخت. شنهای سرخ از شالِ سیاه و صورتِ آفتابسوختهاش پایین لغزیدند و ردی سرخ از خودشان باقی گذاشتند. گفت: «نشد که با چوب و کلنگ حریفِ تیر و خمپاره بشیم... با هر صدای شلیک یکی از مردهامون روی زمین میافتاد...» انگشت اشارهاش را گرفت سمتِ دیوارِ نخلستان و ادامه داد: «من پشتِ اون دیوار بودم... قبلا خونهمون بود... دیدم که مردهامون رو دست بسته آوردن اینجا... درست وسط زمینِ همین نخلستان...»
بعثیها مردهای آبادی را به تیرکهای چوبی بستند و بین خودشان مسابقهی تیر اندازی راه انداختند. بعضی از مردها آنقدر تقلا کرده بودند که زیر پاهایشان حفر شده بود و مُچ پایشان درون خاک فرو رفته بود. یاسمن گفت: «اون روزا اینجا نخلستان نبود... وقتی مردهامون رو تیر بارون کردن خاکش سرخ شد... هر چه کردیم نشد مردهامون رو از خاک بیرون بکشیم، انگار زمین دو دستی مچ پاهاشون رو گرفته بود...» بغضش را فرو داد و گفت: «لباسِ دامادی یوسف سرخ شده بود...»
روز بعد که سراغ مردها رفتند هر کدامشان درون زمین ریشه کرده بودند و قامتشان به نخلهایی سرخپیکر بدل شده بود. گفت: «همهشون نخل شده بودن... خاک هم سرخ شده بود...» گوشش را گذاشت روی تنهی یوسف، گفت: «گوش کن!» من هم گوشم را چسباندم به تنهی سرخِ نخل. پرسید: «میشنوی؟» شنیدم. انگار زنانی درون تنهی نخل کِل میکشیدند. یکی یکی سراغ نخلها رفتم و گوشم را روی تنههایشان گذاشتم، یکی صدای سنج میداد و در دیگری صدای دَمّام میپیچید، یکی صدای موج میداد و در دیگری کسی نیانبان مینواخت. یاسمن گفت: «نخلهای جنوب آدمهای جنوبن... میدونی چند نفر نخل توی خاک جنوب پا گیر شدن؟ میدونی چرا خاکِ اینجا اینقدر سرخه؟» میدانستم. نگاهی به بالای نخلها انداختم. همهی نخلها بیسر بودند و قطراتی سرخ از جای خالیِ سرهاشان بیرون زده بود، مثل صمغ.
یاسمن لبهایش را چسباند روی تنهی نخل، چند بوسه بر پیکر نخل زد و زیر لب چیزهایی گفت. با هر سخنی که بر جان نخل مینشست سرخیها بیشتر خودنمایی میکردند، همهجا سرخ بود، تنهی نخل، خاک و گونههای یاسمن. من روی گرداندم و چشم دوختم به سرخیِ خورشید، نمیشد عاشقانهترین لحظههای زندگی آن دو نفر را به تماشا نشست، عاشقانهها باید مخفی بمانند، مثل ریشهی نخلهای جنوب، مثلِ پلاکهای گمنامان...
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر