دیگر هوایی نمانده، هر چه بود به کامِ آتش شد. با بچهها زنجیر شدهایم به هم. هنوز هم نمیدانیم چطور درون این دخمهی بیدیوار و بیهوا نفس میکشیم. آتش از سرمان گذشت. سوزاندمان و خاکسترمان کرد. خودمان دیدیم سوختنمان را. اما چرا هنوز اینجا به هم زنجیر شدهایم؟ خودم جان دادن رضا را دیدم. هنوز صدای فریادهایش توی گوشم است. پس چرا رضا به من زنجیر شده و چشم دوخته به آسمان؟
دور خرابه دیوار کشیدهاند. آدمها را میبینم که از بالای دیوار سرک میکشند و نگاهی به ما میاندازند. بعضیها نچنچ میکنند و با گوشیشان از ما عکس میگیرند. بیاختیار لبخند میزنم. دلم نمیخواهد عکسم لبخند نداشته باشد. آدمها تمامی ندارند. اما مثل روزهای قبل تاسف نمیخورند. حتی برخیشان ما را به هم نشان میدهند و میخندند. کمی تکان میخورم. زنجیر محکم به دورمان بسته شده. حامد انگار فکرم را خوانده، میگوید: «اونا نمیتونن ما رو ببینن» حامد همیشه ضد حال میزند. از علی میپرسم: «فکر میکنی پیدامون کنن؟» علی هم مثل رضا چشم دوخته به آسمان، میگوید: «شاید یه روزی...» میدانم دلش برای دخترش تنگ شده. برای همین پا پیاش نمیشوم تا جملهاش را تمام کند. خودش میداند حالم از انتظار به هم میخورد، حتما این بار جملهاش نصفه تمام شده و ته ندارد، درست مثل لحظهای که بیسیم زدنش نا تمام ماند. از دور، سیاهی آدمی را میبینم با دو بال سوخته، نزدیک ما میآید و چشم میدوزد به ما...
***
با بالهای سوخته و پیراهن مشکیام آمدهام کنار ساختمان سوخته. هوا سنگین است. یادم نمیآید تقاطع فردوسی و جمهوری اینقدر هوایش سنگین بوده باشد. اینجا همیشه شلوغ بوده و پر هیاهو. هنوز هم شلوغ است و پر هیاهو، اما این بار هوایش سنگین است. انگار مردهها میان زمین و هوای اینجا غوطهورند. سینهام سنگینی میکند. با هر نفسی که میکشم صدای فریادی درون ریههایم مینشیند. هوای اینجا پر از فریاد است انگار، پر از دریغ، پر از هجران، پر از غم غروب جمعه.
در افکار خود غوطهورم که صدای زنجیر میشنوم. چشم میدوانم میان حجم هوایی که پیشتر حجمی از سنگ بود و سیمان. حجمی که سالها پیش یک جفت کفش و یکی دو شلوار جین از میان حجرههایش خریده بودم، خودم که نه، پدرم خریده بود. چشم میدوانم و چند مرد در زنجیر میبینم، آونگ میان زمین و هوا. لباسهایی زرد و سوخته بر تن دارند. بسته شدهاند به هم. چند نفرشان چشم دوختهاند به آسمان. یکیشان چشم دوخته به من و لبخند میزند. انگار کسی جز من آنها را نمیبیند. سینهام سنگینتر میشود. بیاختیار اشک از گوشهی چشمانم جاری میشود. اشک میریزم و برای مردی که مرا نگاه میکند دست تکان میدهم.
***
مرد سیاهپوش برای من دست تکان میدهد. شانهام را به شانهی حسین میزنم و میگویم: «میبینی حسین؟ دیدی هنوزم ما رو میبینن؟ قابل توجه آقا حامد!» حسین آه میکشد و او هم مثل علی و رضا چشم میدوزد به آسمان. حامد پوزخند میزند. دلم میخواهد مرد سیاهپوش نزدیکتر بیاید و زنجیرمان را بگشاید. اما نمیتواند. بالهایش سوخته. قدش به ما نمیرسد. کاش دستانم به زنجیر نبودند و میتوانستم برایش دست تکان دهم. از حامد میپرسم: «میدونی چرا ما وسط این خرابهی سوخته گیر کردیم؟» حامد چشم دوخته به زمین. نفسی عمیق میکشد و میگوید: «ما گیرِ این زمین و هواییم. آدمای این شهر اینقدر باید ما رو نفس بکشن تا زنجیرمون باز شه»
میدانم حامد خشمگین است. هنوز شش ماه نیست که بابا شده. همان روزی که شیرینی به دنیا آمدن دخترش را توی پایگاه پخش کرد حسین با خنده بهش گفت: «ایشالا شیرینی عروسیش» او هم لبخند زد و پاسخ داد: «اگه باشم و اون روز رو ببینم» حالا دیگر نمیتواند عروس شدن دخترش را ببیند. دلم میگیرد. مرد سیاهپوش هنوز برایمان دست تکان میدهد. زیر لب میپرسم: «امروز چند شنبهاس؟»
***
انگار کسی توی گوشم میپرسد: «امروز چند شنبهاس؟» زیرلب میگویم: «اینجا هر روز جمعهاس» از خودم میپرسم: «میدانی چند نفر بودند؟ یادت مانده یا گرد فراموشی نشسته روی زخمهایت؟ اصلا زخم برداشته بودی؟» مرد هنوز از میان زنجیر به من لبخند میزند. نمیدانم چرا اما چشم از مرد برمیدارم و پارچهای بزرگ را نگاه میکنم. صورت چندین مرد روی پارچه است. یکی از صورتها درست شبیه همان مردیست که میان زنجیر معلق بین زمین و آسمان مدام به من لبخند میزند. اسمش بهنام است. هوای اینجا سنگینتر میشود. باید بروم، وگرنه سنگینیاش خفهام میکند. بیتفاوتی آدمها بیشتر آزارم میدهد. حتی صدای خندههایشان میان این فضایی که انگار پر از روح است، پر از ارواح سرگردان و دود گرفته. باید بروم. باید به انتظار فراموشی بنشینم، به انتظار همان فراموشیای که یاد بالهای سوختهام را هم با خود برده..
***
مرد سیاهپوش رفته. علی و رضا و حسین هنوز نگاهشان به آسمان است. حامد پوف میکند و میگوید: «روزگار غریبیست نازنین...» میپرسم: «برات داریوش بخونم حامد؟» علی میگوید: «یکی از آتیش میمیره، یکی از سیل و یکی هم از سرما...» رضا میگوید: «سوختن و یخ زدن هر دوش مثل همه... هر دوش یه جور درد داره» حسین آه میکشد و میگوید: «کاش این زنجیر کوفتی باز بشه» من چشم میدوزم به زنجیر و میگویم: «حالا حالاها اینجا برزخ ماست، ما حجم همین هوای سنگینیم...» این را که میگویم زیر لب به خودم میگویم: «چه فیلسوف شدی بهنام...»
برای #آتشنشانها
برای #کولبرها
برای #فراموش_شدگان
#حسن_غلامعلی_فرد