امیرخان دُمِ برادرم را گرفته بود و کِشان کشان آورده بودش جلوی در. مادرم که در را باز کرد امیرخان مثل گاو ماغ کشید و فریاد زد: «اگه یه بار دیگه این جونوَر جلوی مغازهی من پیداش بشه دُمِش رو میبُرم» بعد تُف انداخت روی زمین و لگدی هم نثار شکم برادرم کرد. امیرخان که رفت مادرم دُم برادرم را از روی زمین برداشت و آنقدر توی دلش به امیرخان فحش داد تا آرام شد. بعد هم لش برادرم را بغل کرد و کشاندش توی خانه.
من تازه راه رفتن را آموخته بودم. سُمهایم آنقدری قدرت نداشتند تا همهی تنم را روی خودشان سوار کنند. مجبور بودم دُمَم را مدام در هوا بچرخانم تا تعادلم حفظ شود. برای همین نتوانستم از برادرم دفاع کنم. دلم میخواست شاخهای تازه روییدهام را در شکم امیرخان فرو کنم، اما نمیشد، سُمهایم قدرت نداشتند، سه چهار قدم که میرفتم پاهایم میلرزید و میافتادم.
هنوز لش برادرم را درست و حسابی تیمار نکرده بودیم که صدای جیغهای خانباجیمُنیر بلند شد. با پاهایش به در میکوبید و فحشهای چارواداری میداد. همهی تنمان میلرزید. مادرم که در باز کرد خانباجیمنیر همچون عقاب چنگ انداخت میان موهایش و فریاد زد: «زنیکهی هرزه! پَرِت روی لباس شوهر من چی کار میکنه؟ چی از جون شوهر نازنین من میخوای زنیکهی خراب؟ نکنه بچه یتیمهات رو میخوای بندازی گردن شوهر بدبخت من؟» اینها را میگفت و موهای مادرم را میکشید.
من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُمهایم آنقدری توان نداشتند تا مادرم را از چنگ خانباجیمنیر برهانم. دلم میخواست با شاخهای نهالگونهام شکمش را جر بدهم، اما نمیشد، سُمهایم قدرت نداشتند. پس نشستم به تیمارِ برادرم. یخ روی دُمش گذاشتم و سعی کردم صدای جیغهای منیر را نشنوم. وقتی مادرم از چنگال منیر رها شد هیچ مویی روی سرش نبود. موهای مادرم میان چنگالهای خانباجیمنیر جا مانده بودند. مادرم نشست کنار در و زد زیر گریه.
هنوز قطرهی اشک مادرم به زمین نرسیده بود که بشیرخان لگدش را کوبید به در و آن را از جا کَند. در افتاد روی زمین و صدای گرومپش پیچید توی سرم. خواهرم را طنابپیچ کرده بود. دماغ و گوشهای بزرگ و فیل مانندش را خاراند و فریاد زد: «اگه نمیتونی از پسِ تربیت کردنِ تولههات بربیای بگو! صد بار گفتم نذار دخترت بیاد توی کوچه. پسرهای منو هوایی کرده.» بعد هم پیکر طنابپیچ شدهی خواهرم را پرت کرد وسط حیاط. نالهی خواهرم بلند شد.
من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُمهایم آنقدری جان نداشتند تا انتقام خواهرم را از بشیرخان بگیرم. دلم میخواست با شاخهای نو رستهام شکمش را بدرم، اما نمیشد، سُمهایم بیجان بودند. مادرم همانجا کنارِ در نشسته بود که شوهرِ خانباجی مُنیر آمد سراغش. دستش را به سرِ بی موی مادرم کشید و بازویش را گرفت و سر پایش کرد. شوهرِ منیر مثل مار چنبره زد دور مادرم و آنقدر او را در آغوشش فشرد و مادرم تقلا کرد که پرهای مادرم از تنش جدا شد. آسمان پُر از پَر بود. من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُمهایم آنقدر مردنی بودند که نمیتوانستم مادرم را از آغوشِ شوهر منیر دربیاورم. آنقدر گریستم که چشمانم بیرمق شدند و از هوش رفتم.
وقتی هژیرخان کاسهی آب را گرفت جلوی دهانم نور به چشمان بیرمقم بازگشت. شوهرِ خانباجی منیر مثل مار دور مادرم چنبره زده بود و مدام آغوشش را تنگتر میکرد. منیر هم مثل عقاب به سر مادرم چنگ زده و همانجا نشسته بود. امیرخان تلهموشی بزرگ با خود آورده و کمر برادرم را زیر فنرِ آن شکسته بود و از خوشی مثل گاو ماغ میکشید. بشیرخان و پسرهایش با هیکلهای فیلگونشان روی لشِ طنابپیچ شدهی خواهرم بالا و پایین میپریدند. هژیرخان آب را ریخت توی حلقومم و گفت: «لعنت به شما اجنه! به اون بابای احمقت هم گفتم که جای شما اجنه توی شهر نیست. گفتم بابد برین وسط خرابهها. گوش نکرد. حالا نکبتش یقه شما رو گرفته» این را گفت و دندانهایش را گذاشت زیر گلویم.
من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُمهایم آنقدری نیرو نداشتند تا خودم را از میان دندانهای هژیرخان بیرون بکشم. دلم میخواست با شاخهای تازه روییدهام شکم هژیرخان و همهی خانها و خانباجیهای شهر را پاره کنم، اما نمیشد، نه سُمهایم قدرت داشتند و نه شاخهایم آنقدر تیز بودند که یکتنه همهی آن باغوحش را بدرم. هژیر دندانهایش را فرو کرد و خونِ گرم به آسمان فواره زد. من تازه راه رفتن آموخته بودم اما هرگز بیش از سه چهار قدم راه نرفتم، نه سُمهایم نیرو داشتند و نه عمرم به دنیا بود...
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر