آقاجان همانطور که پیچ تلویزیون را میچرخاند گفت: «عمر دست خداست». تلویزیونِ آقاجان بزرگ بود و درون یک کمد مخصوص جا گرفته بود. در داشت و قفل. هر بار که آقا تلویزیون دیدنش تمام میشد درش را میبست، کلید را توی قفل میچرخاند و بعد کلید را توی جیبش میگذاشت و میزد بیرون. وقتی پیِ کانالها میگشت و پیچ تلویزیون را میچرخاند صدای تق میپیچید توی اتاق. آنقدر پیچ را میچرخاند و تق تق میکرد تا جای برفک تصویر آدمیزاد مینشست. عاشق تماشای اخبار بود. با هر خبری که میشنید سر تکان میداد و زیر لب میگفت: «عمر دست خداست»
«عمر دست خداست» آقاجان آنقدر این جمله را توی گوشمان خوانده بود که باورمان شده بود خدا همان عمو رضای خودمان بود. عمو رضا جلاد بود. شب تا صبح توی زندان تخمه میشکست و صبح خروسخوان همانطور که بقایای پوستِ سیاهِ تخمههای آفتابگردان روی دندانهایش مانده بود به اتاق اعدام میرفت و به چهارپایه لگد میزد. چند باری لگد میزد و بعد راه میافتاد سوی خانه. نُه صبح میخوابید و شش غروب بیدار میشد. بعد مینشست ور دل آقاجان و از آدمهایی میگفت که صبح همان روز از طناب آویزان شده بودند و عمو رضا جانشان را گرفته بود. آقاجان هم سر تکان میداد و میگفت: «خودتو ناراحت نکن، عمر دست خداست»
اما عمو رضا ناراحت نبود. آنقدر زیر چهارپایهها لگد زده بود که گاهی بیاختیار به هوا لگد میپراند و قهقهه میزد و میگفت: «عمر همهتون دست منه... من خدام» عمو رضا خدای ما بود. هر روز صبح خروسخوان عمرِ چند نفر را میگرفت و بعد بدون اینکه ککش بگزد به خواب میرفت. ما هر غروب بسط مینشستیم پشت در اتاق عمو. منتظر میماندیم تا خدا از خواب بیدار شود و برایمان بگوید آن صبح عمر چند نفر را گرفته؟ عمو که بیدار میشد دست میکرد توی جیبش و یک مشت تخمه آفتابگردان درمیآورد و با چشمان پف کرده شروع میکرد به شکستن.
آقاجان پیچ تلویزیون را میپیچاند و عمو هم تخمه میشکست. صدای تق تق پیچ تلویزیون با صدای چرق چرق تخمه شکستن عمو در هم میآمیخت. آقاجان زیر لب میگفت: «عمر دست خداست» عمو رضا هم پوزخند میزد و زیر لب میگفت: «عمر همهتون دست منه... من خدام» بعد جوری لبخند میزد که دندانهایش که پر از سیاهیهای تخمهی آفتابگردان بود نمایان میشد و سیاهیاش توی ذوق میزد، برای همین بود که هر وقت حرفِ خدا میشد بوی تخمهی آفتابگردان میپیچید توی دماغمان.
عمو آنقدر زیر چهارپایهها لگد زد که یکروز پای راستش از کار افتاد و خانهنشین شد. اما عمو تاب خانه نشستن نداشت. او خداوندگاری بود که زندگیاش با لگد زدن زیر چهارپایهها میگذشت. به یکهفته نکشید که دچار جنون شد. یک غروب هر چه منتظر شدیم تا آقاجان بیاید و کلیدْ در کمدِ تلویزیون بچرخاند و صدای تقتق پیچش را در بیاورد خبری نشد. حتی عمو رضا هم از اتاقش بیرون نیامد.
گوش که تیز کردیم صدای تقتق شنیدیم. آرام درِ اتاقِ عمو را باز کردیم. آقاجان با دستان بسته از سقف آویزان بود و عمو رضا با پای معیوبش مدام به چهارپایهای که آقاجان رویش ایستاده بود میکوبید و تخمه میشکست. آقاجان تا چشمش به چهرههای وحشتزدهی ما افتاد آب دهانش را قورت داد و گفت: «نترسید... عمر دست خداست» تا حرفش تمام شد پای معیوب عمو چهارپایه را انداخت و آقاجان توی هوا تاب خورد. عمر آقاجان دست عمو رضا بود و عمو رضا هم خدا بود، خدای ما. آقاجان آنقدر میان زمین و هوا دست و پا زد که کلیدِ درِ کمدِ تلویزیون از جیبش افتاد. ما کلید را برداشتیم و یکراست رفتیم سراغ تلویزیون و شروع کردیم به چرخاندن پیچش. از یکسو صدای تقتق پیچ تلویزیون میآمد و از سویی صدای تخمه شکستن عمو. آقاجان هم دیگر صدایی ازش درنمیآمد، با گردن شکسته و صورتی کبود زل زده بود به عمو رضا، زل زده بود به خدا، انگار تازه فهمیده بود عمر دست کیست.
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر