روزی روزگاری،یک جنگلی بود،پُُُُُُُُُر دار و درخت و سرسبز(البته قاعدتا جنگل باید پُر دار و درخت و سرسبز باشد در غیر این صورت به بیابان تغییر کاربری میدهد!).این جنگل از لحاظ موقعیت جغرافیایی و ژئوفیزیکی هم به کوه راه داشت هم به دریا هم به صحرا هم به شهر و اتفاقا خیلی هم پَرت بود و دور افتاده!.تو این جنگل حیوونهای زیادی زندگی میکردند که همه با هم در صلح و صفا بودند و بهرمند از یک جنگل مدنی!.حیوونهای این جنگل با این که خیلی خوب و ناناس و گوگوری مگوری بودند اما دو تا نقطه ضعف اساسی داشتند .اولی این بود که خیلی حرف میزدند وسر و صدا میکردند که همین کارشون باعث میشد که هم زود توسط حیوانات درندۀ جنگل های مجاور شناسایی وشکار شوند و هم توسط آدمیزادگان شکارچی!.دومین موردِ ضعفشون هم این بود که سلطان نداشتند و کسی در رأس جنگل نبود که به رتق و فتق امور بپردازد !.البته خود حیوانات جنگل هم از این دو نقطه ضعف اطلاع داشتند و می دانستند که اشکال کارشان کجاست ولی هی امروز و فردا می کردند و کاری از پیش نمی بردند . تا اینکه یک روز جنگل از زمین و آسمان مورد هدف شکارچیان قرار گرفت و از هر حیوانی حداقل سی چهل نمونه شکار شدند و شکارچیان نیز پس از این فتح پیروزمندانه بند و بساطشان را جمع کردند و با قهقهه های کَر کننده و تناول مقداری گوشت از جنگل رفتند تا به کارشان برسند،ولی پیدا بود که این شکار بدجوری زیر دهانشان مزه کرده و حتماً باز هم به جنگل حمله ور خواهند شد . یکسری از حیوانات جنگل که دیدند هوا پسه و اوضاع خرابه،بار و بندیلشان را جمع کردند و راهی جنگلهای غربت شدند.ولی یکسری دیگر از حیوانات که عِرق جنگلی داشتند اعلام کردند که جایی نمیروند و شعار سر دادند که دوباره میسازمت جنگل ! و شروع کردند به برگزاری نشست و کنفرانس و تجمع و تظاهرات.در آخر به این نتیجه رسیدند که از هر نژاد ونوع حیوان،یکی را که از همه داناتراست و دارای صلاحیت را به عنوان نماینده انتخاب کنند و در محفلی به بحث بنشینند و یک حیوان اصلح را به عنوان سلطان جنگل برگزینند. کنفرانس در تاریخ مقرر و ساعت مورد نظر و با حضور یک حیوان از هر نوع رسمیت یافت.(چیه؟!،خیلی بَرات عجیبه که همه چیز طبق برنامه پیش میره؟!). طبق توافق حضار قرار شد که حیوانات به ترتیب حروف الفبا به ایرادِ سخن پرداخته و برنامه های خود را جهت احراز پست سلطانی قرائت نمایند. طبق الفبا اولین حیوانی که شروع کرد به سخن گفتن نهنگ بود!(حیوونن دیگه ! اگه الفبا بلد بودند که حیوون نمیشدن!).نهنگ گفت: بنده کوچکتر از آن هستم که بخواهم در این جمع فرهیخته سخنوری کرده و از خود تعریف نمایم ولی به اصرار دوستان قبول زحمت نموده و در این محفل دوستانه ظاهر شدم که البته خود می دانید برای نهنگ جماعت چقدر سخت است که در خشکی دوام بیاورد و به کمک دوستان که زیرم لگن گذاشتند و آب رویم میریزند است که دوام می آورم.خدمت شما عرض کنم که بنده به سبب معاشرتی که با افراد مهمی همچون یونس و تنی چند از آدمی زادگان نویسنده مِن جمله همینگوی و ژول ورن و پدر ژپتو داشته ام توانسته ام که بر کمالات خود بیافزایم که همین در سیاست خارجی جنگل می تواند مثمر ثمر باشد،و نیز به سبب جثۀ بزرگ وزور زیادی که دارم می توانم حملات دشمنان را از دریا سرکوب کرده و نیز اپوزیسیون آبزیان تکنوکرات را هدایت نمایم؛بنده دیگر عرضی ندارم. پس از نهنگ نوبت دلفین بود که سخنرانی کند ولی به سبب هوش زیادی که داشت به نفع نهنگ از رقابتها کنار کشید وبهانه آورد که به دلیل آسیب دیدگی هنگام حرکت زدن و انجام دادن اطوار محیرالعقول و پاره شدن رُباتِ صلیبی،نمی تواند در رقابتها شرکت کند!.پس از دلفین نوبتِ کوسه بود که به عنوان یک آبزی فالانژ سخنرانی کند؛کوسه گفت:.........ادامه دارد!
ُ
۴ نظر:
ایول!
اقا سلام
من همون مجرمي هستم كه دنبالش مي گردي. مگه به ما پارتي بازي نمياد كه اينقدر برآشفته شدي. ما هم بايد زندگيمونو بچرخونيم يا نميدونم بپيچونيم ديگه. همينجوري كه شما رو پيچونديم تا بتونيم نون بخوريم ولي از شوخي گذشته با اينكه فقط 40 نفر گنجايش داشتيم 45 نفر زورچپون كرده بودن. البته مهدي از قبلش توي ليست بود ولي اگه شما ميامدين چون اولين بار بود با اين همه شلوغي و كمبود جا توي ماشين شرمنده تون مي شديم بخصوص جلوي مادر بچه ها! ولي واقعا مشتاق ديدار شما و دوستان عزيز و وبلاگ نويسان ديگه توي جمع خودمون هستم. برنامه بعديمون سفر به كوير مصر و نائين در اواخر ماهه كه روي سايت خبرش رو مي خونيد. فقط كافيه يه تك زنگ بزني و قطعش كني تا من اسمتونو توي ليست بزارم. فدات
به شدت منتظر اِدامش هستم!
كلي خنديدم. جالب و دوستداشتني بود.
ارسال یک نظر