هر چقدر که تنهايیات را دوست داشته باشی، هر چقدر هم که از آدمها فرار کنی، باز از اينکه فراموشت کنند میترسی، ترس از «فراموش شدن» هميشه با آدم هست، از همان کودکی با تو بوده و شايد پس از مرگ هم دست از سرت برندارد؛ شايد چيزی که شيرينی ِ مرگ را به کامات تلخ میکند همين «فراموشی» باشد.
صبح تا شب هزار جور کلک سوار میکنی، زور میزنی، گاهی به کسی ستم میکنی، گاهی کسی را میخندانی، سگدو میزنی و ...
صبح تا شب هزار جور کلک سوار میکنی، زور میزنی، گاهی به کسی ستم میکنی، گاهی کسی را میخندانی، سگدو میزنی و ...
شايد در نگاهِ خودت همهی اينها برای گذارنِ زندگی لازماند اما خودت هم میدانی که همهاش بهانهایست برای فراموش نشدن...
مثل کَنه خودت را به دنيا میچسبانی نه اينکه از آن لذت ببری، بلکه میخواهی به همه نشان دهی که هنوز زندهای، که هنوز حق ندارند فراموشات کنند، اما خودت هم خوب میدانی که آدمها برای از یاد بردنات هميشه «حق» دارند...
شايد برای همينْ آنهايی که بيشتر از فراموش شدن میترسند رو به هنر میآورند، دلشان نمیخواهد ردپاهايشان پس از مرگ از دنيا پاک شود، برای اينکه به جنگِ ديو ِ فراموشی بروند همهچيز را فراموش میکنند، غافل از اينکه سالهاست از يادها رفتهاند! شايد هر هنر محصولی از همين فراموشیها باشد...
همهی اينها را گفتم تا بگويم نوشتن در اينجا و در اين فضای مجازی هم تکاپويیست برای فراموش نشدن، گاهی همين ترس وادارت میکند چيزی بنويسی، حرفی بزنی، کاری کنی که بودنات را نشان دهد، که شبيهِ دستگاهِ شُکْ به مغز و دلِ رفقايت تلنگری بزنی و بگويی که هنوز وقتِ فراموشی نرسيده، اما خودت هم خوب میدانی که «فراموشی» هميشه در کمينات است و فرصتی کوتاه برايش کافیست، چون به خوبی میدانی که اينجا همهچيز سريعتر از دنيای واقعی فراموش میشود، حتی شما دوستِ عزيز!
مثل کَنه خودت را به دنيا میچسبانی نه اينکه از آن لذت ببری، بلکه میخواهی به همه نشان دهی که هنوز زندهای، که هنوز حق ندارند فراموشات کنند، اما خودت هم خوب میدانی که آدمها برای از یاد بردنات هميشه «حق» دارند...
شايد برای همينْ آنهايی که بيشتر از فراموش شدن میترسند رو به هنر میآورند، دلشان نمیخواهد ردپاهايشان پس از مرگ از دنيا پاک شود، برای اينکه به جنگِ ديو ِ فراموشی بروند همهچيز را فراموش میکنند، غافل از اينکه سالهاست از يادها رفتهاند! شايد هر هنر محصولی از همين فراموشیها باشد...
همهی اينها را گفتم تا بگويم نوشتن در اينجا و در اين فضای مجازی هم تکاپويیست برای فراموش نشدن، گاهی همين ترس وادارت میکند چيزی بنويسی، حرفی بزنی، کاری کنی که بودنات را نشان دهد، که شبيهِ دستگاهِ شُکْ به مغز و دلِ رفقايت تلنگری بزنی و بگويی که هنوز وقتِ فراموشی نرسيده، اما خودت هم خوب میدانی که «فراموشی» هميشه در کمينات است و فرصتی کوتاه برايش کافیست، چون به خوبی میدانی که اينجا همهچيز سريعتر از دنيای واقعی فراموش میشود، حتی شما دوستِ عزيز!
۲ نظر:
عاااااااالی. دست مریزاد رفیق نادیده ی مجهول ...
خیلی حرفها باید مینوشتم / باید بنویسم / ... و میدانم همه با من به گور می آیند تا با هم درد دل کنیم و آن روزی که قرار است مُهر بر لبها بخورد ، دلهامان را به فریاد واداریم و آن همه حناق های گورستانی را ...
بگذار بگذریم ...
* مجهول ماندن / بزرگترین رنج روح آدمی ست ...
شاپرک
ارسال یک نظر