گلاب به رويتان! اما من اعتقاد دارم که فيلسوفانهترین و تفکر برانگيزترين لحظاتِ عمر ِ هر انسانی همان لحظاتیست که در دستشویی مینشيند و به کاشیهای روبرويش خيره میشود.
البته همهی دستشويی رفتنها مشمولِ اين قاعده نمیشوند زيرا مثلا هنگام ِ ادرار کردن کسی نمیتواند در فکر فرو برود چون مجبور است همهی حواسش را معطوف به نقطهای خاص کند؛ بلکه مُرادِ من از «لحظاتِ تفکر برانگيز» بيشتر مربوط به دستشويی رفتن ِ نوع ِ «شمارهی دو» است!
چه باور کنيد چه نه، نشستن در دستشويی شما را در فکر فرو میبرد، به عقيدهی من بسياری از تصميماتِ نبوغآميزی که بشر از ديرباز تا کنون گرفته در همين دستشويیهای معمولی حادث شدهاند! تعارف نداريم! اما به نظر من آدمها توی دستشويی نبوغشان گُل میکند.
من تا حدی مطمئنم که «نيوتون» جاذبه را نه زير ِ درختِ سيب بلکه توی دستشويی خانهاش کشف کرد، وقتی دستمالتوالتش با يک ضربهی کوچک شروع به چرخيدن کرد و همهی دستمالها روی کفِ توالت افتادند و به فنا رفتند، يا همان موقع که حولهاش از روی جا حولهای افتاد، همين جاها بود که نيوتونِ عصبانیْ جاذبه را کشف کرد!
يا مثلا من تا حدی يقين دارم که وقتی «گراهام بل» از شدتِ دلپيچهْ سرآسيمه واردِ دستشویی شد حواسش به آن رشته سيمی که لای در گير کرده بود نبود و وقتی درگير ِ لحظاتِ نبوغآميز ِ دستشويی شد برای اينکه حوصلهاش سر نرود الکی توی قوطیای که به سر ِ آن رشتهسيم وصل شده بود فوت کرد و بعدش را هم که همه میدانند!
فکر نکنم ریط دادنِ اختراع ِ ماشين بخار و شير ِ آبِ داغ ِ توالت کار چندان نادرستی باشد، «جيمز وات» هم قطعا پیئه آبِ داغ ِ نطلبيده به بدنش خورده بود! يا مثلا من مطمئنم مخترع ِ عدسی وقتی فکر ِ اختراع ِ اين شیء ازرشمند به مخيلهاش رسیده که چشمش به حبابِ آبِ روی شلنگِ توالت افتاده!
همهی اينها را گفتم تا به اين نکته برسم که من هم مثل خيلی از آدمها وقتی در دستشويی هستم فيلسوف میشوم، به فکر فرو میروم و گاهی چيزهايی را کشف و يا اختراع میکنم که متاسفانه قبلا همگیشان کشف و يا اختراع شدهاند، با اين حال معتقدم که دستشويیها خانهی نبوغاند، تفکر کدههايی هستند که علم را مديونِ خود کردهاند اما نمیدانم چرا همهی دانشمندان عارشان میآيد که بگويند فلان چيز را در توالت کشف یا اختراع کرداند؟ واقعا به نظرشان «درختِ سيب» و «زيرزمين» و «پستوی خانه» از «دستشويی» با کلاسترند؟
علیايحال ايدهی نوشتن ِ اين متن وقتی به سر ِ من افتاد که روی بالکن ِ پنتهاوسم نشسته بودم و اسپرسوی داغم را مینوشيدم و چاپِ سی و سوم ِ کتابم را میخواندم!
۱ نظر:
هیچ نظری موجود نیست؛ هیچ نظری موجود نیست؛ هیچ نظری موجود نیست؛ هیچ نظری موجود نیست؛ هیچ نظری موجود نیست؛ ...
چرا؟
ارسال یک نظر