شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲

شب ادراری

وقتی بچه بود از شب می‌ترسيد؛ تاريکی ِ شب بستر ِ مناسبی برای زاده شدن‌ِ هيولاها و اجنّه‌هايی بود که مادربزرگ قصه‌های‌شان را برايش تعريف کرده بود. شب که از راه می‌رسيد دلهره هم پشت بندش می‌آمد.

مَوال توی حياط بود، آن هم تَهِ حياط. شب که می‌شد مسير ِ مَوال کِش می‌آمد و انگار تا آن سر ِ دنيا بايد می‌رفت و بعد با ترس و لرز ميانِ جماعتی از ديوها و جنّيان خودش را خالی می‌کرد. باز صد رحمت به شاشيدنِ قبل
از خواب! اگر نيمه‌های شب تنگش می‌گرفت دنيا روی سرش خراب می‌شد، رفتن تا موال دلِ شير می‌خواست، اما او بچه بود و دلش اندازه‌ی گنجشک بود، هر چقدر هم خودش را نگه می‌داشت سودی نداشت و سر آخر جايش را خيس می‌کرد.

بچه که بود هر روز صبح از آقاجان کُتک می‌خورد، ننه هم مدام زير لب نِق می‌زد و تُشکِ نجس را لب حوض می‌برد و آنقدر می‌‌چلاندش که چيزی به جر خوردنش نمی‌ماند. بس که ننه هر روز تشکِ شاش‌آلود را می‌شست ديگر هيچ رنگ و رويی به تُشک نمانده بود.

××××

حالا سالها از آن روزها گذشته، بيشتر ِ موهايش سفيد سفيد شده، نوکِ انگشتانش چروک شده؛ هميشه می‌دانست که پيری از نوکِ انگشتان شروع می‌شود.

هنوز هم از شب می‌ترسد، حتی بيشتر از وقتی که بچه بوده از شب می‌ترسد، نه اينکه از هيولاها يا اجنه بترسد، نه، از اين می‌ترسد که وقتی صبح چشم باز ‌کند دوباره تُشک‌اش را خيس کرده باشد. ديگر از همسر و بچه‌هايش خجالت می‌کشيد، از خودش بدش می‌آمد، آدم ِ به آن گُنده‌گی اختيار ِ شاش ِ خودش را هم نداشت.

بچه که بود شب‌ها توی جايش می‌شاشيد، بزرگ که شد باز هم شب‌ها توی جايش می‌شاشيد. بعد با خودش فکر می‌کرد: آدمها به دنيا می‌آيند، به خودشان می‌شاشند، باز هم به خودشان می‌شاشند، بعد از دنيا می‌روند. اصلا شايد برای همين است که آدمها را بعد از مرگ می‌شويند، می‌شويندشان تا بوی شاش‌شان برود!

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!