چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۲

آشنا يابی

دلباخته‌ی تنهايی بود. دلش می‌خواست کنجی بنشيند و دور از هياهوی آدمها برای خودش خيال ببافد. هميشه می‌گفت از آدمها فراری شده و کاری به کارشان ندارد، می‌گفت عاشق‌ِ‌ تنهاييست. گاهی شبيه جويندگان طلا پی‌ِ تنهايی می‌گشت و تا به چنگش می‌آورد مثل زالو بهش می‌چسبيد و تا همه‌ی تاريکی‌های تنهايی را نمی‌مکيد ولش نمی‌کرد؛ برای همين هر بار که از تنهايی‌هايش برمی‌گشت رنگش کبود بود.

از تنهايی‌هايش راضی بود، می‌گفت تنهايی صفايی دارد که جمع ندارد. می‌گفت تنهايی‌هايش به قدری شيرين است که آن شيرينی را هيچ عروس و دامادی در ماهِ عسلش نچشيده، می‌گفت تنهايی‌اش را با هيچ آدمی قسمت نمی‌کند.

حرفهايش که تمام می‌شد نفسی عميق می‌کشيد و از پنجره‌ی اتوبوس به بيرون خيره می‌شد. چشمانش روی تک تک آدمهايی که از برابرش می‌گذشتند کمی می‌ايستاد و بعد روی نفر بعد می‌رفت. آدمها را تماشا می‌کرد اما تماشا کردنش مثل بقيه‌ی آدمها نبود، انگار چشمانش دنبال کسی می‌گشت، دنبال کسی که آشنا باشد، کسی که چشمانش بی‌اختيار روی او قفل شود و قلبش تندتر بتپد. خدا را چه ديدی؟ شايد کسی را می‌ديد و چشمانش برقی می‌زد و خاطره‌ای در مغزش زنده می‌شد...

از تنهايی می‌گفت و فکر می‌کرد دلباخته‌ی تنهايی‌ست، مغزش اما تنهايي را پس می‌زد، مغزش در پی يافتن آشنايی بود که با ديدنش دوباره دار خيالبافی‌اش را راه بياندازد و خيال ببافد، آنقدر خيال ببافد که تمام حجم تنهايی‌اش را با همين خيالها پُر کند.

شايد خودش تنهايی می‌خواست اما کار مغزش آشنا يابی بود. برای همين آدمها را نگاه می‌کرد، چشم می‌دواند تا چهره‌ای آشنا ببيند، شايد رفيقی، شايد همسايه‌ای، شايد رهگذری که يکی دو بار او را ديده، و شايد هم او را...
او را که نمی‌ديد همه‌ی شهر برايش غريبه می‌شد و باز دلش هوای تنهايی می‌کرد...

هیچ نظری موجود نیست:

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!