بدش نمیآمد خودش را سر به نيست کند. گاهی به قدری غرق اين تفکر «که به چه شيوهای کار خودش را يکسره کند» میشد که گذشت زمان را حس نمیکرد، بارها شده بود که برای چند ساعت روی صندلیاش نشسته بود و بدون اينکه صداهای پيرامونش را بشنود به ابزارهايی خيره شده بود که هر کدام به طريقی خاص میتوانست او را به آن دنيا بفرستد.
گاهی تيغ را به آرامی روی رگ دست يا شاهرگ گردنش بالا و پايين میبرد و دلش میخواست فشار روی تيغ را بيشتر کند و خون روی آينه بپاشد و رنگِ دنيايش را سرخ کند. همانطور که تيغ را بالا و پايين میبرد دقايق زنده ماندنش را پس از بريدن رگها تخمين میزد، سی دقيقه؟ نيم ساعت؟ يک ساعت؟ بعد مدام دقيقهها را کم و زياد میکرد تا به عدد دلخواهش برسد.
گاهی بدون اينکه هوا در ريههايش ذخيره کند خودش را توی وان فرو میکرد و از همان پايين به سقف مواجی که از برابر چشمانش میگذشت خيره میشد. آبْ چشمانش را میسوزاند اما ترجيح میداد با چشمان باز بميرد، به دقيقه نمیرسيد که نيروی غير ارادی بدنش او را به سرعت از آب در میآورد و ريهاش بدون اينکه از او اجازه بگيرد با ولع هوا را میبلعيد. تنها چيزی که از وان حمام نصيبش میشد سوزش چشمانش بود.
گاهی بدون اينکه به چپ و راستش نگاهی بياندازد از خيابان میگذشت، شايد رانندهی بیاحتياطی از آنجا عبور میکرد و او را به مرادش میرساند، اما خيابانی که او هميشه از آن رد میشد سوت و کور بود و فقط يک جغد کم داشت تا روی چراغ راهنمايیاش بنشيند و هو هو کند.
از قرص و زهر هم خوشش نمیآمد، میگفت «بگير نگير» دارد، دلش هم نمیخواست که قبل از مرگ معدهاش به هم بريزد و کثافتکاری راه بياندازد. دوست داشت همه چيز تر و تميز تمام شود.
وقتی دستش به هيچجا نمیرسيد و راهی برای کشتن خود پيدا نمیکرد دست به قلم میشد. مدام مینوشت و خودش را توی داستانهايش میکشت، در داستانی مرگش بسيار آرام میشد و در داستانی ديگر مرگی فجيع برای خودش دست و پا میکرد. بيچاره جرات کشتن خودش را نداشت، برای همين خودش را در داستانهايش میکشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر