«فراموشی» بيماری نيست، طبيعت آدمیست، ذات آدمْ فراموشکار است. آدميزاد اگر فراموش نکند، اگر مدام با خاطرهها درگير شود، اگر همه چيز يادش بماند و گذشتهاش اسلايد به اسلايد مدام از برابرش بگذرد، آن وقت نمیتواند زندگی کند، پای رفتنش میلنگد و اسير گذشته میشود، اسير چيزهايی که فراموش نکرده.
«فراموشی» درد است، طبيعت آدم اين درد را لازم دارد، اگر آدمها به درد فراموشی دچار نشوند دق مرگ میشوند، دردِ فراموشی شبيه واکسنیست برای ادامهی زندگی.
***
امروز از مقابل همان ساختمان واقع در خيابان جمهوری که مدتی پيش آتش گرفته بود گذشتم. آثار آتشسوزی هنوز سر جايشان بودند، تکه پارچهای سوخته و سياه هم از يکی از پنجرها آويزان بود و با وزش باد اين سو و آن سو میرفت. پايينتر، يعنی توی خيابان کسی حواسش به آن بالا نبود، دستفروشها بساطشان را پهن کرده بودند و آدمها مثل مور و ملخ توی هم میلوليدند و اجناس بنجل را دست به دست میکردند. اگر ترافيک نبود من هم نگاهم به آن بالا نمیافتاد، با اين حال کمی طول کشيد تا آن ساختمان آتشگرفته در نظرم آشنا بيايد!
***
آدمهای فراموشکار راحتند، تنها چيزی که يادشان میماند فراموشیشان است، برای همين تلخیهایشان هم کمتر است. پس بهتر است بگذاری همهچيز از يادت برود، سرت را بياندازی پايين و تو هم توی خرت و پرتهای بساطیهای خيابان جمهوری چشم بدوانی... اما يکهو صدای بوق ماشين پشت سر يادت میاندازد که بايد رانندگی کنی!... راستی... آن تکه پارچهی سياه و سوخته هنوز جلوی چشمم است، شبيه آونگی که مدام اين سو و آن سو میرود.