مرد جوانی بود چهارشانه، قدش به يک متر و هشتاد میرسيد و به قولی هيکلش ورزشکاری بود، يعنی از همين بدنهايی که بازوها و ساعدهای حجيم دارند و رگ و پیشان هم زده بيرون. تیشرت چسبانش هم عضلات متورمش را بيشتر توی چشم میزد. به سختی پشت باجه تلفن جا شده بود، يعنی بدنش به قدری عضلانی بود که خودش را به سختی توی باجه تلفنِ جلوی ميوهفروشی مرزداران جا کرده بود. چون قد بلندی هم داشت به اجبار کمی خم شده بود. از کنارش گذشتم. مثل ابر بهار گريه میکرد و میگفت: «آخه چرا ليلا؟ مگه نمیگفتی که دوستم داری؟...» همين چند کلمه را شنيدم و از کنارش گذشتم.
تصوير مرد عضلانی هنوز جلوی چشمم است، صدايش را هم هنوز میشنوم. کم پیش میآيد مردی عضلانی که هنگام راه رفتن دستانش را تا عرض شانه باز میکند و شلنگ تخته میاندازد و پز هيکلش را میدهد جلوی هر کس و نا کسی اشک بريزد و به يک ورش هم نباشد که چند نفر از کنارش میگذرند و از صدای هقهقهايش ابرو بالا میاندازند. چه چيز يا چه کسی جز يک «زن» میتواند مردی چنين درشتاندام و قویهيکل را به چنين روزی بياندازد؟
زنها مثل آبند؛ لطيفند و سرسخت. نبودنشان دنيا را بيابان میکند و خشمشان سبب ويرانیست. قهرشان درختی صدها ساله و تنومند را میخشکاند و محبتشان نهالی کوچک را به آسمان میرساند. نمیشود زنها را تصاحب کرد حتی اگر هيکلی درشت داشته باشی يا همهی بچه محلهايت را لت و پار کرده باشی. زن مثل آب است، مُشتت را که سِفت کنی فرار میکند، جوری که هيچ وقت نمیتوانی پيدايش کنی....
۲ نظر:
فید وبلاگم عوض شده
http://mostafamaleki.blogspot.com/
خیلی خوبه...خلاصه این که با نوشتهات خیلی حال میکنم...همیشه بنویس...
امین
ارسال یک نظر