سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

من و کلونی کتاب‌هايم

حدود يک سال پيش کتابخانه‌ی چوبی‌ام را مثل يک تکّه زباله گذاشتم سر کوچه. به گمانم هشت يا نه ساله بودم که پدرم آن کتابخانه‌ی ساده را برای مادرم خريد تا کتابهايش را که عمدتا رمان‌هايی با ترجمه‌ی (و کمی بيشتر!) ذبيح‌الله منصوری بودند در آن بچيند. رديف پايين کتابخانه هم شد سهم من؛ از «حسنی نگو يه دسته گل» و «دزده و مرغ فلفلی» در آن چيدم تا مجموعه‌ی کامل هزار و يک شب و افسانه‌های مشرق‌زمين و مغرب‌زمين. 

آن روزها شيفته‌ی خواندن افسانه‌ها و قصه‌ها بودم، از همان موقع هم لجم می‌گرفت وقتی بچه‌ای هم سن و سال من در جواب اين سوال که «چه جور کتابی می‌خوانی؟» می‌گفت: «کتاب‌های علمی!»، آروزيم اين بود که يکی از آن گزارشگر‌ها به پستم بخورد و همان سوال را از من بپرسد و من هم با جسارت تمام بگويم: «کتاب‌های تخيلی، افسانه، قصه»؛ اتفاقا يکبار هم يکی‌شان جلوی سينما قدس همين سوال را از من پرسيد اما از شانس من مصاحبه‌اش برای راديو بود و وقتی پدرم فهميد طرف از راديو آمده خنده روی لبش ماسيد. بگذريم...

داشتم درباره‌ی کتابخانه‌ می‌گفتم. شش هفت سال پيش رنگش زديم، سياهِ سياه. مادرم کتابهايش را در کتابخانه‌ی خودش گذاشت و اين تخته‌پاره‌های سياه رسيد به من. چند سالی خانه‌ی کتابهايم بود، تا اينکه يکی يکی تخته‌هايش شل شد و از چند جا هم زهوارش در رفت. يکبار هم يکی گفت «شايد لای درزهاش جونور گذاشته که اينطوری داره پوک می‌شه» يکی دو ساعت بعد کتابخانه‌ی پير به کوچه منتقل شد و فاتحه. 

از آن روز به بعد کتابهايم را چيده‌ام روی زمين، تازه دست‌بندی‌شان هم کرده‌ام، رديف به رديف و ستون به ستون، ارتفاع‌شان هم روز به روز بالاتر می‌رود و کلونی‌شان مدام بزرگ‌تر می‌شود. راستش را بخواهيد اينطوری بهتر است، خوشم می‌آيد وقتی از کنار ساز‌ه‌های کتابی‌ام عبور می‌کنم! اصلا انگار اينطوری بوی‌شان هم بهتر به دماغم می‌خورد. اما بهترين قسمتش اينجاست که هر بار می‌خواهم کتابی را که زير بقيه‌ی کتابهاست بخوانم مجبورم کتابهای ديگر را يکی يکی از رويش بردارم و گاه در همين بين چشمم می‌خورد به کتابی ديگر و شروع می‌کنم به خواندنش، بعد که به خودم می‌آيم می‌بينم نشسته‌ام وسط کلونیِ پخش و پلا شده‌ی کتاب‌ها! درست که دوباره چيدن‌شان دردسر دارد اما من اينطوری دوست دارم، اينکه آدم هم‌قد کتاب‌هايش باشد حس خوبی دارد، اما راستش را بخواهيد دلم برای آن کتابخانه‌ی قديمی تنگ شده. آيا واقعا جانور تويش بود!؟

۱ نظر:

maryam n گفت...

manam mese kheyli vaghtaye shoma ke darid minevisid,aslan hosele nadashte va dar yek nazare kolli migam ke adame jalebi hastid,ino az neveshte haye facebook daram migam , va fek konam in avallin webi hast ke daram barash nazar midam...

:|

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!