چند وقتيست كه میخواهم چيزی بنويسم و با خوانندگان وبلاگم دردِ دل كنم ولی هربار به خودم نهيب ميزنم و به يادِ سوگندی كه با خودم ياد كردهام میافتم و بیخيال دردِ دل میشوم ولی امروز با خواندن این مطلب و این یکی مطلب تلنگری خوردم و تصمیم گرفتم تا کمی برونریزی داشته باشم!
سه سال و اندی پيش كه با تشويق دوستان دستبهكار وبلاگنويسی شدم با خودم عهد كردم تا جايی كه میتوانم و تا وقتی زنده هستم هموطنانم را بخندانم و كمی از بار غم و غصههايشان بكاهم. هيچوقت تاب تحمل ديدن ناراحتی اطرافيانم را نداشته و ندارم و به همين دليل هميشه آرزو میكردم كه ایكاش دلقك بودم و میتوانستم با اداهايم خندهای بر لبان مردم بنشانم و از ديدن خندههايشان كيف كنم و حالیبهحالی شوم.
يك سال قبل در چنين روزهايی بود كه به دعوتِ دوستِ خوبم «الف.ص» وارد مجلهی چلچراغ شدم ولی به سبب فضايی كه تمام مطبوعات را فراگرفته بود تمام نوشتههايم با تيغ سانسور مواجه شد و مجال انتشار پيدا نكرد و در آخر هم دوستِ عزيزم «ج.س» خيالم را راحت كرد و گفت كه تا چند وقت نمیتوانند در مجله طنز منتشر كنند. از همين تريبون از دوست نازنينم «ج.س» بابت تمام رهنمودها و انتقاداتش سپاسگزاری ميكنم و به دوست بودن با ايشان افتخار میكنم.
در همان روزهايی كه حال طنز خوب نبود به پيشنهاد يكی ديگر از دوستان وارد روزنامهی «فرهنگ آشتی» شدم و در اين روزنامه ستونی طنز راه انداختم كه در همان روزهای آغازين با موانع و سنگ اندازیهای عجيب و غريبی روبهرو شد و كلی خط قرمزهای جديد گريبانگيرم شد كه حتی يكبار نيز باعث توقيف موقت اين روزنامه گرديد! بعد از آنكه از توقيف درآمديم مشغول نوشتن سلسله داستانهای «آموزشگاه رانندگی» شدم ولی به سبب فشاراتی كه مسئولين روزنامه بر اقصی نقاطم (!) وارد آوردند مجبور شده بودم تا در طنزهايم از هيچ شخصيتی اسم نبرم و از اسامی مستعار استفاده كنم و آنقدر نوشتههايم را بپيچانم كه گاهی اوقات بهترين و زيركترين خوانندگانم هم از كناياتِ نهفته در مطالب چيزی دستگيرشان نشود و حتی سبب گرديد تا تعدادی از خوانندگانم ريزش كنند و عدهای هم از بیمزه بودن مطالب گلايه کنند و عدهای نيز از طولانی بودن آنها كفرشان دربيايد. تمام انتقادات را وارد میدانم ولی اين نكته را هم بايد بگويم كه به سبب فشار مسوولين روزنامه مجبور بودم تا روزانه 1100 كلمه نوشته تحويلشان بدهم كه البته در سال جديد با كلی داد و بيداد توانستم آن را كوتاهتر نمايم و البته به دليل فشارات زياد و خطوطِ قرمز بيشتر تصميم گرفتم تا داستان «شورای روستای دونقطهدی آباد» را بنويسم تا مثلا (!) كمی از سياست دور شويم و بر و بچههای روزنامه را از نان خوردن نياندازيم! میدانم كه بر اين نوشتههای اخير نيز انتقاداتی وارد است و شايد خيلی از موضوعاتش دغدغهی همه نباشد.
يكی ديگر از نقاطِ ضعفِ اين وبلاگ كه اعصاب خود مرا هم بهم ريخته سيستم كامنتگذاری آن است و به سبب مشكلاتی كه بلاگاسپات در ايران دارد خيلی از خوانندگان قيدِ نظر دادن را میزنند و همين امر باعث شده تا نتوانم از نظريات ارزشمند مخاطبانم با خبر شوم. از تمامی خوانندگانی كه كلی تلاش كردند تا در اين وبلاگ كامنت بگذارند سپاسگزارم و تا جايی هم كه توانستهام بهشان سر زدهام ولی چه كنم كه چشمانم يارای خيره شدن به مانيتور را ندارد و مدام اشك میريزد و میسوزد و به همين دليل نمیتوانم خيلی از مطالب را بخوانم و بارها شده كه برای خواندن مطالبِ يك وبلاگ، تمام نوشتههايش را پرينت بگيرم و بخوانم!
هرگز از نوشتن نترسيدهام و بارها شده كه از جانب دوستان بر حذر شدهام ولی باز هم به نوشتن ادامه دادهام و دلم میخواهد تا جايی كه در توان دارم به لب خوانندگانم لبخندی بنشانم. خيلی دلم میخواهد بيشتر بنويسم و فقط به مطالب منتشر شده در نشريات بسنده نكنم ولی به دليل مشغلهی زياد و نيز به سبب اينكه حرفهام فقط نوشتن نيست نتوانستهام تا بيشتر بنويسم، به همين دليل از تمام مخاطبانم شرمنده هستم كه مدتهاست ايشان را با خزعبلاتم خسته كردهام.
يك سال قبل در چنين روزهايی بود كه به دعوتِ دوستِ خوبم «الف.ص» وارد مجلهی چلچراغ شدم ولی به سبب فضايی كه تمام مطبوعات را فراگرفته بود تمام نوشتههايم با تيغ سانسور مواجه شد و مجال انتشار پيدا نكرد و در آخر هم دوستِ عزيزم «ج.س» خيالم را راحت كرد و گفت كه تا چند وقت نمیتوانند در مجله طنز منتشر كنند. از همين تريبون از دوست نازنينم «ج.س» بابت تمام رهنمودها و انتقاداتش سپاسگزاری ميكنم و به دوست بودن با ايشان افتخار میكنم.
در همان روزهايی كه حال طنز خوب نبود به پيشنهاد يكی ديگر از دوستان وارد روزنامهی «فرهنگ آشتی» شدم و در اين روزنامه ستونی طنز راه انداختم كه در همان روزهای آغازين با موانع و سنگ اندازیهای عجيب و غريبی روبهرو شد و كلی خط قرمزهای جديد گريبانگيرم شد كه حتی يكبار نيز باعث توقيف موقت اين روزنامه گرديد! بعد از آنكه از توقيف درآمديم مشغول نوشتن سلسله داستانهای «آموزشگاه رانندگی» شدم ولی به سبب فشاراتی كه مسئولين روزنامه بر اقصی نقاطم (!) وارد آوردند مجبور شده بودم تا در طنزهايم از هيچ شخصيتی اسم نبرم و از اسامی مستعار استفاده كنم و آنقدر نوشتههايم را بپيچانم كه گاهی اوقات بهترين و زيركترين خوانندگانم هم از كناياتِ نهفته در مطالب چيزی دستگيرشان نشود و حتی سبب گرديد تا تعدادی از خوانندگانم ريزش كنند و عدهای هم از بیمزه بودن مطالب گلايه کنند و عدهای نيز از طولانی بودن آنها كفرشان دربيايد. تمام انتقادات را وارد میدانم ولی اين نكته را هم بايد بگويم كه به سبب فشار مسوولين روزنامه مجبور بودم تا روزانه 1100 كلمه نوشته تحويلشان بدهم كه البته در سال جديد با كلی داد و بيداد توانستم آن را كوتاهتر نمايم و البته به دليل فشارات زياد و خطوطِ قرمز بيشتر تصميم گرفتم تا داستان «شورای روستای دونقطهدی آباد» را بنويسم تا مثلا (!) كمی از سياست دور شويم و بر و بچههای روزنامه را از نان خوردن نياندازيم! میدانم كه بر اين نوشتههای اخير نيز انتقاداتی وارد است و شايد خيلی از موضوعاتش دغدغهی همه نباشد.
يكی ديگر از نقاطِ ضعفِ اين وبلاگ كه اعصاب خود مرا هم بهم ريخته سيستم كامنتگذاری آن است و به سبب مشكلاتی كه بلاگاسپات در ايران دارد خيلی از خوانندگان قيدِ نظر دادن را میزنند و همين امر باعث شده تا نتوانم از نظريات ارزشمند مخاطبانم با خبر شوم. از تمامی خوانندگانی كه كلی تلاش كردند تا در اين وبلاگ كامنت بگذارند سپاسگزارم و تا جايی هم كه توانستهام بهشان سر زدهام ولی چه كنم كه چشمانم يارای خيره شدن به مانيتور را ندارد و مدام اشك میريزد و میسوزد و به همين دليل نمیتوانم خيلی از مطالب را بخوانم و بارها شده كه برای خواندن مطالبِ يك وبلاگ، تمام نوشتههايش را پرينت بگيرم و بخوانم!
هرگز از نوشتن نترسيدهام و بارها شده كه از جانب دوستان بر حذر شدهام ولی باز هم به نوشتن ادامه دادهام و دلم میخواهد تا جايی كه در توان دارم به لب خوانندگانم لبخندی بنشانم. خيلی دلم میخواهد بيشتر بنويسم و فقط به مطالب منتشر شده در نشريات بسنده نكنم ولی به دليل مشغلهی زياد و نيز به سبب اينكه حرفهام فقط نوشتن نيست نتوانستهام تا بيشتر بنويسم، به همين دليل از تمام مخاطبانم شرمنده هستم كه مدتهاست ايشان را با خزعبلاتم خسته كردهام.
بايد اعتراف كنم كه در كشور ما حتی قلم نيز دارای «برند» شده و بارها با خودم فكر كردهام كه اگر اين نوشتهها را شخص معروفتری مینوشت چه بازخوردی داشت و بارها اين را آزمودهام و پی بردهام كه خيلی اوقات ما به طنزی كه برند ندارد نمیخنديم و شايد اين نامها هستند كه مارا میخندانند! چهبسا وبلاگنويسانی كه عالی مینويسند ولی به سبب نداشتن «برند» و نام بزرگ، نوشتههايشان خوانده نمیشود و كلی هم بد و بيراه نثارشان میشود. بگذريم...!
از اوايل خرداد با مجلهی «گلباران» در خدمت دوستان هستم و البته كماكان در روزنامهی «فرهنگ آشتی» هم مینويسم. طنزهايی كه در مجلهی گلباران منتشر خواهد شد بيشتر به حال و هوايم نزديکتر است و البته باز هم مجبور به حفظِ خطوطِ قرمز هستم ولی دست و بالم كمی آزادتر است و اميدوارم كه از خواندن نوشتههايم كمی لبخند بزنيد و اينقدر به من فحش ندهيد! از تمامی كسانی كه افتخار دادهاند و با لينك دادن به وبلاگِ من، كلاس وبلاگشان را پايين آوردهاند ممنونم و اميدوارم روزی نرسد كه از اين كارشان پشيمان شوند! از تمامی شما كه اين دردِ دل طولانی را تحمل كرديد متشكرم و اعلام میكنم كه هميشه تشنهی شنيدن انتقاداتتان هستم. اين را بدانيد كه هر كاری از دستم بر بيايد انجام میدهم تا نيشتان را باز كنم و در اين راه بدون هيچ هراسی حاضرم جانم را هم فدايتان نمايم! (تو رو خدا بالا نيار!!). . .زياده عرضی نيست!
از اوايل خرداد با مجلهی «گلباران» در خدمت دوستان هستم و البته كماكان در روزنامهی «فرهنگ آشتی» هم مینويسم. طنزهايی كه در مجلهی گلباران منتشر خواهد شد بيشتر به حال و هوايم نزديکتر است و البته باز هم مجبور به حفظِ خطوطِ قرمز هستم ولی دست و بالم كمی آزادتر است و اميدوارم كه از خواندن نوشتههايم كمی لبخند بزنيد و اينقدر به من فحش ندهيد! از تمامی كسانی كه افتخار دادهاند و با لينك دادن به وبلاگِ من، كلاس وبلاگشان را پايين آوردهاند ممنونم و اميدوارم روزی نرسد كه از اين كارشان پشيمان شوند! از تمامی شما كه اين دردِ دل طولانی را تحمل كرديد متشكرم و اعلام میكنم كه هميشه تشنهی شنيدن انتقاداتتان هستم. اين را بدانيد كه هر كاری از دستم بر بيايد انجام میدهم تا نيشتان را باز كنم و در اين راه بدون هيچ هراسی حاضرم جانم را هم فدايتان نمايم! (تو رو خدا بالا نيار!!). . .زياده عرضی نيست!
**************
×××××
۸ نظر:
پس بگذار ما هم درد دلي كنيم برادر:
ديدي آخر اين آزادي همه ما را باكره گذاشت !
حتي لحظه اي بر بالين من و تو نغلتيد !
خسته ام
خسته
ناي تايپ كردن در انگشتانم نيست
ناي فكر كردن نيز
طناز عزیز (البته از این جهتا) وبلاگ جایی که باید آزاد باشی.اگه توی روزنامه سا.س.ور باشه و اینجا هم خودسانس.وری که فایده نداره.دل آدم میترکه مخصوصا کسی که میخواد دلقک باشه.منم میخواستم دلقک باشم.اگر لطف کنی میتونی توی پست "هاینریش کلینت کاپور" که نوشتم بخونیش.
ولی بازم میگم از طنزت سر در نمیارم.به قول خودت زیاد پیچیده شده.من طنزای سر راست جلال سعیدی (آقا و طناز عزیزم) رو بهتر میفهمم.آقای افشین صادقی زاده هم کلی حق گردن نسل من دارن.شما هم استادی .الان رفتم و چلچراغهای قدیمی رو بیرون آوردم ودارم طنزهای اون وقتا رو میخونم.
شاید ما بد موقع توی بد جایی حاضریم
از سعه صدر و برخورد بزرگوارانتون ممنونم.فکر میکردم بزرگ شدم و مدتی بود چلچراغ نمیخریدم ولی انگار باید دوباره به دیدار همتون توی چلچراغ بیام.منتظرم باشید
-در جواب آرش:
بله کاملا موافقم که وبلاگ جاییست که باید آزاد باشی ولی من هم مطالب را همانگونه که در نشریه منتشر می شود اینجا باز نشر میکنم و نمی توانم تغییرش بدهم...ممنونم که نظرت را ابراز کردی و من هم سعی میکنم بتوانم طوری بنویسم که همه فهم تر باشد
-در جواب شاغلام:
درد دل کن برادر...
سلام
اين كه بعضيا نوشته هاتونو نميفهمن رو كاملا قبول دارم. من هم چند بار (مخصوصا در مورد آموزش رانندگي) متوجه نشدم در مورد كي مينويسين ولي مسلما ايراد رو از مطالعه كم خودم ميدونم. اتفاقا يكي دو بار اولش نفهميدم ولي وقتي نشستم روش فكر كردم و فهميدم هم كلي با خودم حال كردم هم با نوشته.
به نظر من اين وبلاگ از اسمش گرفته تا نوشته هاي طنزش تا درد دلاش همش قشنگه و به همين دليل تا حالا اونو به خيليا توصيه كردم. متاسفانه از اونجايي كه من تو گودر مطالب رو ميخونم تقريبا هيچ وقت كامنت نميذارم و اوج كارم فقط لايك زدنه ولي سعي ميكنم از اين به بعد بيشتر كامنت بذارم تا بيشتر ياد بگيرم.
اميدوارم باز هم مطالب قشنگتون رو بخونم و لذت ببرم.
شاد باشيد
سلام
آخه آقا ما جنبه نداریم از این حرفها به ما نزن
سلام حسن جان، عرض ادب و ارادت و مخلصم و حال و احوال!
تقریباً تمام حرفات از بیخ و بن درسته و تا حدودی هم با محدودیتهایی که برات وجود داشته (و داره) آشنا هستم. بههمینخاطر قبل از هر چیز باید بگم که نوشتنت در این شرایط جای دست مریزاد داره... اما دلم میخواد حالا که با هزار دنگ و فنگ میخوام برات کامنت بذارم چند تا چیز دیگه رو هم بگم!
یکی اینکه وقتی نظرت رو زیر پستهایی که ازت نقد کرده بودند خوندم چند تا آفرین و باریکلای درست و درمون توی دلم بهت گفتم، دلیلش هم این بود که حس کردم خیلی صادقانه و از ته دلت از نقدکنندههات تشکر کردی. نمیتونم اندازهش رو بگم اما خیلی خیلی زیاد باهات حال کردم!
دوم اینکه من خودم یکی از کسایی بودم که یکی دو روز پیش لینکت رو حذف کردم و حالا که محلی برای بحث هست دوست دارم در موردش توضیح بدم. راستش من با این حرکت که فقط مطالبی رو که برای نشریات مینویسی توی وبلاگت میذاری موافق نیستم، نه اینکه مطلبت مشکلی داشته باشه اما فکر میکنم کارکرد وبلاگ چیزی جدا از این باشه. میدونی... تو از معدود آدمهای وب هستی که طنزش رو دوست دارم و روی نوشتههاش اسم طنز کلاسیک و ژورنالیستی میذارم اما با این وجود نمیتونم با موضوعی که در موردش گفتم کنار بیام و حداقل چیزی که از وبلاگ حسن غلامعلیفرد انتظار دارم اینه که بتونم طنز سانسورنشدهش رو بخونم.
خلاصهی تمام این حرفها اینه که کسی انتظار خوندن یه شاهکار رو از موسیو گلابی نداره و با سابقهی ذهنیای که ازش داره به یه متن متوسط هم راضیه اما آمیب 45 کروموزومی با سابقهای که از نوشتههای قدیمیترش دارم یکی از اون آدماییه که دلم میخواد زودتر شاهکارش رو بخونم...
متوجه مشکلاتت هستم و میدونم چقدر سخته که بخوای با گرفتاریهایی که داری جواب غرغرهای امثال من رو بدی اما بههرحال چیزی بود که مدتها بود دلم میخواست بهت بگم؛ نمیدونم چرا برای گفتنش اینقدر دست دست کردم.
راستی یه نظری هم در مورد طنزنویسی در فضای موجود مطبوعات دارم که حالا که تو مود سخنرانیام شاید تا شب بیام و برات بنویسم!
-در جواب بیبی بوبو:
ممنونم از اینکه وقت گذاشتی و نظرتو گفتی...یکم زیادی از من تعریف کردی...ولی خوشحال میشم تا همیشه از نظراتتون با خبر بشم
-در جواب فرزانه:
;)
-در جواب موسیو گلابی:
نمی دونم با چه زبونی ازت تشکر کنم موسیو جان...راستش خودمم دیشب فهمیدم که لینکمو حذف کردی...شاید باورت نشه ولی واقعا برام تلنگری بود...راستش چند وقت بود که داشتم با خودم کلنجار میرفتم تا یکم بیشتر بنویسم و از خجالت خواننده هام در بیام..ولی مدام وقت کم میاوردم...اما وقتی انتقادات رو خودنم و همینطور متوجه شدم که لینکم توی چندتا وبلاگ حذف شده واقعا متنبه شدم!...راستش دلم میخواست این انتقادات رو زودتر بشنوم ولی خوب باز هم جای شکرش باقیه که خودم استارتشو زدم و خودزنی کردم...از هندونه هایی که زیر بغلم گذاشتی ممنونم و نمی دونم در جواب تعریف و تمجیدات چی بگم...ولی از این به بعد سعی میکنم که علاوه بر نوشته های منتشر شده یکسری چیزای دیگه هم مخصوص خوانندگانم بنویسم...ممونوم ازت و به دوستی باهات افتخار میکنم
این حرفا چیست؟ خیلی هم شما را دوست می داریم.
ارسال یک نظر