شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: درگيری در شورا

يکی بود يکی نبود، يک روستايی بود که هم بود هم نبود. اين روستا خيلی روستای شادابی بود و آنقدر شاداب بود که برخی اوقات اهالی اين روستا از شدت خوشی زياد اقدام به زد و خورد با يکديگر می‌کردند و به هم فحش‌های کشدار و طولانی می‌دادند و آنقدر با هم صميمی بودند که در هنگام دعواهايشان از صله‌رحم غافل نمی‌شدند و مدام احوال خواهر و مادر و عمه‌ی طرفِ دعوا را می‌پرسيدند! البته مورخان به اين نکته هم اشاره نموده‌اند که علی‌رغم دعواهای شديدی که بين اهالی روی می‌داد، چند روز پس از دعوا مجالس آشتی‌کنان و بغل‌کنان و ماچ‌کنان راه می‌انداختند و با سر و کله‌های شکسته و دست و پای آتل‌بندی شده با هم عکس يادگاری می‌گرفتند و بعدش عنوان می‌نمودند که هيچ مشکلی نبوده و صرفا شايعه بوده و ايشان دعوا نمی‌کرده‌اند بلکه همديگر را می‌خارانده‌اند و همه‌ی دروغها زير سر سخن‌چينان و نمّامان و خبرنگاران است! بگذريم...! اين روستا يک شورای دهداری داشت که اعضايش برخاسته از همان جامعه بودند!

راويان اخبار چنين آورده‌اند که روزی يکی از رؤسای روستا که نامش «ميرزا اسفنديارخان قالی‌ساز» بود وارد شورای روستا شد و قرار بود که با اعضای شورا گفتمان کند. ولی از آنجايی که اصولا واژه‌ی «درکِ متقابل» در آن زمان مترادفِ کشک بود به همين دليل اعضای شورا و مخصوصا جناب ميرزا چمقلی‌خان که رياستِ آن را بر عهده داشت نتوانستند با ميرزا اسفنديار رابطه‌ی خوبی برقرار نمايند و به همين دليل کار به دعوا کشيد!

يکی رفت سوی جبهه‌ی اسفنديار

يکی هم روی چمقلی شد سوار

يکی هم که نامش بود ميرزا قُباد

سکوت کرد و شد واردِ حزبِ باد!

يکی داد می‌زد يکی هم هوار

يکی نعره می‌زد بی‌اختيار

يکی نانچکو داشت يکی هم قمه

يکی آرپی‌جی می‌زد سوی همه

خلاصه کُری‌خوانی بالا گرفت

و هرکس کنار کسی جا گرفت

آورده‌اند که دعوای لفظی بين ميرزا چمقلی و ميرزا اسفنديار بالا گرفت و ايشان مدام برای يکديگر کُری می‌خواندند بدين مضمون که:

چنين گفت ميرزا به اسفنديار

که تو می‌کنی بهر قدرت ويار

تو از اولش هم نبودی با ما

و وراد شدی در تيم رقيبان ما!

به ميرزا چنين گفت اسفنديار

که هستی رئيسی بی‌اختيار

اگر تو در اين کار وارد بُدی

نمی‌رفتی سمتِ جناحِ خودی!

يکی آن وسط گفت با اقتدار

که نامم بُوَد خانم ابتکار

سپس رو کرد به ميرزا چمقلی گفت

که تنديس‌هايمان را برده‌اند مُفت

اگر من هم مجسمه می‌بودم

الان دزديده بودندم، می‌دونم!

گويند ميرزا چمقلی‌خان از حرفِ خانم ابتکار به جوش آمد و با متلک گفت: «شما که الان خودتان اينجا حضور داری! مواظب باش خودت را ندزدند!» آورده‌اند که جلسه بدجوری به تشنج کشيده شده بود بدين صورت که:

يکی فحش می‌داد به ميرزا قباد

يکی گفت بخواب تا کمی باد بياد

يکی حمله بُرد سوی اسفنديار

يکی پرت می‌کرد انار و خيار!

يکی نانچکو خورد توی سرش

يکی يونجه می‌بُرد برای خرش!

يکی گفت «نفس‌کش» و آرنولدوار

به چاقو کشيد خشتکِ شلوار!

گويند پس از آنکه با وساطتِ گزمه‌ها و مراقبان و اسکورت‌ها، اعضا يقه‌ی همديگر را ول کردند و تمامی‌شان در نشستی خبری حاضر شدند و در حالی که دست در گردن هم انداخته بودند گفتند که اتفاقی نيافتاده و صرفا مشغول گفتمان از نوع خيلی نزديک بوده‌اند وگرنه همه با هم رفيق هستند و هيچ مشکلی هم ندارند. سپس همگی يکصدا گفتند:

اوهوووی اصغر!

يه دستی به سر و روی اون پايه‌های ترن‌هوايی بکش!

******

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاريخ 6/3/89

۸ نظر:

بهاره شاین گفت...

سلام عالی بود مثل همیشه[آیکون تشکرات ویژه]

باز باران... گفت...

عجب...تو...اين شوراي روستا!!!

شیدا گفت...

استاد ببخشید در مصرع دوم اگر بجای باد بیاید از بیاید باد استفاده میکردید بهتر نبود

Morteza گفت...

استعدادتان در طنزپردازی قوی است

کلاغ شورشی گفت...

درود

شین اســــکارلت گفت...

چیزی از طنز و سیاست سر در نمی آورم
ولی . . .
بلاهت لبخنداین آمیب های چشم خوشگل ِدهن گشاد هدر بلاگت را دوست دارم. زیــــاد .

Hassan Gholamalifard گفت...

-در جواب بهاره‌شاین و کلاغ‌شورشی و مرتضی و شین‌اسکارلت:
ممنون از لطف همگ‌ی‌تان :)

-در جواب شیدا:
ممنون از انتقادت..البته باد بیاید نبود و بلکه باد بیاد بود و اگه به جای باد بیاد میگفتم بیاد باد یکم وزنش میریخت به هم..البته نمی‌دونم شما با چه ضرب‌اهنگی خوندین :)

-در حواب بازباران:
:)

kalagheshoureshi گفت...

osstaad
montaazere matlabe no hastim.
dorood

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!