يکی بود، يکی نبود، زير گنبد کبود، وسط بَرّ و بيابون، يدونه آبادی بود. توی اين آبادی، همهچی يا که سياه بود يا سفيد، مردمونش همه لوتی و مافنگی و خرفت، کُلاهاشون نمدی، خونههاشون کاگلی، زنهاشون لچک به سر، مُفِ بينی بچههاشون دو سه متر آويزون، باغهاشون خشکيده، علفها پوسيده، کدخداشون هم تو کارش ]...[!، توی اين آبادی، پيرمردی بود به نام مشحسن، سيبيلش چخماخی، شکمش مثل سبوی خالی، چشمونش وَغ زده بود، يه زنی داشت که بچهاش نمیشد. مشحسن از دار دنيا فقط يک گاو داشت، مشتی اين گاوش رو خيلی دوست میداشت، صبح تا شب گاوشو تيمار میکرد، علف و يونجهی استريل میداد به گاوش، تا که ميکروب واردِ جونش نشه. مشحسن با گاوش مثل يک روح بودن تو دوتا بدن!، گاوه که ماما میکرد انگاری سمفونی دوم بتهوون داره میخونه، مشحسن میرفت تو خلصه کار عرفانی میکرد!. مشحسن گاوشو شوهر نمیداد، بس که سختگيری میکرد بيچاره ترشيده بود. آخه مشتی میترسيد اگه گاوشو به يک گاو ديگه شوهر بده، حامله شه، سر زا آل ببرش، تلف بشه! يه روزی تو آبادی، هر کسی هرچه که دام و طيور و مزرعه داشت، همه را فروخت و جاش ماشين خريد. زن مشحسن که به گاوه حسودی میکرد، اونقدر تو گوش مَشتی خوند که گاو رو بفروشن به جاش ماشين بخرن برن زيارت. مشحسن گاو را تا قرون آخرش دوشيد، شيرشو خالی کرد، سودای ماشين سواری زده بود به کلهاش، گاوشو فروخت به جاش پرايد خريد. مشحسن طويله رو پارکينگ کرد، صبح تا شب يا شب تا صبح، توی پرايدش میخوابيد تا اونو دزد نبره. زن مشحسن که ديد تيرش به سنگ برخورده، دچار ديپرشن مزمن شد!. بست نشست تو خونه، زار و زار گريه میکرد. يه روزی که مشحسن رفته بود بيمهی ثالثاش رو تمديد بکنه، وقتی برگشت ديد طويله تره و پرايده نيست! پلک چشمش مثل قورباغه پريد، کاغذ بيمه از دستش افتاد، خيره خيره دو سه تا لکهی روغن که چکيده بود زمين رو نگاه کرد. از همونجا بود که مشحسن ديوونه شد. تو طويله بست نشست. صبح تا شب هی الکی قامقام میکرد. صدای بوق از خودش در میآورد. با خودش نعره میزد که من پرايدِ مشحسنم! هی استارت میزد، هی صدای ترمز در میآورد. همه ريشسفيدای دِه اومدن تو طويله تا روانکاويش کنن. کدخدا گفت: «مشحسن! تو خودِ مشحسنی! تو پرايدِ مشحسن نيستی عمو!» ولی مشحسن گوشش به اين حرفا بدهکار نبود، هی میگفت: « من مشحسن نيستم! من پرايدِ مشحسنم!» تو همين هاگير واگير، مشحسن آب و روغن قاطی کرد، جوش آورد، با چشاش نور بالا زد، بوق ممتد میکشيد! ريشسفيدها با هم به اين نتيجه رسيدن که مشحسن دچار تغيير کاربری شده! زن مشتی شوهرش رو به قيمت نصفِ پرايد فروخت به جاش الاغ خريد. مشحسن هم از اون به بعد توی روستا مسافر جابهجا میکرد مثل تاکسی، مصرفش پايين بود ولی مثل کاميون دود میکرد! سهميه بنزينش رو قطع کرده بودن هی مدام گاز میگرفت. يه روزی که مشحسن مثل پرايد، مسافر زده بود و راه میرفت، يدفه با يک تراکتور شاخ به شاخ کرد و همونجا ترکيد. ريشسفيدای محل جسد مشحسن رو اوراق کردن، هر کسی يک چيزی برداشت! از همونجا کدخدا اعلام کرد که پرايد امنيت نداره، بهتره به جاش ون بگيريم! زن مشتی هم بیمه بدنهی مشتی رو گرفت و رفت ترکيه صفا! همين! قصه ما به سر رسيد، کلاغه تو ماشين ترکيد!
یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹
قصههای خوب برای بچههای بد!.. دفتر سِیُّم.. حکايت گاو مشحسن!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
سلام و خسته نباشید
عجب قصه شنیدنی و در عین حال تلخی!
چقدر هم که مش حسن دور زیاد شده این روزا !
اوهوم...
خیلی جالب بود
سلام آقا تشریف بیارید ترانه دانلود کنید از نوع زیر خاکیش نوستالژی ایجاد کردم در حد بندسلیگا
با سلام
ببخشید چه بلایی سر قالب بلاگتون اومده؟؟
چند وقتیه که این آدمکهای خیلی متشخص بالای وبلاگتان را نمی بینیم!
نکنه فرستادینشون مرخصی؟؟؟
ارسال یک نظر