یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

سرخ و سفيد و خط‌خطی...(خواهش می‌کنم از سرطانی‌ها حمايت کنيد!)

سرطان داشت. آنقدر شيمی‌درمانی کرده بود که تمام موهای بدنش ريخته بود. خودش می‌گفت ديگر لازم نيست بابتِ اپيسون (اپيلاسيون) پولی خرج کند. وقتی ديدمش روی سرش فقط يک تار موی سپيد باقی مانده بود. خودش می‌گفت در عجب است که چرا اين يک تار مو از سرش نمی‌ريزد. می‌خنديد و می‌گفت شايد همين يک تار مو سندی باشد از گذشته‌اش، از قديم، سندی از زمانی که موهايش خرمن بود و هرگاه شانه‌ی‌شان می‌زد، می‌شکست شانه از آن همه زلفِ گره خورده. نخ قرمزی به همان يک تار مويش گره زده بود. خودش می‌گفت اين نخ قرمز او را به ياد روبان موهايش می‌اندازد. با همان يک تار مو از تمام آسايشگاه دلبری می‌کرد. دکترش می‌گفت: «اگر يک روز اين بيمار را نبينم انگار چيزی گم کرده‌ام.»

خودش می‌گفت همين چند روز پيش بود که دوستش، بيمار تخت بغلی‌اش، مُرده بود. می‌گفت «با هم شعر می‌خوانديم، با هم بازی می‌کرديم، وقتی داشت می‌مُرد دستش را گرفته بودم.» خودش می‌گفت: «عروسکش را سپرد به من و گفت از مريم نگهداری کن» آخر اسم عروسکش را گذاشته بود «مريم». کمی روی تخت جابجا شد، داشت شعر می‌خواند. رفتم کنار پنجره ايستادم و زُل زدم به ماشين‌هايي که درون خيابان با بی‌پروايی بوق می‌زدند، آنهم جلوی تابلوی بوق زدن ممنوع! انگار اين جماعت با بوق زنده‌اند! شنيدم که داشت شعر می‌خواند، «عروسک من چشماتو وا کن...»، انعکاس تصويرش را روی شيشه‌ی پنجره ديدم، داشت عروسکی را که از دوستش به ارث برده بود نوازش می‌کرد و برايش شعر می‌خواند. بغضم ترکيد. اشکِ چشمانم مجال نمی‌داد تا باز هم خيره شوم به آن همه ماشين و آدمهايش. به سرفه افتاد. باز هم خون بود که روی دستمال کاغذی بجا ماند از سرفه‌هايش. نمی‌خواست کسی لخته‌های خونش را ببيند، برای همين هميشه رُژ لب قرمز می‌زد. گفتم: «باز خون بالا آوردی؟» جواب داد: «خون نيست که! رُژم را پاک کردم» و دوباره به لبانش رُژ قرمز هميشگی‌اش را ماليد. وقت ملاقات تمام شده بود. رفتم...

روز بعد که به سراغش رفتم تختش خالی بود. دوان دوان به سراغ پزشکش رفتم. وقتی مرا ديد زد زير گريه. گفت ديشب تمام کرده. دنيا دور سرم چرخيد. دکتر به سراغ کشوی ميزش رفت. مريم را، همان عروسکی را که فقط چند روز در دستانش گرفته بود و با همان دستان نحيفش موهايش را بافته بود به من داد و گفت: «خودش می‌گفت که اين عروسک را بدهيم به شما». عروسک را گرفتم و بوييدمش. پزشک گفت:‌ «يک چيز ديگر هم برايتان به يادگار گذاشته». از جيب روپوشش کاغذی درآورد و آن را داد به من. همان يک تار مويش با همان نخ قرمز درون کاغذ بود. پزشک گفت: «وقتی داشت تمام می‌کرد خودش اين تار مويش را با دستانش کَند و گفت حالا ديگر با دنيا بی‌حساب شدم!» گريه امانم نمی‌داد. زندگی او به همان يک تار مو بند بود و حالا همان يک تار مو به من رسيده بود. به کنار همان پنجره رفتم. رو به تمام آن ماشين‌هايی که بوق‌زنان عبور می‌کردند فرياد زدم: «اين انصاف نيست، او فقط نُه سالش بود...» همانجا روی زمين نشستم و شعر خواندم... «عروسکِ من چشماتو وا...» اما هرچه کردم عروسک چشمانش را باز نکرد... انگار «مريم» هم مُرده بود...

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

مادر من هم سرطان داشت.

اشکمو در آوردی حسن.

نیم تنه گفت...

اون تار موی آخر یاد داستان آخرین برگ انداختم
حکایت تلخی بود

درنین گفت...

سلام

اگر یک لوگو برای حمایت از بیماران سرطانی آماده میشد(شبیه کاری که برای خوزستان شد، خوزستان را دریابید)، شاید بد نبود، هر چند خوزستان هم که لوگو دارد، کسی‌ آن را در نیافت،

با این وجود، خاطر خود را تسلی‌ می‌کنیم.

بهترین ها

Hassan Gholamalifard گفت...

در جواب مهندس پنگول:
اشکتو نبینم رفیق... عزیزمی

خان گور گفت...

خیلی غمگین بود.
چقدر دلش پاک بود این بچه

farzad گفت...

سلام. من به یاد روزهای خوش و خرمی که ظنزهای شما آب چشمم را گوله گوله در می آورد به اینجا امدم. اما شما این بار اشک ما را در اوردید.
خوشحالم که دوباره یافتمت برادر.

Hassan Gholamalifard گفت...

در جواب فرزاد:
آقا منم دلتنگت بودم. نویسا باشی رفیق

ناشناس گفت...

سلام
من رامونا یکی از مسئولین یه کانون خیریه هستم که پنجشنبه هفته ای که گذشت رفتم دیدن 25 تا از بچه های سرطانی زیر 15 سال .
متن جالبی و تاثیر گذاری نوشتی و با حال و هوای من حسابی همخونی داشت . اگر خواستی میتونم عکس های بازدید رو واست بفرستم که ببینی .foojann @yahoo.com
اگر خواستی خبرم کن .

آیدین گفت...

مرد ... به حال مهندس افتادم . خودم در جریان یه همچین ماجرایی هستم . خیلی سخته ... خیلی ...

سیم سیمک گفت...

دلم گرفت پســـــــــــــــر !

این ماجرا راست بود ؟ با تو چه نسبتی داشت ؟

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!