دلتنگی برای کسی که نديدهای يا کسی که فقط يک بار ديدهايش آن هم نه يک دل سير عجيبترين نوع دلتنگیست. شاید با خودت بگويی اين ديگر چه صيغهایست؟ مگر میشود برای کسی که نديدهای دلتنگی کنی!؟ من که میگويم میشود.
گاهی دلم برای آن دختری که ايستاده بود کنار دريا تنگ میشود. قد بلند بود و موهايش را پشت سرش جمع کرده بود. خيره شده بود به دريا. يکی دو بار خيلی کوتاه زير چشمی نگاهش کردم، نيمرخش به نظرم زيبا آمد. عجيب دلم میخواست تماشايش کنم، سکوتش برايم گيرايی داشت اما از کنارش گذشتم و کمی جلوتر خيره شدم به دريا. ديگر هيچوقت نديدمش اما دريا را که میبينم دلم يکهو برايش تنگ میشود؛ برای همين اسمش را گذاشتهام «دريا»، اينطوری وقتی دلم تنگ میشود میفهمم که بهانهی «دريا» دارد.
گاهی هم دلم برای دختری که توی کلاس نقاشی بود تنگ میشود. يک بار بيشتر نديدمش اما زيباییاش چنان بود که با همان نگاه اول مهرش نشست به دلم. اين يکی را بر خلاف «دريا» يک دل سير نگاه کردم، بايد طراحی فيگور میآموختم و برای همين او را به عنوان مدل انتخاب کردم. او سرش به کار خودش بود و من هم طراحیاش میکردم. يکی دو باری بهم لبخند زد، لبخندی که هر چه از شیرينیاش بگويم کم است. جلسهی بعد فهميدم که با پدر و مادرش عازم سوئد شده. هيچوقت نفهميدم نامش چه بود اما خودم اسمش را گذاشتهام «لبخند».
گاهی دلم برای مرد جوان کافهچیای تنگ میشود که ازم اجازه گرفت و نشست روبرويم و يک ساعتی با هم گپ زديم. هيچ وقت نام همديگر را نپرسيديم و تنها چيزی که ازش میدانم اين است که روی پيشانیاش يک زخم کهنه داشت. صدايش دلنشين بود، چند نخ سيگار با هم گيرانديم و راجع به چيزهایی که نوشته بود حرف زديم. ديگر هيچوقت نديدمش، از کسی هم سراغش را نگرفتم. اما گاهی دلم برايش تنگ میشود. اسم اين يکی را هم گذاشتهام «زخم».
گاهی هم دلم برای کسی تنگ میشود که تا کنون نديدهامش و فکر هم نمیکنم ببينمش. اما اين دلتنگی شديدتر از دلتنگیهای ديگر است. به دلتنگی برايش کششی عجيب دارم که میريزدم بهم. جوری دلم تنگ میشود که انگار جای خالیاش را نمیتوانم تحمل کنم. دلم میخواهد بنشيند کنارم، دست بياندازد روی شانهام و برايم لبخند بزند. اما تا میآيم صورتش را تصور کنم يکهو خشکم میزند، من که هنوز نديدهامش! نمیدانم چه شکلیست، حتی نامش را هم نمیدانم؛ انگار ملغمهایست از «دريا»، «لبخند»، «زخم» و خيلیهای ديگر، حتی تکهای هم از آن پيرمرد و پيرزن خوشخندهای که يکبار از برابرم عبور کردند دارد. تنها چيزی که میدانم اين است که دلم برايش تنگ است. راستی، نام اين يکی را گذاشتهام «هوا»...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر