بيمارستانی بود که اتاقهايش شش تخت داشت. در يکی از اتاقها پيرمردی که تازه توی قلبش باطری گذاشته بودند نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «نيم ساعت ديگه ساعت ملاقات شروع میشه» بعد به آرامی دستی روی سينهاش کشيد و به پيرمردی که روی تخت کناری دراز کشيده بود نگاه کرد و گفت: «شما امروز مرخص میشی؟» پيرمرد کناری که تازه دريچهی ميترالش را ترمیم کرده بودند شانهای بالا انداخت و جواب داد: «فکر نکنم، آخه پنجشنبهها کسی رو مرخص نمیکنن، صبر میکنن تا شنبه. آخه دکترا پنجشنبهها نميان.» پيرمردی که تختش کنار پنجره بود و از سکتهی دومش هم جان سالم به در برده بود پوزخندی زد و همانطور که انگشت اشارهاش را توی هوا تکان تکان میداد گفت: «اينا دردشون درد پوله. اينطوری به اندازهی دو شب بيشتر میتونن تيغت بزنن.» پيرمردی که قلبش باطریدار بود دوباره به ساعت نگاهی کرد و از پيرمردی که روی تخت روبرو دراز کشيده بود پرسيد: «شما امروز هم چيزی نخوردیا، نمیخوای يکم از اون ميوهها بخوری؟» پيرمرد که به تازگی از آیسیيو وارد بخش شده بود جواب داد: «با اين دندون مصنوعیها نمیتونم چيزی بخورم. لثهام پر از زخم شده. بهم گفتن چسب دندون هم نمیتونم بزنم فعلا. خوردنی هم که توش جويدن نباشه مفت نمیارزه» پيرمردی که دو بار سکته کرده بود با حرارت گفت: «اين دکترا رو ولشون کن، ياوه زياد میبافن، آدم بايد حال کنه، مثلا خود من، بار اول که سکته کردم هی گفتن اين رو نخور اون رو نخور من هم نخوردم اما نتيجهاش چی بود؟ هيچی، بازم سکته کردم! با خودم عهد کردم ديگه حرف هيچ دکتری رو گوش نکنم. میخوام واسه خودم آقایی کنم و هر چی دلم میخواد بخورم» پيرمردی که دريچهی ميترالش را تازه عمل کرده بود گفت: «ديگه چيزی به ساعت ملاقات نمونده، شما باز هم میخوای بخوابی؟» بعد چشم دوخت به پيرمردی که چند روزی میشد توی قلبش فنر کار گذاشته بودند. پيرمرد قلبفنری همانطور که لبهی تختش قوز کرده بود جواب داد: «آره. دلم میخواد ساعت ملاقات که میشه بخوابم.» پيرمرد قلبباطریای گفت: «نکنه چون ملاقاتی نداری خيلی ناراحتی؟» جواب داد: «نه. میخوابم که اگه زمانی بچههام اومدن ملاقاتم ببينن که خوابم. میخوام بفهمن که تخمم هم حسابشون نمیکنم!» کمی بعد پرستار وارد اتاق شد و رفت سراغ پيرمردی که دو بار سکته کرده بود و گفت: «پدر جان برگرد میخوام آمپولت رو بزنم.» پيرمردی که دندان مصنوعی داشت با شیطنت گفت: «اينطوری میخواستی حال دنيا رو ببری!؟» توی همين شلوغیها بود که پيرمرد قلبفنری طبق معمول هر روزهاش چشمانش را بست و در شروع ساعت ملاقات به خوابی عميق فرو رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر