هر روز موقع برگشتن به خانه میديدمش. بعد از ظهرها وقتی پياده از مترو به سمت خانه میرفتم پشت آخرين پيچی که به خانه میرسيد جای هميشهگیاش بود. میايستاد رو به ديوار و پشت میکرد به همهی آدمهايی که روی صندلیهای پارک نشسته بودند. همينطوری میايستاد، بدون اينکه تکان بخورد، بدون اينکه چند وقت يکبار يکی از پاها را خم کند تا بلکه کمی خستگیشان در شود، بدون کوچکترین حرکتی میايستاد رو به ديوار، نوک بينیاش با ديوار تقريبا یک وجب فاصله داشت. موهايش ژوليده بود و گرد و خاک رويشان نشسته بود، ريشش را هم انگار يک هفتهای میشد که اصلاح نکرده بود. بدون اينکه خسته شود میايستاد و زل میزد به ديوار. دقايق و ساعتها همانطور میايستاد و زل میزد.
اولين بار که ديدمش چهرهاش کمی برايم آشنا آمد، از آن جور آشناها که هم میدانی ديدیاش هم نه، يکجور نوسانِ يادآوریها. اولين بار که ديدمش زياد نگاهش نکردم، از کنارش گذشتم و به خانه رفتم. اما بار دوم بيشتر چهرهاش برايم آشنا آمد، يا بهتر است بگويم نيمرخش، چون هميشه رو به ديوار میايستاد، چشمانش را تنگ میکرد و با دهان باز نفس میکشيد. بار دوم بيشتر نگاهش کردم، آدمهای توی پارک گهگاهی نگاهش میکردند، به تاسف سری تکان میدادند، آه میکشيدند و دربارهاش پچپچ میکردند. خودش اما به هيچکس کاری نداشت.
يک روز رفتم نزديک چند نفری که روی صندلی پارک نشسته بودند، از حال و روز پسر جوان پرسيدم، يکی گفت «خل وضعه»، يکی جواب داد «معلوم نيست چه کوفت و زهرماری میکشه که اينطوری قفل میکنه رو ديوار»، يکی هم گفت «قرص خورده، ديگه مغزش به فنا رفته، هميشه همينطور مات و مبهوته»، يک نفر ديگر هم گفت «اين قبلا سالم بود، خونهشون همينجاست، عملییه، البته قبلا میکشيد اما الان ديگه ننهاش نمیذاره بکشه، ديگه مغز نداره، فقط راه میره و نفس میکشه و گاهی هم يه کوفتی میخوره، هر روز بعد از ظهر از خونه مياد بيرون و رو به ديوار واميسته و زل میزنه»
چند روز بعد که آلبوم عکسهای دبستان را نگاه میکردم يکهو همهی تنم لرزيد، بدنم يخ زد، انگار چيزی درون جمجمهام میسوخت؛ خودش بود، رديف اول، همانی که خانم رفيعی کنارش ايستاده بود، من هم دو رديف عقبتر روی نيمکت ديده میشدم. به آنی همه چيز يادم آمد، انگار مغزم خاطرهها را اسلايد به اسلايد جلوی چشمم میآورد. با آن عينک ذرهبينیاش که چشمانش را درشتتر از چشمهای آدمهای معمولی نشان میداد زل زده بود به دوربين، شبيه همان زل زدنش به ديوار.
روز بعد نديدمش. روزهای بعدتر هم همينطور. انگار فهميده بود شناختهامش، انگار برای همين میايستاد رو به ديوار تا فکر مرا مشغول کند، انگار روزها منتظر بوده تا کسی او را بشناسد، بعد تنوره بکشد و محو شود. چهرهاش اما به همين راحتیها از يادم نمیرود. زل زدنش به ديوار و ايستادنش را هم فراموش نمیکنم، نمیدانم روی ديوار به چه زل میزد، شايد چشمانِ بیعينکش تصويری محو از ديوار به او نشان میداد، شايد هم هيچکدام از حرفهايی که در موردش میزدند راست نبود و او فقط جوانکی بود که عينکش را گم کرده بود.
۱ نظر:
سلام
مطالبتون فوق العاده است
در فیسبوک هم پیج شمارو خیلی وقته لایک کردم
واقعا از نوشته هاتون لذت میبرم
حس قشنگی توش داره
قلمتون همیشه پایدار باشه
در پناه حق
ارسال یک نظر