درون بالشتِ من پُر است از سِنسورهای ياد تو!

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۳
عينک
آدم بزرگهايی که عينک میزنند چشمشان مثل پای کودکان است، همانطور که آن يکی سايزش تغيير میکند اين يکی نمرهاش بالا و بالاتر میرود. يکی پا را میزند و ديگری چشم را. با آن يکی پای آدم تاول میزند و آب ازش میزند بيرون، با اين يکی مدام از چشمت اشک میآيد. بدبختی اينجاست که عينک را نمیشود مثل کفش يکی دو نمره بالاتر گرفت يا حتی نمیشود خودت را گول بزنی و نمرهی پايينتر را بگيری و اميدوار باشی که جا باز میکند! عينکی که باشی پيریات را زودتر میفهمی...
نشست و برنخاست
با بعضیها بايد نشست و برخاست کرد، با بعضیها هم فقط بايد نشست، دلت نمیآيد برخيزی از کنارشان. يکجور نشست و برنخاست مثلا.
دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳
زمان تکرار ندارد چرا؟
سر ساعت «يازده شب»
نگاهم که به نگاهت افتاد، لبخند زدی، يکجور شيرينی لبخند زدی.
دوازده که شد گفتند ساعتها را يک ساعت بکشيد عقب؛
دوباره ساعت شد «يازده شب»،
اما هر چه چشم دواندم نه خبری از خودت بود نه لبخندت.
من گير کردهام بين دو «يازده شب»، تو گمشدهای بين دو «يازده شب»، مگر بين يازده شب تا يازده شب چقدر زمان هست؟ هيچ! همهاش وهم است، وگرنه وقتی ساعت يازده شب شد تو بايد دوباره میخنديدی اما...
شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۳
سهشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۳
آخرينقسمتهای ناتمام
ن) من هميشه «آخرين قسمت»ها را از دست دادهام. هنوز که هنوز است آخرين قسمت «چوبين» را نديدهام، حتی وقتی هم باز پخش شد دوباره آخرين قسمتش را از دست دادم. فهرست «آخرين قسمت»های ديده نشدهی من پر و پيمان است. حنا دختری در مزرعه، هاچ زنبور عسل، نيک و نيکو، خانوادهی دکتر ارنست، بلفی و لیلیبيت، رامکال و استرلينگ، پروفسور بليک و دکتر مولتيمر، مزرعهداران، نل، بل و سباستين، جنگجويان کوهستان، اوشين، سرزمينهای شمالی، آرايشگاه زيبا، مرد هزار چهره، پژمان و خيلی ديگر از کارتونها و سريالهايی که آخرين قسمتشان را از دست دادهام.
الف) وقتی «آخرين قسمت»ها را از دست میدهی «بدمن»ها و شخصيتهای شرور هيچ وقت در برابر چشمانت مجازات نمیشوند. هيچ وقت تمام نمیشوند! مثلا هميشه يک «برونکا» هست تا با آن دماغ گنده و شنل مهيبش تو را بترساند. يک «نل» توی وجودت هست که هميشهی خدا در به در و آواره از اين سو به آن سو میگريزد و هر از چند گاهی هم صندوقچهی چوبیاش را باز میکند و همان آهنگِ غمگين را برایت پخش میکند.
ت) از دست دادن «آخرين قسمت»ها میتواند از شخصيتهای شرور موجوداتی ابدی بسازد، میتواند شخصيتهای محبوب را هميشه زخمی و در حال فرار به حال خودشان رها کند. «آخرين قسمت»ها به «شيشهی عمر ديو» میمانند. اگر تماشایشان نکنی نه مرگی در کار است نه پاداشی و نه «هپی اند»ی هست تا مرهمی باشد بر زخمهايی که «بدمن»ها روی خيالت جا گذاشتهاند.
م) «آخرين قسمت»ها را بايد ديد. حتی شنيدنشان توسط کسی که با غرور میخواهد آن را برايت تعريف کند سودی ندارد. «شنيدن» راضیات نمیکند، تا به چشم خودت نبينی که «هاچ» توی بغل مادرش جا خوش کرده خيالت راحت نمیشود، تا نبينی «برونکا» چطور به سزای اعمال پليدش میرسد دلت خنک نمیشود.
الف) من هميشه «آخرين قسمت»ها را از دست دادهام. برای همين همهی شخصيتهای بدی که ديدهام هنوز درون ذهنم زندهاند و برای خودشان فتنهگری میکنند. برای همين سعی میکنم از تماشای سريالهايی که ساعت پخششان دست من نيست صرف نظر کنم چون میدانم آخرين قسمتش را حتما از دست خواهم داد. دلم نمیخواهد جامعهی «بدمن»های درون ذهنم شلوغتر از اينی که هست بشود.
م) شايد بگوييد با يک سرچ ساده میتوانم آخرين قسمتی را که از دست دادهام ببينم، اما اين هم به دلم نمینشيند، نمیتوانم... چراییاش هم بماند!
جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۳
گمشده
هر کسی گمشدهای دارد. روزی نيست که به گمشدهات فکر نکنی و برای پيدا کردنش خودت را به آب و آتش نزنی. وقتی گمشده داری هر جا میروی چشم میدوانی بلکه ببينیاش، گاهی حتی چهرهاش را (حتی درهم و برهم) در چيزهایی میبینی که با عقل جور در نمیآيد، گاهی حتی يکهو عطرش میپيچد توی دماغت اما هر چه اين سو و آن سو سرک میکشی خبری از گمشدهات نيست.
گاهی آدم فکر میکند اگر گمشدهاش را بيابد ديگر چيزی از زندگی نمیخواهد. فکر میکند همهی خوشیهای دنيا در وجود او نفهته و کافیست پيدايش کند، اما اشتباه میکند. نمیداند اين گمشده فقط بهانهای بوده برای جستجو، نيرنگی بوده تا تو را بکشد دنبال خودش، اما بعد که گمشدهات را پيدا میکنی میبينی همانی نبوده که دنبالش بودهای، هر چقدر سعی میکنی تا خودت را مجاب کنی که اين همانیست که پیاش بودی بیفايده است.
گاهی آدم کلی سگدو میزند تا گمشدهاش را بيابد؛ اما پيدايش که میکند میبيند راه را اشتباهی آمده، میفهمد اين کسی که دنبالش بوده گمشدهاش نيست، برای همين دوباره شروع میکند به جستجو، از اين گمشده به آن گمشده. برای همين آدم هميشه پی گمشدهاش میگردد، گمشدهای که اگر پيدا شود در آنی هيبتش فرو میريزد و حتی از کنارش بیتفاوت میگذری اما اگر هيچوقت نبینیاش همچنان به نظرت بزرگ و دستنيافتنی میآيد.
همهی ما گمشدهای داريم که با خيالش خوشيم، تا روزی که گمشدهیمان گمشده بماند عزيز است، اما پيدا که شود ما پی گمشدهای ديگر میرويم. به هر حال اينطوری بهانهای برای کش دادن اين زندگی پيدا میکنيم وگرنه آدمی که گمشده نداشته باشد رويا هم ندارد. همين.
تو...
تو جمجمهی قلنبهی «بهروز»ی، توی «سوتهدلان».
تو کراوات «اکبر»ی، توی فيلم «مادر».
تو پيرهنِ رها شدهی «سوسن»ی، توی «چريکه تارا».
تو زخم صورتِ «داشآکل»ی.
تو گودی زير چشم «بهروزی»، توی «گوزنها».
تو اخم «جلال»ی، توی همهی فيملهايی که آدم بدهی آنها بود.
تو هيزیِ نگاهِ «وحدت»ی.
تو مثل همهی اينها تلخی، مثل همهی اينها کار خراب کنی، مثل همهی اينها آدم را خفه میکنی، اما نمیشود که نباشی، اگر نباشی همهی اينها به هم میريزند؛
اصلا تو صورتِ «جميله»ای، به آدم میگويی که فقط به رقص نگاه کند!
برای همين تو بدترين خواستنیِ دنيايی!
پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۳
فریبکاریهای ذهن
نمیدانم چيزی که ديدم واقعی بود يا نه. شدهام شبيه کسی که نمیداند فلان تصويری که توی ذهنش مانده را در خواب ديده يا در بيداری. هر بار که تصويرش جلوی چشمم میآيد يا يک چيزی بهش اضافه شده يا يک چيزی کم است. مثلا همين الان که دربارهاش نوشتم تصويری که جلوی چشمم آمد درونش آن گوشهی کادر مردی با لباس مشکی میگذرد اما در عوض دوچرخهای که در تصوير قبل توی ذهنم بود اين بار نديدمش. تصويری که در واقعيت ديدم (اگر واقعيت باشد!) يک تصوير بود با جزييات مشخص. اما تصاويری که بعد از آن در ذهنم شکل میگيرند هر بار با دفعهی قبل متفاوت است، مثلا اگر دو تصويری که به فاصلهی چند دقيقه از هم در ذهنم شکل گرفتهاند را کنار هم بگذارم میتوانم بينشان پنج شش تفاوت پيدا کنم.
کلا ذهنم برای خودش میبُرّد و میدوزد؛ گاهی دست دختری را میگيرد و میآوردش وسط تصويری که میخواهد نشانم دهد، بعد يک بار گوشهی راست لبش خال مینشاند و توی تصوير بعدی خال را میگذارد روی گونهی چپش. يکبار مانتوی بلند گلبهی میپوشاندش و بار ديگر مانتوی کوتاه صورتی تنش میکند. بعد هی تمام رنگهايی که بين گلبهی و صورتی هستند را يکی يکی روی او امتحان میکند، کاری هم ندارد که اصلا آن دختر در تصويری که در واقعيت ديده بودم حضور داشته يا نه، فقط دلش میخواهد تصاوير را جزء به جزء دستکاری کند.
مغز فريبکار است. قورباغه را رنگ میکند و جای قناری بهت میفروشد. تو هم سرمست از اينکه عجب تصوير نابی نشانت داده فريبش را میخوری و توی ذهنت برای خودت رويا میبافی اما نمیفهمی که کلاه گشادی سرت رفته، نمیفهمی فلان تصويری که توی ذهنت آمده را در خواب ديدهای نه در بيداری، اما مغز جوری مجابت کرده، جوری جزئيات را جلوی چشمانت چيده که حتی خودش هم مرز بين خيال و واقعيت را گم میکند.
شايد برای همين است که هر بار «او» را تصور میکنم با صورتهای مختلف جلوی چشمم میآيد، هر بار چيزی رو صورتش هست که قبلا نبوده، حتی صدايش هم هر بار فرق میکند، عطرش هم همينطور. شايد هم اصلا اين «او»یی که توی ذهن میآيد «او» نباشد، ملغمهای باشد از همهی «او»هایی که در اين سالها آمدهاند و رفتهاند.
راستش چيزی که میخواستم بگويم اينها نبود، میخواستم چيز ديگری بگويم، میخواستم صحنهای عجيب را که امروز ديدم برایتان تعريف کنم، آنقدر عجيب که باورش برايم سخت است،برای همين هنوز هم نمیدانم چيزی که ديدم واقعی بود يا نه، دليلش هم همين پيرزنیست که از پنجرهی طبقهی اول زل زده بود به من، فکر نکنم در تصوير واقعی پيرزنی در کار بوده باشد!
اشتراک در:
پستها (Atom)
وقتی كسی نوشتهای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!
