دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

زمان تکرار ندارد چرا؟

سر ساعت «يازده شب» 
نگاهم که به نگاهت افتاد، لبخند زدی، يک‌جور شيرينی لبخند زدی.
دوازده که شد گفتند ساعت‌ها را يک ساعت بکشيد عقب؛
دوباره ساعت شد «يازده شب»،
اما هر چه چشم دواندم نه خبری از خودت بود نه لبخندت. 
من گير کرده‌ام بين دو «يازده شب»، تو گمشده‌ای بين دو «يازده شب»، مگر بين يازده شب تا يازده شب چقدر زمان هست؟ هيچ! همه‌اش وهم است، وگرنه وقتی ساعت يازده شب شد تو بايد دوباره می‌خنديدی اما...

۲ نظر:

مريم جلالى گفت...

فوق العاده كلمه اى هست كه در توصيف متن زيبات ميتونم بگم
توهماتتو دوست دارم اميب جان

mastane گفت...

عالی

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!