
جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹
دِ ببار لامذهب!
چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۹
نیاز
بَـهْ که چقدر هوا تمیز است...
چَـهْ که چقدر انسانها با هم مهربانند...
آه که چقدر این شپشهایی که تَهِ جیبهایم آفتاببالانس میزنند گوگولیاند...
اوف که چه چهرهی فتوژنیکی دارد این عزراییل!...
وَهْ و بَـهْ و چَـهْ و آه و اوف که چقدر دلم میخواهد کمی، فقط کمی، برای خودم بمیــرم!!
یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹
اسکروچ
یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹
تلخم...
ما دِلِمان کربلاست...
سینهیمان را که بشکافی
قلبمان را بر سرنیزه خواهی دید؛
پس بــِبُـــر ای شِمر!.. ببُر!
شاید اگر گلویم دریده شود،
این بغض لعنتی هم از زخم بیرون تراوَد...
سهشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹
تعارف نکن!
دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹
مغز شیمیایی!
وقتی هم که میبارد،
آنقدر «اسیدی»ست
که تمام خاصیتهای «بازی»ام را میشورد و
خنثی میشوم!
برای همین است که مدتهاست «بازی» نیستم!
دیگر نیمهی قلیاییام قلیان نمیکند!
یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹
ما هم که کلا پفک!
شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹
«آ» رفت...!
«ریـــا» نزدِ ایرانیـــان است و بس!
چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹
باش!
سهشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۹
منتر میشویم!
یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹
کج و راست
شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹
حرفهای زیادی
پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹
ابتلا به تپش قلب
یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۹
کودکانههای تلخ ِ من!
سهشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹
تجمیع!
صلیبَت را به من بده!
دکمهی بعلاوهی ماشینحسابم خراب شده!
یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹
عشق ِ شور
فقط مثل نمک از زخمی به زخمی دیگر شُرّه میکنند...
و چقدر هم خاطرهاش درد دارد...
سهشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹
دستمال کاغذی یک شوخی بزرگ است!
نه از ترس میخ...
دلم نمیخواهد تُفهای هموطنانم را لگد کنم.
آنقدر تف میاندازند در خیابان که مجبوری مایو بپوشی!
لامصبها تُفهایشان هم بدجوری اسیدیست و کفش را میسولاخد...!
دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹
خون دلانیم از خون ِ دگر
و ما هر روزه در قلبِ هزاران نفر کشته میشویم...
ایکاش میشد قلبم را دِکُلُره کنم... بیرنگ شود...
طنز میدانی!
جمعه، آبان ۱۴، ۱۳۸۹
هم اشک
فقط هم گریه میخواهم، میخواهم به گفتگوی اشکها بنشینم...ـ
چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹
سبقتِ فصلی
خستهام از دلهرههای بیوقفه
دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹
اصلاح کن الگوی مصرفِ مرا...!
هنگام مصرف تکان تکانم بده، تا پیوسته لمست کنم، تا سیراب شوم.ـ
پس از مصرف تکانم بده اما آرام، بگذار با رویایت در خواب شوم.ـ
یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹
سرخ و سفيد و خطخطی...(خواهش میکنم از سرطانیها حمايت کنيد!)
سرطان داشت. آنقدر شيمیدرمانی کرده بود که تمام موهای بدنش ريخته بود. خودش میگفت ديگر لازم نيست بابتِ اپيسون (اپيلاسيون) پولی خرج کند. وقتی ديدمش روی سرش فقط يک تار موی سپيد باقی مانده بود. خودش میگفت در عجب است که چرا اين يک تار مو از سرش نمیريزد. میخنديد و میگفت شايد همين يک تار مو سندی باشد از گذشتهاش، از قديم، سندی از زمانی که موهايش خرمن بود و هرگاه شانهیشان میزد، میشکست شانه از آن همه زلفِ گره خورده. نخ قرمزی به همان يک تار مويش گره زده بود. خودش میگفت اين نخ قرمز او را به ياد روبان موهايش میاندازد. با همان يک تار مو از تمام آسايشگاه دلبری میکرد. دکترش میگفت: «اگر يک روز اين بيمار را نبينم انگار چيزی گم کردهام.»
خودش میگفت همين چند روز پيش بود که دوستش، بيمار تخت بغلیاش، مُرده بود. میگفت «با هم شعر میخوانديم، با هم بازی میکرديم، وقتی داشت میمُرد دستش را گرفته بودم.» خودش میگفت: «عروسکش را سپرد به من و گفت از مريم نگهداری کن» آخر اسم عروسکش را گذاشته بود «مريم». کمی روی تخت جابجا شد، داشت شعر میخواند. رفتم کنار پنجره ايستادم و زُل زدم به ماشينهايي که درون خيابان با بیپروايی بوق میزدند، آنهم جلوی تابلوی بوق زدن ممنوع! انگار اين جماعت با بوق زندهاند! شنيدم که داشت شعر میخواند، «عروسک من چشماتو وا کن...»، انعکاس تصويرش را روی شيشهی پنجره ديدم، داشت عروسکی را که از دوستش به ارث برده بود نوازش میکرد و برايش شعر میخواند. بغضم ترکيد. اشکِ چشمانم مجال نمیداد تا باز هم خيره شوم به آن همه ماشين و آدمهايش. به سرفه افتاد. باز هم خون بود که روی دستمال کاغذی بجا ماند از سرفههايش. نمیخواست کسی لختههای خونش را ببيند، برای همين هميشه رُژ لب قرمز میزد. گفتم: «باز خون بالا آوردی؟» جواب داد: «خون نيست که! رُژم را پاک کردم» و دوباره به لبانش رُژ قرمز هميشگیاش را ماليد. وقت ملاقات تمام شده بود. رفتم...
روز بعد که به سراغش رفتم تختش خالی بود. دوان دوان به سراغ پزشکش رفتم. وقتی مرا ديد زد زير گريه. گفت ديشب تمام کرده. دنيا دور سرم چرخيد. دکتر به سراغ کشوی ميزش رفت. مريم را، همان عروسکی را که فقط چند روز در دستانش گرفته بود و با همان دستان نحيفش موهايش را بافته بود به من داد و گفت: «خودش میگفت که اين عروسک را بدهيم به شما». عروسک را گرفتم و بوييدمش. پزشک گفت: «يک چيز ديگر هم برايتان به يادگار گذاشته». از جيب روپوشش کاغذی درآورد و آن را داد به من. همان يک تار مويش با همان نخ قرمز درون کاغذ بود. پزشک گفت: «وقتی داشت تمام میکرد خودش اين تار مويش را با دستانش کَند و گفت حالا ديگر با دنيا بیحساب شدم!» گريه امانم نمیداد. زندگی او به همان يک تار مو بند بود و حالا همان يک تار مو به من رسيده بود. به کنار همان پنجره رفتم. رو به تمام آن ماشينهايی که بوقزنان عبور میکردند فرياد زدم: «اين انصاف نيست، او فقط نُه سالش بود...» همانجا روی زمين نشستم و شعر خواندم... «عروسکِ من چشماتو وا...» اما هرچه کردم عروسک چشمانش را باز نکرد... انگار «مريم» هم مُرده بود...
چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹
بیحساب...
دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹
غمگینی خوشحال
یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹
پنیر فتایی که هیچ موشی آنرا نخواهد خورد!
یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹
ریلیشنشیپهای وا
چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹
دوش دیدم که ملائک سابقهدار شدند!
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
مامورا ديدنشون، کلی اونا رو بزدند!
يکی از ملائکه از کوچه پشتی در رفت
يکيشون يواشکی میرفت، آمارش رو زدند!
يکيشون میخواست که پرواز بکنه و در بره
ولی ردبولش تقلبی بود، اونو بيشتر بزدند!
يکی از ملائکه که انگار آقازاده بود
يه چيزی زير ميزی داد، بعد ديگه اونو نزدند!
يکيشون ناليد و پرسيد مگه جُرمه «در» زدن!؟
در جواب شنيد: «جا میخونهها قصابی زدند»!
وقتی که ملائکه خوب کُتکارو خوردن
نيمهجون تو وَن نشستند و شکوفه بزدند!
همهی ملائکه رفتند توی حلفدونی
جبرئيل میخواست سند بذاره کيفش رو زدند!
صبح که شد ملائکه رو بنشوندن روی خر
روی گردنهاشون آفتابه گذاشتن، توی شهر چرخ زدند!
توی پاسگاه، ملائک تعهد کتبی دادند
که ديگه نصفهشبا، جلوی میخونهها «در» نزنند!
سهشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹
آفتاب و من!
یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹
قصههای خوب برای بچههای بد!.. دفتر سِیُّم.. حکايت گاو مشحسن!
يکی بود، يکی نبود، زير گنبد کبود، وسط بَرّ و بيابون، يدونه آبادی بود. توی اين آبادی، همهچی يا که سياه بود يا سفيد، مردمونش همه لوتی و مافنگی و خرفت، کُلاهاشون نمدی، خونههاشون کاگلی، زنهاشون لچک به سر، مُفِ بينی بچههاشون دو سه متر آويزون، باغهاشون خشکيده، علفها پوسيده، کدخداشون هم تو کارش ]...[!، توی اين آبادی، پيرمردی بود به نام مشحسن، سيبيلش چخماخی، شکمش مثل سبوی خالی، چشمونش وَغ زده بود، يه زنی داشت که بچهاش نمیشد. مشحسن از دار دنيا فقط يک گاو داشت، مشتی اين گاوش رو خيلی دوست میداشت، صبح تا شب گاوشو تيمار میکرد، علف و يونجهی استريل میداد به گاوش، تا که ميکروب واردِ جونش نشه. مشحسن با گاوش مثل يک روح بودن تو دوتا بدن!، گاوه که ماما میکرد انگاری سمفونی دوم بتهوون داره میخونه، مشحسن میرفت تو خلصه کار عرفانی میکرد!. مشحسن گاوشو شوهر نمیداد، بس که سختگيری میکرد بيچاره ترشيده بود. آخه مشتی میترسيد اگه گاوشو به يک گاو ديگه شوهر بده، حامله شه، سر زا آل ببرش، تلف بشه! يه روزی تو آبادی، هر کسی هرچه که دام و طيور و مزرعه داشت، همه را فروخت و جاش ماشين خريد. زن مشحسن که به گاوه حسودی میکرد، اونقدر تو گوش مَشتی خوند که گاو رو بفروشن به جاش ماشين بخرن برن زيارت. مشحسن گاو را تا قرون آخرش دوشيد، شيرشو خالی کرد، سودای ماشين سواری زده بود به کلهاش، گاوشو فروخت به جاش پرايد خريد. مشحسن طويله رو پارکينگ کرد، صبح تا شب يا شب تا صبح، توی پرايدش میخوابيد تا اونو دزد نبره. زن مشحسن که ديد تيرش به سنگ برخورده، دچار ديپرشن مزمن شد!. بست نشست تو خونه، زار و زار گريه میکرد. يه روزی که مشحسن رفته بود بيمهی ثالثاش رو تمديد بکنه، وقتی برگشت ديد طويله تره و پرايده نيست! پلک چشمش مثل قورباغه پريد، کاغذ بيمه از دستش افتاد، خيره خيره دو سه تا لکهی روغن که چکيده بود زمين رو نگاه کرد. از همونجا بود که مشحسن ديوونه شد. تو طويله بست نشست. صبح تا شب هی الکی قامقام میکرد. صدای بوق از خودش در میآورد. با خودش نعره میزد که من پرايدِ مشحسنم! هی استارت میزد، هی صدای ترمز در میآورد. همه ريشسفيدای دِه اومدن تو طويله تا روانکاويش کنن. کدخدا گفت: «مشحسن! تو خودِ مشحسنی! تو پرايدِ مشحسن نيستی عمو!» ولی مشحسن گوشش به اين حرفا بدهکار نبود، هی میگفت: « من مشحسن نيستم! من پرايدِ مشحسنم!» تو همين هاگير واگير، مشحسن آب و روغن قاطی کرد، جوش آورد، با چشاش نور بالا زد، بوق ممتد میکشيد! ريشسفيدها با هم به اين نتيجه رسيدن که مشحسن دچار تغيير کاربری شده! زن مشتی شوهرش رو به قيمت نصفِ پرايد فروخت به جاش الاغ خريد. مشحسن هم از اون به بعد توی روستا مسافر جابهجا میکرد مثل تاکسی، مصرفش پايين بود ولی مثل کاميون دود میکرد! سهميه بنزينش رو قطع کرده بودن هی مدام گاز میگرفت. يه روزی که مشحسن مثل پرايد، مسافر زده بود و راه میرفت، يدفه با يک تراکتور شاخ به شاخ کرد و همونجا ترکيد. ريشسفيدای محل جسد مشحسن رو اوراق کردن، هر کسی يک چيزی برداشت! از همونجا کدخدا اعلام کرد که پرايد امنيت نداره، بهتره به جاش ون بگيريم! زن مشتی هم بیمه بدنهی مشتی رو گرفت و رفت ترکيه صفا! همين! قصه ما به سر رسيد، کلاغه تو ماشين ترکيد!
شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹
قهوهی تلخ و کاسبی ملی!
چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹
دیوار نوشتههای کودکیهای ما!
پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹
دور برگردان!
یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹
تغيير موج!!
جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹
سیاهِ صورتی!
یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹
خودِ غیرخودیام
چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۹
طبیعتِ مخمور!
.
ما را به «دردِ طبیعی» میمیرانند...!
سهشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹
منهای من و منهای تو!
.
ما هنوز اندر خم «تو» ماندهایم..!
چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹
ما برای وصل کردن میگیریم!
دو نفر از سه آمرييکايی که سال قبل در ايران زندانی شده بودند گفتهاند قصد دارند پس از آزادی با يکديگر ازدواج کنند! از قرار معلوم آقای «شين بائر» با استفاده از رشتههای لباسش در درون سلول خود اقدام به ساخت حلقهی ازدواج نموده و در حين هواخوری در محوطهی زندان به خانم «سارا شورد» پيشنهاد ازدواج داده! اين وسط نفر سوم که نامش «جاش فتال» است سرش بیکلاه مانده و قرار شده که ساقدوش داماد باشد! همانطور که همهی ما میدانيم بحران کمبود شوهر بدجوری دامنگير کشورهای بيگانه شده و به همين دليل دور از ذهن نيست که تا چندوقت ديگر تمام دختران دمبخت و ترشيدهای که ساکن کشورهای بيگانه و مخصوصا آمريکا هستند به صورت فوجفوج و دستهدسته خواهان زندانی شدن در کشور ما باشند تا بختشان باز شود و بتوانند برای خودشان شوهری دست و پا کنند! حتی ما به مسوولين زندانها پيشنهاد میکنيم که يک سايتِ دوستيابی با نام «فِرِندوين!» را تاسيس نمايند و افرادی که خواهان باز شدن بختشان هستند در آن سايت ثبتنام نمايند! در ضمن ما از طريق همين تريبون از دستاندرکاران تقاضامنديم تا با آقای «شين بائر» که لباس زندان را که همانا جزو سرمايههای ملی محسوب میشوند را پارهپوره کرده تا با آن حلقه ازدواج بسازد برخورد شود و هم پول لباس را از ايشان بگيرند و هم حلقهی ساخته شده را وزن نموده و آن را با نرخ روز بازار طلا و جواهرات با وی محاسبه نمايند تا ايشان فکر نکند که زن گرفتن به همين راحتیهاست!! به هرحال ما هم برای اينکه به اين اجنبیها ثابت کنيم که انسانهای مهماندوست و با فرهنگی هستيم ازدواج اين دو قمری عاشق را تبريک میگوييم و از مسئولان تقاضا میکنيم که با اين سه نفر هم مثل ملوانان انگليسی برخورد شود و نه تنها به ايشان کت و شلوار و لباس عروسی بپوشانيم بلکه از مراجعذیصلاح خواهش میکنيم که جهيزيهی خانم «سارا شورد» را هم تهيه کنند و مهريهاش را هم بدهند تا فردا پس فردا نگويند که کادوی عروسیشان را هپلیهپو کردهايم! اميدواريم که اين افراد پس از مراجعت به کشورشان از ما بابت خوشبختیشان تشکر کنند و اگر فردا پس فردا با هم دعوايشان شد هی پای ما را وسط نکشند که مسبب اين وصلت بودهايم! ولی بين خودمان بماند، عجب سوژه باحالی نصيب فيلمسازان هالیوودی شد!!
سهشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹
مبطلات!
شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹
قصههای خوب برای بچههای بد!.. دفتر دُيُّم: قصهی قاسم و گيتی و جادوگر بد!
يکی بود يکی نبود، غير از خدا هيشکی نبود. زير گنبد کبود، توی يک شهر سياه و پُر دود، دختری بود به نام «گيتی»، پسری بود به نام «قاسم». قاسم و گيتی با هم خواهر برادر بودن. مادرشون چند سال پيش وقتی فهميد شوهرش هوو آورده رو سرش، کارتِ سوخت شوهرش رو دزديد، دو سه ليتری بنزين زد تو باکِ روحش، خودشو آتيش زد. ولی اسمالآقا (بابای قاسم و گيتی) نگذاشت چله زنش تموم بشه، هوو رو آورد خونه! زنکه شبيه جادوگرا بود، دماغش تيز و بلند، شبيه خنجر بود. چشمونش شبيه چشم روباه، صورتش شبيه مارمولک بود. خلاصه زن باباهه تا که پاهاشو گذاشت خونهی اسمالآقا، کوکِ ناسازی گذاشت؛ نمیساخت با قاسم و با گيتی، سرشون داد میزد، میکشيد شلاق رو پوست سفيد گيتی، برای قاسم سبيلآتشی ترسيم میکرد. اسمالآقا مثل چی از زنکه میترسيد.
يک شبی قاسم و گيتی از خونه در میرن، میشن آوارهی کوه و جنگل. وسطِ راه گيتی به قاسم میگه: «نکنه راه رو گم بکنيم؟ گرگ بياد مارو يه لقمهی چپ بکنه؟ بهتره با اين نونها که دستته تو راه نشونه بذاريم!» ولی قاسم عصبانی شد و گفت: «بربری دونهای پونصد تومن رو ريز ريز کنم که چی بشه!؟ مگه تو نمیدونی توی اين ايام همهجا تعطيله؟ نانوايی تعطيله! رستوران تعطيله! آب سردکن فلکهاش بستهاس! اگه يکی ببينه داری غذا میبلعی سر و کارت با گزمهاس! اگه بربری رو ريز ريز بکنم میميريم از گشنگی!»
قاسم و گيتی دو سه روزی توی جنگل ول میگشتن. نونشون که ته کشيد سنگ میبستن به شکم. يکی از روزا که آوارهی جنگل بودن، يدفه يه کلبهای میبينن. تا که نزديک به کلبه میشن قاسم به گيتی میگه: «بخت به ما رو کرده، جنس اين کلبههه از شيرينيه! ديواراش بيسکوييته، شيروونیاش پاستيله! در و پنجرهاش شبيه شکلات، مارکِ نستله! البته ما دوتا خوب میدونيم نستله خيلی بده! مرگ بر نستله! مرگ بر نستله!» تا که قاسم اينو گفت، قار و قور شکمش سر به آفاق گذاشت. دوتايی مثل دوتا گشنهی آفريقايی، حمله بردند سوی فنداسيون کلبه! گاز اول رو که قاسم گرفت از ديوار، دندوناش تير کشيد، مزهی چوب پيچيد تو دهنش، تکههای چوب رو که از زبونش خارج کرد، داد و بیداد نمود، جيغ می زد که چرا جنس اون کلبههه از چوبه نه از شيرينی! اونقدر داد کشيد که صاحاب کلبههه اومد بيرون. صاحبِ خونههه يک پيرزن قوزی بود که دماغش شبيه لوزی بود. با عصا زد تو سر قاسم و گفت: «سر ظهری چته هی داد و هوارت رو هواست؟ چرا بهتون میزنی؟ نستله چه زهرماريه ديگه؟! اگه اين کلبههه از شيرينی باشه پس منم جادوگرم؟ پسر بیبته! مگه آمار نداری نمیدونی توی اين ايام، خوردن و نوشيدن تايمش از نصفهشبه؟ اگه من اين خونهرو شبيه شيرينی کنم، شهرداری مياد بهم گير میده! جوازم رو میکنه تو قوطی!» خلاصه جادوگره قاسم رو خيلی دعوا کرد.
قاسم و گيتی تا شب کلی تحمل کردن تا که کلبههه شبيه شيرينی شه! وقتی شب به کلبههه برگشتن، ديگه از خونه چيزی نمونده بود، حتی جادوگرو هم خورده بودن! قاسم قصهی ما، يه نگاه به سوی گيتی انداخت، يه نگاه به جسدِ جادوگر، يه نگاه به اون جماعت انداخت که ز بس خورده بودن از نفس افتاده بودن! خلاصه قاسم و گيتی تصميم میگيرن تا به خونه برگردن، چون که فهميده بودن اگه تاخير بکنن، مردم گرسنه اونا رو يه لقمهی چپ میکنن. کشف کردن که زن باباشون از همون جادوگراست که جوازش باطل شده. تو همين فکر و خيالا بودن که اسمالآقا (بابای قاسم و گيتی) اونا رو با تير زد؛ آخه رفته بود شکار واسه شام گوشت ببره! وقتی اسمالآقا جسدِ قاسم و گيتی رو برانداز نمود، بشکنی زد و با خنجر خود، اونا رو قيمه نمود. اسمالآقا زير لب با خود گفت: «خونهی شيرينی، مال توی قصههاس! صبح تا شب از روی اجبار نخور، شب که شد گوشتِ جگرپاره بخور!!»
سهشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹
نامهای به اجل عجول!
سلام عزراييلجان! چطوری بابا؟ خوبی؟ رو به راهی؟ حالت خوبه؟ نه، واقعا میخواهم بدانم اصل حالت چطوره!؟ در اين اواخر احساس میکنم کمی «بيشفعال» شدهای! آمارت را گرفتهام و میدانم که چند وقتيست به رشته هنر علاقه پيدا کردهای؛ از من به تو نصيحت دنبال کارهای هنری و قرطیبازی نرو! من حرف کترهای نمیزنم عزیجان!، به چند دليل تو را از هنر بر حذر میدارم؛ اول اينکه هنرمندان به چند دسته تقسيم میشوند، مثلا برخی از هنرمندان هستند که حرفهشان چسبيدن به از ما بهتران و عکس انداختن و وام گرفتن از آنهاست و اين دسته از هنرمندان نان را به نرخ جهانی به مصرف میرسانند! اما عدهای ديگر از هنرمندان هم هستند که نفس کشيدنشان هم قسطی است و از بس در هنر فرو رفتهاند که زندگیشان به صورت کوبيسم درآمده. به هر حال محبوبيت هنرمندان در اذهان عمومی هميشه در نوسان است! متوجهی که!؟
عزراييلجان! در اين اواخر جنابعالی خيلی خودت را نخود آش هنرمندان میکنی و هفتهای نيست که به ما خبر مرگ يکی از اين عزيزان را ندهند. انصافا خودت بنشين و کلاهت را قاضی کن و ببين که امسال چه بگير بگيری راه انداختی و چقدر از هنرمندان را به ديار باقی شتاباندی! عزراييلجان! بنده مدتهاست که يک سوال اساسی ذهنم را درگير کرده و آن سوال اين است که آيا در عالم ملکوت هم بحث شايستهسالاری مترادف کشک است يا نه!؟ تا جايي که من اطلاع دارم شما قرنهاست که به اين شغل شريف و آبرومند مشغولی و حتی يک روز هم مرخصی بدون حقوق نگرفتهای! عزراييل جان! برو مسافرت و يک آب و هوايي عوض کن شايد روحيهات کمی لطيف شود! اصلا چرا کار را به ملکالموتهای جوانتر واگذار نمیکنی!؟ پس کی میخواهی به آنها ماهیگيری ياد بدهی!؟ اگر به آنها فرصت ندهی ممکن است فرار مغزها کنند و به جناح شيطانرجيم بپيوندند! اين نيروهای جوان احتمالا بهتر ما را درک خواهند کرد.
عزراييلجان! به نظر من بهتر است که کمی رشته فعاليتهايت را تغيير بدهی و برای مدتی از هنرمند جماعت دور شوی! اين بندگان خدا خودشان از زمين و زمان بی محبتی میبينند؛ مثلا ما اينجا يک وزارت ارشاد داريم که اگر به آنها فرصت بدهی خودشان اين هنرمندان را دقمرگ خواهند کرد و کارشان را هم بهتر از تو بلد هستند!، پس شما بهتر است به سراغ يک گروه ديگری بروی. در اينجا افرادی که هنری ندارند وقتی به سن هفتاد هشتاد سالگی میرسند تازه دوران چلچلیشان است، ولی هنرمند جماعت خيلی زور بزند تا پنجاه سالگی بيشتر دوام نمیآورد. عزراييلجان! اين هنرمندان بدبخت خودشان قول میدهند که به صورت خودجوش جانشان را دو دستی تحويل شما دهند به شرط اينکه شما هم کمی عادلانه و با مساوات برخورد کنی و اينقدر نژادپرستانه (!) عمل نکنی و فقط به اين فلکزدهها گير ندهی! من به شما تضمين میدهم که هنرمندان ما يا از گرسنگی بميرند و يا به ناراحتی عصبی دچار شوند و سکتهمغزی بزنند!
عزراييلجان! بيا و کمی دموکرات باش! اصلا تو چرا فقط گير دادهای به هنرمندان ما؟ اين همه هنرمندنما (!) در کشورهای خارجی و بالاخص در هالیوودِ جنايتکار (!) راستراست برای خودشان راه میروند و همگیشان هم کلی موارد منکراتی دارند! تو چرا کمی سر چنگکت را سمت آنها کج نمیکنی!؟ چرا اينجا کنگر خوردهای و لنگر انداختهای؟ اصلا تو چرا حق «وتو» نداری!؟ اصلا بجای اينکه سراغ هنرمندان بروی بيا سراغ من! اين هنرمندان بدبخت لااقل يک چيزی در چنتهشان دارند تا برای اجتماع مفيد باشند اما من و امثال من فقط ايجاد دردسر میکنيم و بقيه را از نان خوردن میاندازيم! اينطوری هم تو حس جانگيریات خدشهدار نمیشود و هم اين مردم با هنرمندانشان صفا میکنند. بيا عزراييلجان! بيا! تعارف میکنی!!؟
*****
چاپيده شده در روزنامهی «فرهنگ آشتی» (ضميمهی هنری) به تاريخ 12/5/89
چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹
قصههای خوب برای بچههای بد!... دفتر اول: قصهی جزيرهی جادو
يکی بود يکی نبود، غير از خدا هيشکی نبود. در وسط اقيانوس منجمد شمالی جزيرهای بود که ششماه از سال شب بود و ششماه از سال هم نصفهشب! با اينکه اين جزيره ميان يخهای اقيانوس بود اما آب و هوايی گرم و بيابانی داشت. اين جزيره اهالی و مردمانی عجيب و غريب داشت که به دو گروه «شکارچيان» و «شکارها» تقسيم میشدند. گروه «شکارچيان» شامل افرادی پا به سن گذاشته و پير و پاتال بود که به سبب تجربه و دانش بيشتری که دارا بودند ادارهی امور جزيره را در اختيار داشتند. گروهِ «شکارها» نيز شامل جوانان پيزوری و افراد بيماری بود که اگر دماغشان را میگرفتی جانشان در میرفت. البته گروه «شکارچيان» به دو جناح «آدمخواران» و «زمينخواران» انشعاب يافته بود به نحوی که عدهای از اين گروه به دليل اينکه چيز قابل خوردنی در جزيره وجود نداشت رو به آدمخواری آورده بودند و از گروهِ «شکارها» تغذيه میکردند و عدهای ديگر که جزو سرمايهداران و ملاکين جزيره بودند رو به زمينخواری آورده بودند و خاک جزيره را گاز می زندند!
اين جزيره توسط يک جادوگر بدجنس به نام «پُل مرلين» جادو شده بود و جادوی او هم بدين صورت بود که تمام نوزادان در جزيره به صورت مُرده به دنيا میآمدند که نيمی از عمر از دست رفتهی کودکان به جادوگر انتقال مييافت و نصفِ ديگرش به عُمر گروهِ «شکارچيان» اضافه میشد، به همين خاطر عمر اين گروه خيلیخيلی زياد بود.
يکی از شبها خبری در جزيره پيچيد که همه را شگفتزده کرد. ماجرا از اين قرار بود که پس از سالها يک نوزاد زنده در جزيره متولد شده بود، به همين دليل عدهای از مردم خيال کردند که جادوی جادوگر باطل شده. وقتی اين خبر به جادوگر رسيد خيلی عصبانی شد و به شکارچيان دستور داد تا هرچه سريعتر نوزاد را پيش او بياورند. اهالی جزيره به سبب اينکه انسانهايی ترسو و خرافاتی بودند اعلام کردند که اين نوزاد شوم است و به همين خاطر او را دو دستی به جادوگر تقديم کردند تا نحسیاش دامنگيرشان نشود! جادوگر با استفاده از رمل و اسطرلاب کشف کرد که اين کودک آيندهای درخشان دارد و جزو نوابغ و مغزهای جزيره خواهد شد، پس همانجا بود که فهميد جادويش باطل شده و به همين دليل به جارچيان دستور داد تا در جزيره جار بزنند که «نوزاد تازه متولد شده» به بيماری «تعقل» دچار است و بايد هرچه زودتر به مردمان جزيره واکسن «آنتی تعقل» تزريق شود! وقتی عمليات واکسيناسيون با موفقيت به پايان رسيد، جادوگر نوزاد را کشت و مغزش را خورد. از آن به بعد هرگاه کودکی در جزيره متولد میشد خودِ مردم به صورت خودجوش او را میکشتند و مغزش را برای جادوگر میفرستادند تا هم نحسی گريبانگيرشان نشود و هم بتوانند دل جادوگر را به دست بياورند که آنها را ديرتر بخورد!! قصهی ما به سر رسيد، کلاغه تو خونهاش ترکيد!
شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹
جامجهانی چيست؟ (با کمی تاخير به سبب رعايت حقوق مجله)
- جامجهانی چيست؟
جامجهانی فوتبال عبارت است از يک جام که از نظر شکل و قيافه شبيه بستنیقيفی میباشد! البته کاربرد اين جام نيز همانند همان بستنیقيفی است و هر تيمی که برندهی آن شود شروع به بوسيدن و ليسيدن اين جام میکند که همين نکته سبب شده تا سازمان بهداشت جهانی نسبت به شيوع بيماریهايی از قبيل ايدز و هپاتيت و سياهسرفه هشدار بدهد و اعلام کند که طبق آمار بسياری از مبتلايان به ايدز اعتراف کردهاند که بيماريشان از طريق جام به ايشان انتقال پيدا کرده! پيرو همين قضيه فدراسيون جهانی فوتبال (فيفا) موظف شده تا قبل از شروع مسابقات جامجهانی، جام مورد نظر را به مدت يک ماه در الکل بخواباند تا استريليزه شود! طبق تعريف دانشمندان جامجهانی باعث گره خوردن دلهای مردم جهان با هم میشود و پيام آن نيز صلح و دوستی برای تمام ملل دنياست و اصلا به خاطر همين پيام صلح و دوستی است که در هر دوره آمار خطاها و کارتهای زرد و قرمز بالاتر میرود و اين نشان دهنده اين نکته است که روز به روز آمار صلح و دوستی در دنيا رو به فزونی است! ديهگو مارادونا در وصف جامجهانی میگويد: «جامجهانی، پکرم کرده، امسال از هر سال، عاشقترم کرده!»
- تاريخچهی جامجهانی:
طبق نظر مورخان، جامجهانی فوتبال قدمتی چندين هزار ساله دارد و آغاز پيدايش آن به دوران پارينهسنگی و عصر دايناسورها باز میگردد. طبق اين تحقيقات مشخص شده است که انسانهای اوليه در هنگام بروز جنگ با استفاده از شوت کردن نارگيل به سمت نيروی متخاصم به دفاع از خودشان میپرداختند که همين شوت کردن نارگيل سبب شد تا انسانهای اوليه فوتبال را اختراع نمايند. طبق اسناد و مدارک موجود، انسانهای اوليه پس از اينکه به خاطر شوت زدن به نارگيل دچار مصدوميتهای شديدی میشدند پس تصميم گرفتند تا به جای نارگيل از تخم دايناسورها برای بازی استفاده نمايند که همين نکته يکی از دلايل منقرض شدن نسل دايناسورها قلمداد میشود! برخی از مورخان نيز تاريخچه پيدايش فوتبال را به جنگ بين ايران و يونان ربط دادهاند که در آنجا سيصد نفر از سربازان اسپارتانی با خريدن داور (که نامش هرودت بود) و انجام فوتبال ناپاک توانستند تا تيم ايران را شکست دهند! پس از مدتی انسانهای اوليه تصميم گرفتند تا «تيم» را اختراع کنند که همين نکته مُعذل يارکُشی را پديد آورد بدين صورت که برخی از تيمها به کشتن رقبايشان میپرداختند و همينجا بود که نياز به داوری و کميته انضباطی احساس شد. کميته انضباطی در آن دوران بسيار مثمر ثمر واقع شد و توانست تا با بازيکنانی که با برگهای پلاسيده و کوتاه اقدام به پوشاندن خودشان میکردند برخورد نموده و ايشان را مشمول منشور اخلاقی بکند! «مارکو ماتراتزی» در وصف منشور اخلاقی میگويد: «منشور منشورم کن! با منشور دوندونم کن!»
- و اينک جامجهانی2010 آفريقای جنوبی:
جامجهانی 2010 آفريقای جنوبی يکی از عجيب و غريبترين دورههای اين مسابقات بود زيرا نه توپش توپ بود و نه داورهايش داور! به هر حال ما بر اين شديم تا مهمترين اتفاقات اين دوره را برای شما خوانندگان عزيز به زبان خودمان واکاوی نماييم. «زينالدين زيدان» در وصف آفريقای جنوبی میگويد: «سياه نرمه نرمه! سياه توبه توبه! سياه مهربونه سياه!»
- جامعه چند صدايی يا وو وو زلا!
يکی از اعصاب خردکنترين مسائل موجود در اين دوره از جامجهانی بر میگردد به صدای وو وو زلاها! طبق اظهار نظر برخی از کارشناسان داخلی، اين وو وو زلاها در جنوب ايران هم وجود دارند و اصلا وو وو زلا ريشهای ايرانی دارد و حتی فردی به نام «ممد بوقی» که يکی از پيشکسوتان اين رشته است عنوان کرده که نام اصلی وی «محمد وو وو زلايی» بوده! بنده شخصاً دلم برای تمام فوتباليستهايی که مجبورند صدای اين شيپورها را تحمل کنند خيلی میسوزد. جناب آقای بلاتر هم اعلام کرده که نمیتواند از ورود اين شيپورها به ورزشگاهها جلوگيری کند زيرا اين وسيله جزو فرهنگ ميزبان است. ما هم وقتی اين سخنان آقای بلاتر را شنيديم به اين نتيجه رسيديم که ما هم میتوانيم ميزبان اين رقابتها شويم و با استفاده از تماشاگرنماهايمان که يد طولايی در پرتاب سنگ و نارنجک و ترقه دارند میتوانيم تا فرهنگ والای فوتبالیمان را به رخ جهانيان بکشيم!
«ميشل پلاتينی» در وصف وو وو زلا میفرمايند: «شيپور سياه، لوله بلند، صدا قشنگ!، سوسن خانم!»
- حذف تيمهای بزرگ:
در اين دوره از جامجهانی تيمهای بزرگی مانند فرانسه و ايتاليا و آمريکا و چين(!) و روسيه(!) و برزيل از دور رقابتها حذف شدند که همين حذف شدن اين تيمهای استکباری کلی دل ما را خنک کرد و تمام جهانيان فهميدند که اگر با ما چپ بيافتند و با ما بد اخلاقی کنند سزای کارشان را میبينند! ما از طريق همين تريبون اعلام میکنيم که اگر کشورهايی از قبيل ونزوئلا در جامجهانی حضور داشتند قهرمان جام میشدند زيرا هر کسی با ما خوبی کند ما نيز هوايش را داريم!. فرانسویها که با جرزنی و با استفاده از دست «هانری» به جام جهانی راه پيدا کردند و مربیشان نيز که انگار از دماغ فيل افتاده بود به عنوان اولين تيم بزرگی بودند که از رقابتها حذف شدند تا عبرتی باشند برای ساير تيمها! ايتاليايیها هم که دچار غرور کاذب شده بودند. انگليس و آمريکا هم که تکليفشان مشخص است و اصلا ما هم با ايشان کاری نداريم. همچنين حذف برزيلیها نيز خيلی ما را خوشحال کرد زيرا ديگر نمیتوانند تا با زدن گل شروع به انجام حرکات موزون نمايند و صدا و سيمای ما را دچار مشکل نمايند! از بين کشورهايی که با ما بد اخلاقی کردهاند فقط آلمان توانست تا به مراحل بالا راه پيدا کند که آنهم اشکالی ندارد و حسابشان را در آن دنيا میرسيم! يکی از تلخترين حوادث اين دوره از رقابتها حذف تيم برادر ارزشی و هميشه در صحنهمان جناب مارادونا بود که کلی دل ما را شکست و از وقتی که اين تيم حذف شده ما پيراهن اهدايی اين شخص را در آغوش گرفتهايم و مدام اشک میريزيم! استاد اسدی در اين رابطه میگويند: «و اين است نتيجه رفتار استعمارگرانه و پوپوليستی که نشان میدهد پايان آريستوکراتها نزديک است!»
- جامجهانی و اشتباهات داوری:
اصولا فوتبال جزئی از اشتباهات داوری است! و اصلا همين اشتباهات داوری فوتبال را زيبا میکند! پس از حذف انگلستان از رقابتها، فدراسيون جهانی فوتبال (فيفا) که هميشه ادعا میکرد بايد تکنولوژی را از مسائل داوری مجزا کنيم به ناگاه تغيير رويه داد و اعلام کرد برای تشخيص گل میخواهد از تکنولوژی استفاده کند! همين نکته ماهيت پليد فيفا را مشخص میکند و نشان میدهد تا زمانی که چيزی به ضرر خودشان نباشد آن را تغيير نمیدهند! حالا هی آقای بلاتر بيايد و دم از فوتبال پاک بزند! برو بابا! ماهيت انگليسی تو برای همه محرز شده داداش! در اين جام بارها شاهد بوديم که گلهای آفسايد باعث صعود تيمها به دور بعد شد که همين نکات نشان میدهد که چقدر خوب شد تيم فوتبال ما در اين رقابتها شرکت نکرد چون ممکن بود به خاطر همين اشتباهات داوری زبانم لال برنده جامجهانی بشويم و آن وقت ديگر نمیشد که اين مردم را کنترل کرد! پس از همينجا مشخص میشود که چقدر مسئولين فوتبال ما آيندهنگر هستند و مغزشان تا کجاها کار میکند!! «کريستين رونالدو» در وصف داوری میگويد: «همه چی آرومه! من چقدر خوشحالم! تو به من کارت دادی، من چقدر باحالم!»
- استادنا خيابانی در جامجهانی:
خدا وکيلی اگر از جامجهانی بگويم و از استاد جواد خيابانی چيزی ننويسم اصلا به آدم نمیچسبد! اصلا فوتبال با وجود ذيجود ايشان تعريف میشود و آدمی هرگاه آن قنبلهگی بالای جام را میبيند به ياد ايشان میافتد و مدام دلش غنج میرود! جناب خيابانی ثابت کرد که گزارشگری نه علم میخواهد نه صدا و نه قيافه و اصلا لازم نيست تا يک گزارشگر برای ارائه نمودن گزارشش بازی را نگاه کند و گفتن عقايد قلبیاش کافی است. استاد در اين دوره آبستن سوتیهای مختلف بودند که البته در اينجا مجال پرداختن به همه آنها نيست ولی بنده فقط به يکی از جملات گهربار ايشان اشاره میکنم. ايشان در حين يکی از بازیهای آرژانتين هنگامی که آرژانتينیها گل اول را زدند گفت: «خوب ماشين گل زنی آرژانتينیها راه افتاد و اميدواريم که چرخدندههای اين ماشين را خوب روغن بزنند!» اصولا اينکه چرخدندهی آرژانتينیها کجای بدنشان کار گذاشته شده جای خود دارد ولی همين که استاد اينقدر نگاهشان نافذ بوده که توانسته خروج روغن را از لای چرخدندههای آنها تشخيص دهد واقعا جای قدردانی دارد و اينجا اين سوال پيش میآيد که آيا آقای خيابانی با گِژ روغن اقدام به اندازهگيری روغن بازيکنان نموده يا اينکه پس چی؟! به هر حال آقای خيابانی اين توانايی را دارد تا روی اعصاب بينندگان پاتيناژ برود و يک مسابقه فوتبال را به اخبار بيست و سی تبديل کند!
- جامجهانی و موارد منشوری:
در اين جام ما هر بازيکنی را که ديديم يا در حال تف کردن بوده و يا بدنش پر از انواع و اقسام خالکوبیها بوده! برخی از فوتباليستها بدنشان شبيه چرکنويس بود و به چند زبان زنده دنيا روی بدنشان چيز نوشته بودند! مثلا يکی از بازيکنان مکزيکی روی ساعدش نوشته بود: «ما رفتيم» که طبق نظر کارشناسان اين خالکوبی پس از برد مکزيک برابر ايران نوشته شده. خوب اولا ما به اين مکزيکی عزيز عرض میکنيم که بودی حالا! دوما خيلی خوشحاليم که مکزيک به مراحل بالاتر راه نيافت وگرنه اين بندهخدا مجبور بود پس از پيروزی مقابل هر تيم برود و به زبان همان تيم روی بدنش مشق بنويسد! در اين جام خالکوبیها بسيار متنوع و مختلف بود و برخی از بازيکنان روی صعبالعبورترين مناطق بدنشان چيز ميز نوشته بودند که همين نکته نشان دهنده اين موضوع است که کاغذ در کشورهای خارجی خيلی ناياب و گران است و آنها مجبورند تا مشقهايشان را روی بدنشان بنويسند! از طريق همين تريبون از تمام مسوولين ورزشیمان سپاسگزاريم که اجازه ندادند تيم ما به اين رقابتها برود تا بازيکنانمان تحت تاثير فوتباليستهای خارجکی قرار بگيرند و خودشان را منشوری بکنند! همچنين ممکن بود برخی از فوتباليستهای داخلی با ديدن خالکوبیهای باقی بازيکنان از خودشان خجالت بکشند و از اينکه فقط روی فلان جايشان نوشتهاند «سلطان غم مادر» دچار خود کم بينی شوند و دپرس گردند! «مارک تايسون» در وصف خالکوبی میفرمايد: «به قربان خم خال سياهت! آخ به قربان همه خالکوبیهايِت!»
- جامجهانی و برنامه «يک جهان، يک جام»:
اگر يادتان باشد جناب آقای جاودانی در ساليان دور يک سبيل بسيار زيبا داشتند که به خاطر همان سبيلش فقط در اعلام برنامههای شبکه سه حاضر میشد اما از وقتی که سبيلش را زد مدام جلوی دوربين میآيد و به بيننده لبخندهای نمکين تحويل میدهد. اينجا اين نکته حائز اهميت است که احتمالا در صدا و سيما افراد بدون سبيل کمتر يافت میشوند و به همين دليل به بحران کمبود مجری بدون سبيل دچار هستند و مجبورند که از مسابقات مردان آهنين گرفته تا آموزش آشپزی و جامجهانی را به آقای جاودانی بدهند! به نظر ما دستاندرکاران برنامههای سيما میتوانند از آقای دکتر يامينپور هم برای اينگونه برنامهها استفاده کنند و اصلا برنامههايی که ايشان اجرا میکند نفسشان شبيه همين مسابقات جامجهانی است و فقط اسمش فرق میکند و به نظر ما آقای دکی يامينپور میتوانستند تا پتهی تمام تيمهای خودفروخته را روی آب بريزند و مدام عليه تيمهای معلومالحال افشاگری نمايد! بگذريم...! آقای جاودانی اين قابليت را دارند که با پرسيدن سوالات بیربط و پيش پا افتاده با اعصاب کارشناسان که البته معلوم نيست از کجا پيدايشان میشوند بازی کند. البته در اين بين حساب آقای دکتر صدر از بقيه مجزاست و به نظر بنده ايشان از همان دورانی که در قنداق بودهاند مشغول تحصيل فوتبال و ذخيره کردن اطلاعات مربوط به آن بودهاند. در ذيل توجه شما را به يکی از قسمتهای اين برنامه جلب میکنيم:
رضا جاودانی: خوب جناب صدر هوا چقدر خوبهها!
دکتر صدر: نخير! اگر يادتان باشد در جامجهانی سال 392 قبل از ميلاد در جريان بازیای که بين دو تيم وايکينگها و اسپارتانها برگزار شد هوا خيلی گرم بود و به همين دليل داور مسابقه که آقای دراکولای براماستوکر بود دستور به توقف بازی داد. همچنين در سال 1200 ميلادی زمانی که جامجهانی در جزيره آدمخواران برگزار میشد روبرتو باجو به دليل گرمای شديد به صورت مغز پخت درآمد و تماشاگران او را خوردند! البته اين را هم بايد بگويم که در جامجهانی 1934 زمانی که «پله» به سبب گرمای هوا به بيماری بيرونروی مبتلا شده بود خيلی از دوربينهای تلويزيونی از بيرونرویهای وی تصاوير اسلوموشنی ثبت کردند که به سبب برخورد شديد فيفا همه نوارها پاک شد همچنين در جامجهانی 1963 هوا آنقدر گرم بود که آقای رودگوليت توانست حدود 587 بار روی زمين آب دهان بياندازد!
يوهان کرايف در وصف برنامه «يک جهان، يک جام» میگويد: «حالم بده! احوالم بده! فيستو نايلونی ديدم، سواچتو کارتونی ديدم!»
- حواشی جامجهانی:
پس از باخت تيمهای برزيل و آرژانتين مقابل حريفان، تماشاگران اين دو تيم لب به اعتراض گشودند و زمين و زمان را مورد انتقاد قرار دادند. خبرنگار ما در آفريقای جنوبی به سراغ اين دسته از هواداران رفته و با ايشان مصاحبه کرده که توجه شما را به قسمتی از سخنانی که توسط هواداران ايراد شده جلب مینماييم:
1- (يکی از هواداران برزيل با عصبانيت): چرا وقتی در برنامه «يک جهان، يک جام» آمار برزيل رو نشون می دادن آقای جامدادیپور، جاويدپور هی میخنده!؟
2- (يکی از هواداران آرژانتين با عصبانيت): چرا اساماسهای آرژانتين رو بسته بودن!؟ من ششتا موبايل دارم با هرکدام فرستادم نرفت!
3- (يکی ديگر از هواداران برزيل): گنجايش استاديوم ژوهانسبورگ هفتاد هزار نفره ولی موقع بازیهای برزيل دويستهزار نفر به استاديوم اومده بودن!
البته حواشی اين جام خيلی زياد بوده . به عنوان نمونه میتوان از نحوه حرف زدن گزارشگران تلويزيونی نام برد که هر سه دقيقه يکبار بينندگان را مجبور به شرکت در مسابقه پيامک میکردند و رسما روی اعصاب مخاطب رژه میرفتند!
- تبليغات در جامجهانی:
اصولا در اين مقطع تمام آگهیهای بازرگانی حول و حوش فوتبال میچرخند حتی اگر تبليغ مورد نظر ربطی به فوتبال نداشته باشد باز هم در تصوير يک عدد توپ مشاهده میشود که الکی اينور و آنور میرود! در ادامه توجه شما را به پارهای از اين تبليغات جلب میکنيم:
1- با فعال کردن سيستم جیپیآراِس از اينترنت نامحدود (!) همراه فلان بهرهمند شويد! (يعنی اين واژه نامحدودش منو کشته!)
2- فلان بانک به مناسبت جامجهانی جوايز ارزندهای به دارندگان حساب اعطا خواهد کرد! (به قول شاعر گوزن چه ربطی به شقاقل دارد پدرجان!؟)
3- زن: يادت نره قبضارو پرداخت کنی!
مرد: من وقت ندارم، خودت برو پرداخت کن!
پسر: بابا عمو ميگه پول به حسابش ريختی؟
مرد: به عموت بگو مگه من خودم موبايل ندارم!؟ چرا به تو زنگ زده!؟
دختر: بابا به حساب دانشگاه من پول ريختی؟
مرد: مگه اون دانشگاه آزاد هنوز واگذار نشده؟! پس کی تکليف ما رو مشخص میکنن!؟
زن: مرد برو با زبون خوش پول واريز کن وگرنه ميرم خونه بابام!
مرد: ببخشيد! الان واريز میکنم!!
ديويد بکهام در وصف تبليغات میگويد: «با پدر خوب میريم به پدر خوب! پدرت خوب کلا!»
- نتيجهگيری کلی:
ما در آخر نتيجه میگيريم که خيلی خوب شد تيم ملی ما به اين رقابتها راه پيدا نکرد، زيرا تيمی که «علی دايی» در آن نباشد اصلا به درد نمیخورد و ما از طريق همين تريبون به مسوولين عزيز توصيه میکنيم که تا میتوانند از علی دايی در تيم ملی استفاده کنند و اگر خدايي نکرده زبانم لال اتفاق بدی برای ايشان افتاد وی را تاکسيدرمی نموده و درون زمين قرارش دهند! باور کنيد علی دايی به صورت تاکسيدرمی شده خيلی مفيدتر از ديگر بازيکنان است و حتی احتمال گل زدنش هم از مهاجمان کنونی خيلی بيشتر است! اوتمار هيستفيلد در وصف علی دايی میگويد: «يکی بهش زنگ بزنه! بگه دلم تنگه براش!»
چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹
وقتی مجنون گلاب به روتون جوان بود!... قسمت دهم
در زمانهای دور مردی میزيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «لیلی».
در همان دورانی که مجنون دانشجو بود و به روشنفکری غربزده بدل گشته بود تصميم گرفت تا وارد فعاليتهای دانشجويی شود به همين دليل وارد کمپينهای مختلف شد و پس از مدتی تصميم گرفت تا برای خودش کمپنی مستقل تشکيل دهد و به همين دليل کمپن «دانشجويان دگرديسی شده» را تاسيس نمود و به اتفاق آرا خودش به رياست آن منصوب شد. مجنون به عنوان اولين حرکتش به غذاهای موجود در غذاخوری دانشگاه اعتراض کرد و از وجود سوسک و مگس و قورباغه و کروکوديل در درون غذای دانشجويان شکايت کرد و حتی پا را نيز از آن فراتر نهاد و اقدام به نظرسنجی نمود و اعلام کرد که بيش از 99 درصد از دانشجويان از سلف سرويس دانشگاه ناراضی هستند و آن يک درصد هم که راضی هستند کلا «گياهخوار» میباشند و به خوردن چمن عادت دارند. اما مديريت دانشگاه آمارهای مجنون را زاييدهی ذهن او دانست و گفت که طبق آمار تمام دانشجويان از غذا راضی هستند! مجنون با عصبانيت گفت: «اين تمام دانشجويان که میگی کو؟» اما مديريت دانشگاه نگاه عاقلاندرسفيهی به وی انداخت و در پروندهی مجنون «ستاره» درج کرد! مجنون تصميم گرفت تا دامنهی فعاليتهايش را تغيير دهد و به همين دليل بر کمبود امکانات در خوابگاهها اعتراض کرد اما جز اينکه ستارهای ديگر در پروندهاش ثبت شود چيز ديگری به دست نياورد و حتی کيفيت غذاها بدتر شد و خوابگاهها خرابتر گرديد. از همان جا بود که مجنون به معنی «رايزنی» پی برد و اهميت «لابی» را کشف کرد و فهميد که «شفافسازی» يعنی کشک و در عوض رو به «لاپوشانی» آورد!
ادامه دارد....
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 27/3/89
جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹
زنشناسی با استفاده از فرمول راديکال با ریشهی زياد!
اين مطلب راجع به زن و جماعتِ نسوان است. البته در همين ابتدای كار بايد عرض كنم كه بنده به شدت فمينيست بوده و طرفدار جنبشهای زنانه هستم!.. آهای پسر سنگين باش!... همچنين بايد شفافسازی كنيم كه اين نوشته نه قصد توهين به كسی دارد ونه میخواهد متلكپرانی نمايد!.. اصلا اين نوشته هيچ چيز خاصی برای گفتن ندارد و فقط تصميم نگارنده بر آن بوده تا با استفاده از اين ادبيات بتواند حقوق زنان را ايفا نموده و ايشان را به ادامهی زندگی اميدوار سازد!... بنده ملتمسانه تقاضا دارم كه خانمهای عزيز مرا مورد عنايتِ لنگه كفشهايشان قرار نداده و در عوض به زوايای پنهان در نوشته توجه نمايند!... خدا وكيلی ببينيد اين ستون چگونه ما را به عجز و التماس انداخته!!... باز هم توضيح میدهم كه اين مطلب منظورش يكسری چيزهای ديگری است و سعی شده از ديدِ برخی از آقايان كه هم من و هم شما ميشناسيمشان به اين مسلئه بپردازيم و از ادبيات ايشان بهره ببريم، اما بنابر صلاحديد تصميم گرفتيم كه با اين لحن اين مطلب را عرضه نماييم!... ایبابا!!... آقا اصلا بنده نوشتن اين سطور را تكذيب نموده و اعلام میكنم كه اين مطلب را در حالت ناهوشياری نوشتهام!.. حالا خوب شد!!؟... به هر حال با حفظ تمامی اصول و نكات ايمنی در ادامه به بررسي اين موجودِ ناشناخته میپردازيم.
- تعريفِ كلمهی زن:
كلمهی «زن» از واژهی «ظن» گرفته شده و معنی و مفهوم آن نيز دقيقا به همان واژه بر ميگردد! برخی از مردان هم هستند كه نام اين موجود را از «زن» به «ضعيفه» تغيير دادهاند كه همين حركت به عنوان رنسانسی در علم شناختِ اين پديده به وجود آورده است.
- تاريخچهی زن:
زنان از همان ابتدای تاريخ به عنوان موجوداتی دردِسرساز و مرد بيچارهكن شناخته شدهاند به نحوی كه اولين زن تاريخ سبب شد كه نسل آدميزاد از بهشت اخراج شده و به زمين گرم بخورند! زنان در طول تاريخ بارها ثابت نمودهاند كه میتوانند تاريخ را جابجا نموده و حتی چرخهی حياتِ بشری را دچار دگرديسی نمايند. در طول تاريخ همواره از زنان به عنوان موجوداتی خونخوار ياد میشود و برای نمونه ميتوان به «هندِ جگر خوار» اشاره نمود كه از اين شخص به عنوان مرجعی برای شناختِ روحيهی زنان نام برده میشود!
- نقش زن در ايران قديم:
زن در جامعهی قديم ايران مساوی بود با «قمه»! همچنين وظيفهی آنها در آن برهه از زمان به زادن گاوهای نر و شيرهای خيلی نر تر خلاصه میشده!
- نقش زن در جامعهی امروز:
زنان در جامعهی امروز دچار تغيير كاربری شدهاند به نحوی كه با استفاده از آنها میتوان برای ورود به دانشگاه سهميه گرفت. البته هنوز بر ما معلوم نگرديده كه چه نوع زنی برای چه رشتهی دانشگاهی مناسب است كه اميدواريم به لطفِ مسئولين بر ما مشخص گردد مثلا برای قبولی در مقطع دكترای جراحی قلب به چه تعداد زن احتياج داريم. از قديم هم گفتهاند كه هر كه زنش بيش مدركش بيشتر!
- ايدئولوژی زنان:
تمامی زنان دارای عقايدِ مشتركی هستند و همگی آنها اعتقاد دارند آقايان گرگهايی هستند كه لباس ميش پوشيدهاند! (به نظر نگارنده زنان در اين مورد كاملا حق دارند و حرفشان درست است!)
- تقسيمبندی زنان از نگاهِ مردان:
زنان به دو دستهی كلی تقسيم میشوند:
1- آنهايی كه دماغشان را عمل كردهاند
2- آنهايی كه میخواهند دماغشان را عمل كنند!
- زنان و قانون:
از آنجايی كه از قديم گفتهاند عقل زن جماعت نسبت به مردان از حجم كمتری برخوردار است به همين دليل اين جماعت از همه چيز به اندازهی نصفش سهم دارند كه به نظر ما همان نصف هم از سرشان زياد است و بايد نصفتر شود! در ضمن چون زنان نمیدانند كه صلاحشان در چيست بهتر است در دوران مجردی حرفِ آقايشان را گوش دهند و در دوران تاهل نيز عبد و عبيدِ آن يكی آقايشان باشند!
- زن و سياست:
هان!!؟... ببخشيد خط رو خط افتاد!!
- زن از ديدگاهِ مردان:
حيطهی كار زن همان آشپزخانه و پوشكِ بچه است! پس چه بهتر كه تعدادِ اين موجود در آشپزخانه بيشتر شود تا تنوع غذايی نيز بيشتر گردد! از نظر مردان زنان هيچ فرقی با پفكنمكی ندارند و آقايان مجازند هر وقت دلشان خواست هر تعداد پفكنمكی كه دلشان خواست بخرند، آنهايی هم كه پول خريدِ پفكنمكی را ندارند آن را میدزدند و يا........!
خدا را شاهد میگيرم كه اين نوشتهها اعتقاداتِ قلبی بنده نمیباشد!!... نزن خانم!!... نزن!!... اصلا تا همينجای مطلب هم شانس آورديم كه خانوهای تحريريه ما را قيمهقيمه ننمودهاند!
پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹
برگرداندن زاويهداران به دامان سياست!
والا چه عرض کنم؟! يکی از مسئولين گفته که بايد سياستمداران با زاويه را به دامان سياست برگردانند! خداييش ما هرچقدر که به ديکشنری و لغتنامه و 118 رجوع نموديم متوجه نشديم که منظور ايشان از «زوايهداران» چيست و کيست! اصولا اينجا اين سوال مطرح میشود که يک سياستمدار زاويهاش بايد چه اندازه باشد و کلا زاويهی مطلوب برای سياست در چه حدی است!؟ مثلا اگر کسی زاويهاش تند باشد در کدام جناح قرار میگيرد و يا اگر کسی زاويهاش باز باشد و يا 180 درجه زاويه داشته باشد در کدام جناح!؟ به هر حال اگر نظر ما را جويا باشيد بايد عرض کنم که ما طرفدار سياستمدارانی با زاويهی 90 درجه هستيم که به احتمال زياد جزو ميانهروها قرار میگيرند! پيشنهاد میشود از اين به بعد برای اينکه سياستمداران زاويهدار از بیزاويهها مشخص شوند، مراجعذیصلاح با استفاده از نقاله و گونيا زاويهی سياستمداران و کانديداها را اندازه بگيرند و افرادی که زوايایشان بودار بود کلا از دور خارج گردند. به قول شاعر: «تيم ما خيلی عاليه، توپ رو بزن تو زاويه!» (اين شعر کلا با قضيه بیربط بود! والا!)
یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹
وقتی مجنون گلاب به روتون جوان بود!... قسمت نهم
در زمانهای قديم مردی میزيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «ليلی».
چو مجنون وارد دانشگاه شد به توصيهی پدرش سر به زير میانداخت و تا چند روز اول مشغلهای جز درس خواندن نداشت اما پس از مدتی نتوانست تا نسبت به اتفاقاتِ پيرامونش متفاوت باشد به همين دليل اقدام به دوستيابی نمود و با دوستان تازهاش مشغول رد و بدل کردن جزوه و تقلب و آهنگهای جديد شد. از آنجايی که مجنون نيمی از هفته را در دانشگاه آزاد و نيمی ديگرش را در دانشگاه سراسری میگذراند به همين دليل با ديدن تفاوتهای اين دو دانشگاه بالاخص در قسمت غذاخوریشان روزی نبود که دچار مسموميت نشود! به هر حال از آنجايی که روشنفکری (غربزدگی!!) در دانشگاههای آن زمان بسيار چشمگير بود پس از مدتی مجنون نيز تحت تاثير محيط اطرافش قرار گرفت (اصولا مجنون به سرعت تحت تاثير قرار میگرفت) و متاسفانه رگههايی از روشنفکری در او نمود پيدا کرد. پس موهايش را دماسبی کرد و ريشهايش را با بافت آفريقايی تزيين نمود! پدرش از اين تغييراتِ پسرش به شدت برآشفت و شب هنگام که مجنون در خواب بود با ماشين چمنزنی موهای وی را از ته تراشيد و ريشهايش را هم به اندازه معمول درآورد! چو مجنون از خواب برخواست و خود را در آينه ديد خود را بسيار شبيه به «آنلکا» (فوتباليست فرانسوی) ديد و در فراق موهايش گريهها سر داد. از همان زمان که مجنون کلهی تاسش را درآينه ديد فهميد که «شفافسازی» چيز بسيار واجبی است و به همين دليل به آن متمايل شد و از همان زمان بود که بيشتر از پيش روشنفکر شد!
ادامه دارد....
*****
جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹
مکاتبه با مشاور
مكاتبه با مشاور:
با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت شما مشاور محترم. اينجانب دختری بيستساله هستم از تهران. در اين لحظه كه مشغول نوشتن اين نامه به شما هستم، روی لبهی پشتبام ساختمان پنجاه طبقهای كه مشرف به خيابان است نشستهام و قصد خودكشی دارم! قبل از هر چيز از شما تقاضامندم تا از مسئولين بخواهيد فكری به حال آسانسور ساختمان ما بكنند، زيرا بنده مجبور شدم برای رسانيدن خود به پشتبام از طبقهی اول تا طبقهی پنجاه و يكم را از طريق پلهها طی كنم زيرا آسانسور خراب است! اكنون كه مشغول نگارش اين نامه هستم مامورين آتشنشانی را در خيابان میبينم كه پارچهای زرد رنگ را نگه داشتهاند و با ايما و اشاره (كه خيلی هم واضح نيست!) به من اشاره میكنند تا روی پارچه بپرم ولی من به سبب اينكه دانشجوی فيزيك هستم میدانم كه چون ارتفاعم از زمين خيلی زياد است به همين دليل انرژی پتانسيل نهفته در من خيلی زياد است و در صورت پريدن، اين انرژی به انرژی جنبشی تبديل خواهد شد و به سبب قدرت و شتاب زياد، پارچهای كه ماموران برايم نگه داشتهاند يارای مقاومت نخواهد داشت و حتما پاره میشود. به هر حال از شما مشاور محترم خواهشمندم تا به من كمك نموده و بگوييد كه بالاخره بپرم يا نپرم؟
با سپاس از شما؛ از طرف دختری روی لبهی پشت بام!
جواب مشاور:
با عرض سلام و وقت بخير خدمت شما دختر خانم محترمی كه قصد خودكشی داريد. قبل از اينكه جواب شما را بدهم لازم است تا فاكتورهای موجود را بررسی نموده و شرايط را سبك سنگين نماييم تا بتوانيم يك تصميم خوب و به درد بخور را برای شما اتخاذ نماييم! اول از همه بايد به اين ارادهی فولادين و مصمم شما تبريك بگويم كه توانستهايد آن همه پله را يكیيكی طی نموده و خود را به آغوش پشتبام برسانيد. آفرين بر اين عزم و اراده! نكتهی دوم اين است كه به سبب خراب بودن آسانسور احتمالا هيچ مامور و يا روانكاوی حاضر نخواهد شد تا از طريق پلهها خودش را به شما برساند و به شما مشاوره دهد و به نظر بنده نامه نوشتن بهترين روشی بوده كه شما پيش رويتان داشتهايد! آفرين به اين همه ذكاوت و دورانديشی! نكتهی سوم اين است كه مامورين آتشنشانی به دليل اينكه بودجه و امكانات ندارند پس نردبانشان به پشتبام نمیرسد و اگر خيلی برسد تا طبقهی دهم يا دوازدهم است پس از اين لحاظ خيالتان راحت است كه كسی مزاحم خودكشی شما نخواهد شد! در قدم بعدی بايد به بررسی قرائن و شواهد بپردازيم تا بتوانيم يك جواب درست و حسابی را به شما ارائه دهيم. اول از همه طبق گفتهی خودتان شما پنجاه طبقه را از طريق پلهها طی نمودهايد كه اين يعنی اينكه شما كلی كالری سوزاندهايد و كلی انرژی صرف نمودهايد واگر نخواهيد خودكشی كنيد و بخواهيد كه اين پنجاه طبقه را دوباره از طريق پلهها پايين بياييد دوباره كلی كالری و انرژی ديگر صرف خواهيد نمود كه با اين همه گرانی و تورم و اينها صرف نمیكند و بهتر است كه شما خودكشی نماييد. نكته بعدی كه شما بايد به آن دقت داشته باشيد اين است كه آن همه مامور آتشنشان كه وقت گذاشتهاند و آمدهاند آنجا الكی كه نيست و كلی وقت و انرژی و سرمايه را تلف نمودهاند و به اين دل خوش كردهاند كه شما پايين بپريد و ايشان نيز شما را با پارچه بگيرند و كلی صفا كنند و تشويقی بگيرند و اگر شما خودتان را خودكشی ننماييد يعنی اينكه آنها را علاف خودتان كردهايد كه اين اصلا كار درستی نيست و اين يعنی تلف نمودن وقت و انرژی نيروهای كارآمد! در ضمن شما بايد اين نكته را هم در نظر داشته باشيد كه افرادی كه دور آنجا جمع شدهاند به اين اميد گرد هم آمدهاند كه يك صحنهی هيجانانگيز را مشاهده نموده و بعد بلوتوثش را پخش نمايند و اگر شما خودكشی نكنيد تمامی آنها ضايع خواهند شد و ممكن است دچار سرخوردگی شوند و همگی معتاد گردند!. بنده الان متوجه شدم كه تاريخ نامهی شما برای ششماه پيش است و احتمالا شما نه تنها خودكشی نمودهايد بلكه هفتكفن هم پوساندهايد و مطمئن هستم آن خبری كه ششماه پيش مبنی بر خودكشی يك دختر شنيدهام مربوط به شما بوده! به هر حال عقل هم خوب چيزی است و آدم بايد بداند كه در شرايط بحرانی نامهاش را از طريق پيك موتوری و يا حداقل از طريق پست پيشتاز به مقصد بفرستد نه اينكه نامهای به اين مهمی را از طريق پست معمولی ارسال كند! به هر حال برای اينكه خوانندگان اين مجله تجربه خوبی كسب كنند جواب نامهی شما را داديم و اميدواريم كه ساير افراد جامعه اين نامه و پاسخش را بخوانند و متنبه شوند!!
سهشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹
وقتی مجنون کوچک بود!.. قسمت هشتم
در زمانهای قديم مردی میزيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «ليلی».
در همان دوران که مجنون کوچک بود و فوتباليست شده بود به ناگاه با مصدوميت رباط صليبیاش مواجه شد و به ناچار مدتی تحت نظر فيزيوتراپيست خانه نشين شد. در همان زمان به شدت تحت تاثير دکترش قرار گرفت و تصميم گرفت تا فوتبال را کنار بگذارد و در عوض به تحصيل علم و دانش روی آورد! پس تصميم گرفت تا در کنکور شرکت کند و آيندهی خودش را بسازد. در همان حالی که مشغول شرکت در کلاسهای کنکور بود خبر آمد که قرار است کنکور بالکل حذف شود. از آنجايی که مجنون پسری زود باور بود بدجوری به اين خبر دل خوش کرد اما نه کنکور حذف شد و نه وی توانست تا وارد دانشگاه شود! (همين سطور نشان دهندهی آن است که بحثِ حذفِ کنکور از همان دوران پارينهسنگی در جريان بوده و تا امروزه در حد باد هواست و صرفا مبحثی برای جذب آرا بوده است!) پدر مجنون که آرزو داشت پسرش در رشته علومسياسی در دانشگاه قبول شود کلی هزينه کرد و دوباره مجنون را در کلاسهای کنکور ثبتنام کرد و در روز کنکور هم از طريق يکی از دوستانش سوالات کنکور را خريداری کرد و برای محکمکاری نيز مجنون را مشمول استفاده از سهميه کرد! به هر حال مجنون توانست تا هم در رشتهی علوم سياسی دانشگاه آزاد و هم در رشتهی فلسفه و منطق دانشگاه سراسری قبول شود. به اصرار پدرش علوم سياسی را انتخاب کرد ولی به دليل اينکه اصولا در آن زمان دانشگاه هرکیهرکی بود و وی نيز جزو آقازادهها محسوب میشد توانست تا همزمان با علوم سياسی دانشگاه آزاد مشغول تحصيل در رشتهی فلسفه و منطق دانشگاه سراسری نيز بشود! در همان دوران دانشگاه بود که رگههايی از «فوفوليسم» در وی نمود پيدا کرد!
ادامه دارد...
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاريخ 25/3/89
دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹
وقتی مجنون کوچک بود!.. قسمت هفتم
در زمانهای دور مردی میزيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «ليلي».
وقتی مجنون کوچک بود علاقهی فراوانی به شعر و شاعری داشت و مدام در وصف «رنجهای بشری» و «فقدانهای موجود در نهاد بشری» رباعی میسراييد و گاهگداری هم تحت تاثير «ايرج ميرزا» پيرامون مرغهمسايه و خر مشقلی شعر هايکو ترنم مینمود! پدر مجنون که مردی با تجربه و بسيار پخته (مغز پخت!) بود میدانست که شعر و شاعری برای پسرش نان نمیشود و به همين دليل برای اينکه وی را از آن حال و هوا خارج کند مجنون را در کلاس آموزش فوتبال ثبتنام نمود! از آنجایی که مجنون دارای روحيهای لطيف بود در ابتدای کار خودش را به سختی با مستطيل قهوهای (زمين خاکی!) وفق داد و هرگاه روی ساق پای حريف تکل میزد دچار عذاب وجدان میشد و مینشست هایهای گريه میکرد و آنقدر از کسی که رويش خطا انجام داده بود دلجويی میکرد که حال طرف بهم میخورد و مشتی حوالهی صورت مجنون مینمود! پس از مدتی مجنون توانست با محيط فوتبال سازگاری پيدا کند و به ادبيات فوتبالی علاقهمند شد و حتی اشعاری نيز در وصف «سوراخهای دروازه» و «شير سماور» سراييد! وی آنقدر تحت تاثير محيط فوتبال قرار گرفته بود که هر از چند گاهی تحت تاثير «مارکو ماتراتزی» قرار میگرفت و با لگد و مشت و اردنگی به شکم حريفان حملهور میشد و حتی با همتيمیهای خودش زد و خورد میکرد (البته به قصد شک وارد کردن!). از همان دوران بود که مجنون رو به فوتبال ناپاک آورد و با آنکه هنوز کودک بود اما فحشهايی بلد بود که سنگ را آب میکرد! پدر مجنون هم از اين تغييرات به وجود آمده در پسرش به خودش میباليد و آيندهای درخشان را برای مجنون متصور بود!
ادامه دارد...
*****
چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاريخ 24/3/89
جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹
برخی از طنزهای منتشر شده در شمارهی اول مجله «ايرانما» خدابيامرز!
- مرفهين دردمند!
در خبرها چنين آمده بود كه يك نفر متكدی (گدا) با درآمد ماهانه سه ميليون تومان در استان سمنان شناسايی شد! قبل از هر چيز ما مراتب همدردی خودمان را با اين متكدی سمنانی عزيز ابراز میداريم و اعتراف میكنيم كه اين درآمدِ ناچيز برای اين همه استعداد و پشتكار خيلی كم است و همكاران ايشان در تهران با صرفِ نيمی از انرژی ايشان مشغول پول پارو كردن هستند! به هر حال از قديم گفتهاند پول روی زمين ريخته منتهی نحوه جمع كردنش تفاوت دارد! بگذريم...!
اصولا جامعهی ما به دو دسته تقسيم میشود: 1-آنهايی كه تكدیگری میكنند 2-آنهايی كه تكدیگری نمیكنند!
1-آنهايی كه تكدیگری میكنند: اين قبيل افراد به جای اينكه عمر و وقت خود را صرف درس خواندن و دانشگاه و شركت در آزمونهای استخدامی و مصاحبه و اينها نمايند يكراست وارد بازار كار میشوند! البته برخی از اين متكديان جزو اقشار تحصيل كرده هستند و از مفاخر و استعدادهای درخشان به حساب میآيند! لازم به ذكر است كه تكدیگری فقط اين نيست كه شما برويد سر چهارراه و دستتان را دراز كنيد بلكه آن دسته از افرادی هم كه برای دوزار ده شاهی حقوق و وام جلوی رييس و آبدارچی و سردبير و مديرمسوول و غيره سرشان را كج میكنند و هی التماس مینمايند هم جزو اين گروه هستند منتهی از نوع «متكديان نهفته!»
2-آنهايی كه تكدیگری نمیكنند: آن دسته از افرادی كه در اين گروه قرار دارند يا شغلشان آزاد است يا مغزشان!! اگر شغلشان آزاد باشد پس از مدتی به سبب اجرای قانون ماليات بر ارزش افزوده و حذف يارانهها و سياستهای حاكم بر بازار و غيره، كمپلت ورشكسته میشوند و پس از مدتی به گروهِ اول يعنی تكدیگری روی میآورند! آنهايی هم كه مغزشان آزاد است يا هنرمند هستند يا روزنامهنگار و خبرنگار! واين جماعت چون كلا مغزشان آزاد است عمرا اگر از گرسنگی هم بميرند به گدايی نخواهند پرداخت و هر بلايی هم كه سرشان بيايد حقشان است!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- مبادلهی ببر روسی با پلنگ ايرانی!
در خبرها آمده بود كه در يك مبادلهی پاياپای و كالا به كالا، مسوولين ايرانی اقدام به تاق زدن دو قلاده پلنگ ايرانی با دو قلاده ببر روسی نمودهاند. البته از آنجايی كه امسال سال ببر و پلنگ و اين قبيل جانوران است اين اقدام جای تقدير دارد! اگر يادتان باشد چند وقت قبل نيز چند قلاده آهو به يكی از كشورهای عربی صادر شد كه البته بعدا تو زرد از آب درآمدند! به هرحال اميد است كه با اين قبيل اقدامات صادرات غيرنفتی ما روز به روز بيشتر و بيشتر شود! ما برای اينكه قضيه برای شما بيشتر روشن شود به سراغ ببرهای وارداتی رفتيم و با زبان روسی يا ايشان وارد گفتمان شديم كه به شرح ذيل است:
ما: «سلام جناب ببر! چه احساسی داريد كه وارد ايران شدهايد؟»
ببر: «اولا ما قبلا اهل ايران بوديم و با كلی مكافات از طريق مرز به روسيه و سيبری فرار مغزها نموديم ولی از شانس بد امروز ديپورتمان كردند!»
ما: «چه پيغامی برای مسوولين داريد؟»
ببر: «از مسوولين خواهشمنديم كه بگذارند به زندگیمان برسيم و فردا پس فردا ما را با موش و قورباغه مبادله نكنند و اجازه دهند تا به درد خودمان بميريم!»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- تير شرطی!
آقای هاشمی رييس فدراسيون تيراندازی گفت: «شرطبندی در تيراندازی حلال است!» ايشان برای اينكه منظورشان را به قول امروزیها روشنتر (ماستمالی!) بيان نموده باشند افزودند كه: «تيراندازی جزو ورزشهای توصيه شده است و شرطبندی در آن حلال است، زيرا كسی كه امروز تير میاندازد ممكن است فردا موشك پرتاب نمايد!» لازم به ذكر است كه تمامی جملات داخل گيومه از اظهارات آقاي رييس فدراسيون است و ما فقط آنها را نقل نموده ايم! پيشبينی میشود كه پس از اين اظهارات مردم به صورت دستهدسته و فوجفوج به سمت سالنهای تيراندازی روانه شوند و شرطی ببندند و در اين كار خير سهيم گردند و شايد هم پولی به جيب زدند و بارشان را بستند! تازه كلی هم اشتغالزایی میشود و اوقات فراغت مردم به نحو احسن پر میشود و ديگر كسی سمت اعتياد و دزدی و قُمار نمیرود!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- درمان با نگاه!
محققان میگويند اگر میخواهيد از سرماخوردگی و آنفولانزا خلاص شويد کافیست به کسانی که دچار اين بيماریها هستند نگاه کنيد! اين دانشمندان اعلام نمودهاند که اين نگاه کردن باعث ترشح پادتن میشود و شخص نگاه کننده را در مقابل اين امراض واکسينه میکند! البته محققان اعلام نکردهاند که برای هر نوع مرضی چه نوع نگاهی مناسب است؛ ولی ما خودمان حدس میزنيم که مثلا برای بيماريیهایی از قبيل ايدز و هپاتيت نوع نگاه بايد زيرچشمی و يا از طريق سوراخ کليد درب باشد! و يا مثلا برای مقابله با امراضی مانند ناراحتیهای عصبی و گوارشی نوع نگاه بايد بِر و بِر و خیره باشد! محققان اکيدا توصيه نمودهاند که اين درمان برای افراد چشمچران و هيز نيز کاربرد دارد به شرطی که نگاهشان مديريت شده و زاويهاش معقول باشد! ما برای تحقيقات بيشتر به سراغ يکی از بيمارانی که در ويترين قرار داده شده بود تا عابرين با نگاه کردن به او خود را واکسينه نمايند رفتيم و حالش را جويا شديم و او نيز گفت: «تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است، ای به فدای چشم تو اين چه نگاه کردن است!؟»
*****
چاپيده شده در مجلهی مرحوم (!) «ايرانما» شمارهی اول به تاريخ 1/3/89
وقتی كسی نوشتهای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!
