نشسته بود کنارم و شبیهِ کسی که خيلی از زندگی خستهاس به مارلبروی گُلدش پُک میزد و گهگاه آه میکشيد. منتظر بود تا علتِ دمغیاش را بپرسم، من هم برای اينکه زودتر از شرّ دودِ سيگار ِ مزخرفش (!) خلاص شَوَم جويای احوالش شدم...
گفت: «میدونی آقا؟ زمونِ شما همهچی خيلی راحتتر بود، مثلا تو دورهی شما خيلی آسونتر میشد زن گرفت...» چهرهاش غمگينتر شد، شبيهِ کسی شده بود که انگار همهی روياهايش توی همان پُکهای سيگار دود میشد و میرفت هوا؛ ادامه داد: «میدونی آقا؟ دخترا خيلی بد شدن، ديگه به هيچ زنی نمیشه اعتماد کرد...»
مدام از زنها و دخترها میگفت و میناليد، با يک دست سيگارش را نگه داشته بود و با آن يکی به اساماسهايی که پشت بندِ هم بهش میرسيد جواب میداد. آه کشيد و تکرار کرد: «میدونی آقا؟ دخترا خيلی بد شدن، اصلا همهی زنها بد شدن، من خودم کلی دوست دختر دارم (!) اما يکی از يکی عوضیتر...» اين را که گفت فهميدم با چه گُهی طرفم، از همان آدمهایی بود که يک دو جين دوستدختر دارند و آنوقت دلشان میخواهد زنشان آفتاب مهتاب نديده باشد...
يکهو خندهاش گرفت، نه اينکه بخندد، يکجور نيشخند، با شيطنت ادامه داد: «من که حال و حولم رو میکنم، اما تو دورهی شما خيلی راحتتر میشد حال و حول کرد، الان همهچی سخت شده، دخترا هم سخت شدن، تازه با اين همه گرونی کی میتونه بره دنبال تشکيل خانواده؟...»
خودش فهميد که ديگر حوصلهی شنيدنِ چُسنالههایش را نداشتم، فهميد که دلم نمیخواست از درد و دلهايش دربارهی گرانی بشنوم و بعد هم دورهی خودش را با دورهی من مقايسه کند؛ خداحافظی کرد، بعد سوار ِ آئودیای که تازه از کمرگ درش آورده بود شد و رفت!... هيچوقت از شنيدنِ دردِ دلِ کسانی که برای اولین بار میبينمشان خوشم نيامده، مخصوصا اين بيست و چهار پنجسالههای بچه پولدار را!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر