بعضی وقتها بايد توی انباریِ ذهنت بگردی و يک ترمهی قديمی با نقش ِ بتهجقه پیدا کنی و بعد پهنش کنی گوشهی امامزادهی ذهنت؛ حالا اين امامزاده هر امامزادهای که میخواهد باشد، اصلا هر کسی که بيشتر بهش فکر میکنی همان میشود امامزادهی ذهنت!
بعد که سفره را گوشهی امامزاده پهن کردی رويش را پُر میکنی از نان و پنير و خرماها يا نان و پنير سبزیهایی که خودت لقمهیشان کردهای و هر لقمه را توی کيسهای نايلونی پيچيدهای؛ حالا اينکه چگونه میشود از توی مغز کيسهی نايلونی پيدا کرد زياد مهم نيست، چون کيسههای نايلونی مثل خدا همهجا هستند!
لقمهها را که چيدی مینشينی کنج ِ ديوار ِ امامزادهات و به آدمهایی خيره میشوی که يکی يکی میآيند و از روی سفرهات لقمهیشان را برمیدارند و میروند؛ حالا اينکه آدمهای ذهنت «يکی يکی» و مثل ِ بچهی آدم میروند سراغ ِ لقمهها يا شبيهِ «قحطیزدهها» به سفرهات حملهور میشوند بستگی به ذهن ِ خودت دارد اما...
اما گاهی بايد از گوشهی ذهنت يک سفره برداری و بعد به آدمهای توی ذهنت نان و پنير و خرما يا نان و پنير و سبزی تعارف کنی و بعد بنشينی گوشهی امامزادهی ذهنت و به آدمها خيره شوی... شايد اينطوری کمی خستگیات در برود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر