اينروزها بيشتر از پيش احساس ِ پير بودن میکنم، یا شايد بهتر است بگويم آدم که سی سالگی را رد میکند نه آرام آرام بلکه يکهو با نشانههای پيریاش آشنا میشود...
پير شدهام، چون زياد خودم را به بخاری میچسبانم؛ شوفاژ يا بخاری را که میبينم شبیهِ پشهای که لامپ روشن ديده جذبش میشوم؛ وقتی بيشتر میفهمم پير شدهام که درست شبيهِ پدرم جلوی بخاری میايستم: «تقريبا دست به سينه و کمی قوز کرده»!
پير شدهام، چون مسافتِ زيادی را پياده طی میکنم بدونِ اينکه بفهمم دور و برم چه میگذرد، سرم پايين است و به چيزهای فرسودهتر از خودم میانديشم. پير شدهام، چون هنگام ِ راه رفتن يکهو متوجه میشوم که دستانم پشتِ کمرم به هم قفل شدهاند و شبيهِ پدربزرگم راه میروم...
پير شدهام، چون سينهام خِسخِس میکند، از پله که بالا میروم به هنّ و هن میافتم، حتی سيگار هم نمیتوانم بکشم. سرمای هوا استخوانهايم را میلرزاند، چشمانم ضعيفتر شدهاند، لرزش دستانم انگار بيشتر شده. خدابيامرز مادربرزگم هم زياد دستش میلرزيد...
اما همهی اينها به کنار، تنها چيزی که بيشتر از پيش باعث میشود تا احساس ِ پيری کنم اين است: «زيادی مهربان شدهام»!... شايد هم «زيادی ترسو شده باشم» و همين «ترس» مهربانترم کرده باشد، به هر حال مرد جماعت هر چه سنش بالاتر میرود ترسوتر میشود؛ همهی پيرمردهايی که می شناختم وقتی به سنِّ مرگ رسيدند بدجوری ترسو شده بودند...
اينروزها بيشتر از پيش احساس ِ پيری میکنم، چون ترسوتر شدهام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر