دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

آقایان «سه‌برادرون» و آموزش رانندگی!

حول‌وحوش ظهر بود كه به سمت آموزشگاه رانندگی حركت كردم. وقتی به آموزشگاه رسيدم با منظره عجيبی روبه‌رو شدم. تمام افرادی كه در آموزشگاه حضور داشتند از لحاظ چهره بسيار شبيه همديگر بودند. حتی منشی آموزشگاه نيز برای اينكه خودش را شبيه سايرين نمايد صورتش را گريم كرده بود و به طرز خاصی با تلفن صحبت می‌كرد. اول فكر كردم در يك مهمانی بالماسكه حضور دارم ولی كمی كه دقت كردم متوجه شدم به‌غير از منشی تمامی افراد حاضر در آنجا با هم خويش‌ و قوم هستند و آنقدر به هم شبيه بودند كه گمان بردم همه آنها با هم برادرند. منشی آموزشگاه طبق روال قبلی منتهی اين‌بار بسيار آرام‌تر و شمرده‌تر گفت كه همانجا منتظر مربی‌ام بمانم. پس از مدتی انتظار ديدم كه سه نفر در آن‌ واحد به سمتم می‌آيند كه بسيار شبيه يكديگر بودند. كمی كه نزديكتر شدند تازه دوزاری‌ام افتاد و آقايان «سه‌برادرون» را شناختم! به دليل اينكه قصد ندارم تا نه خودم و نه دست‌اندركاران روزنامه را از نان خوردن بياندازم مجبورم تا از اسامی مستعار برای آقايان «سه‌برادرون» استفاده كنم و آنها را به نام‌های «ليوبِی، شانگ‌فِی و كُوان‌يو» معرفی كنم. وقتی متوجه شدم كه هر سه نفر آنها قرار است هم‌زمان مربی‌ام باشند نزديك بود پس بيافتم ولی به دليل جذبه‌ای كه ايشان داشتند بر خودم تسلط يافتم و به همراه ايشان به سمت خودروی آموزشی حركت كردم. وقتی به حياط رسيديم يك دستگاه خودروی شورلت آمريكايی مشاهده كردم كه تمام بدنه‌اش دچار فرورفتگی‌های زيادی شده بود. ديدم كه آقايان «سه‌برادرون» هر كدام به نوبت با مشت و لگد به جان ماشين بيچاره افتادند و به من هم دستور دادند كه با ايشان همراهی نموده و چند ضربه مشت و لگد حواله شورلت كنم. پرسيدم: «اين حركت چه دليلی دارد؟» آقای شانگ‌فِی با عصبانيت جواب داد: «اين اولين اصل آموزش است! بايد ياد بگيری تا در هر زمان مشت و لگدت را به باك استكبار جهانی بكوبی!» متوجه شدم كه آقای «شانگ‌فِی» از دو برادر ديگرش عصبی‌تر است و مشت‌هايش هم بسيار محكم‌تر و نافذتر است! پس از اتمام عمليات كوبنده‌مان به سمت يك دستگاه خودروی ملی حركت كرديم. از آنجايی كه آقای «كوان‌يو» ارشد بود جلو نشست و آقايان «ليوبی و شانگ‌فی» هم كنار همديگر عقب نشستند. هر چهار نفرمان كمربندهايمان را بستيم. در همان حال متوجه شدم كه آقايان «ليوبی و شانگ‌فی» رابطه‌شان خيلی خوب نبود و مدام با همديگر كل‌كل می‌كردند و به هم متلك می‌انداختند. آقای «كوان‌يو» به آرامی روی صندلی جلو نشسته بود و به من خيره شده بود. پرسيدم: «الان چه كار كنم؟» آقای کوان‌يو جواب داد: «بنده مربی اصول انضباطی‌ات هستم و برادرانم اصول حركتی را به تو خواهند آموخت!» از آقای كوان‌يو پرسيدم: «منظورتان از اصول انضباطی همان مقررات راهنمايی رانندگی است؟» جواب داد: «هم آنها و هم برخی ديگر از اصول اخلاقی! مانند طرز لباس پوشيدن و عدم داشتن سوءِسابقه! بنده كلا قاطعانه برخورد می‌كنم! حواست را جمع كن!» به دستور تواَمان آقايان «ليوبی و شانگ‌فی» مشغول حركت شديم. كمی كه حركت كرديم آقای ليوبی به‌آرامی گفت: «جوان مستقيم حركت كن و به آرامی!» اما آقای شانگ‌فی پريد وسط حرفش و گفت: «چی‌چی‌رو مستقيم برو! پسرجان بپيچ سمت راست و گاز بده!» به همين دليل دوباره دعوايشان شد و آقای شانگ‌فی با عصبانيت گفت: «برادر ليوبی! شما به اندازه كافی كارنامه‌تان سوال‌ برانگيز هست! پس لطفا در امر آموزش خلل وارد نكنيد!» آقای ليوبی هم با خونسردی جواب داد: «كجای كارنامه من ابهام دارد؟» آقای شانگ‌فی با غرور گفت: «همان زمانی كه شما به آموزشگاه‌های بيگانه دَبِه دَبِه بنزين می‌داديد و به‌جايش آبنبات‌چوبی می‌گرفتيد!» آقای ليوبی هم جواب داد: «من مگر صدبار به تو نگفتم در اموری كه سررشته نداری ورود نكن!؟» آقای شانگ‌فی هم جواب داد: «من يك زمانی سكوت كرده بودم و چيزی نمی‌گفتم ولی الان كه فضا فضای خوبی است و جان می‌دهد برای زيرآب‌زنی پس چرا ساكت بمانم و ابراز وجود نكنم!؟» و اضافه كرد: «برادر ليوبی! من سياست آموزشی شما را قبول ندارم! شما يك زمانی به نعل ميكوبی و يك زمانی به ميخ! اصلا مواضعت شفاف نيست! معلوم نيست اينوری هستی يا اونوری! يك زمانی می‌آيی و در جناح ما سنگ اندازی می‌كنی و يك زمانی هم می‌آيی و خودت را به ما می‌چسبانی! اينكه نشد كار! بنده ديده‌ام هر زمانی كه ما مشغول مشت‌زدن به باك استكبار جهانی هستيم شما مشت‌هايت را آرامتر ميزنی!» آقای ليوبی هم در جواب ايشان گفت: «برادر شانگ‌فی! بنده اگر بخواهم اصول سياست را به شما آموزش دهم پير می‌شوم! اصلا از همان دوران كودكی‌مان هم شما با بنده لج بودی و چشمت به كالسكه و صندلی ما بود!» به دليل اينكه از شنيدن دعواهای آقايان ليوبی و شانگ‌فی کاسه صبرم لبريز شده بود گفتم: «آقايان! صلوات بفرستين! كل آموزشگاه را كه شما داريد می‌چرخانيد! حالا چه فرقی می‌كند كی كجا چه‌كار كرده!» در همين اثنی آقای‌ كوان‌يو كه تا آن لحظه ساكت بود تشر‌زنان گفت: «به تو چه ربطی دارد كه در دعواهای خانوادگی دخالت ميكنی! از قديم گفته‌اند دو‌ برادر دعوا كنند ابلهان باور كنند! به خاطر اين بی‌انضباطی يك نمره منفی در پرونده‌ات ثبت ميكنم!» با بيچارگی گفتم: «ولی بنده قصد آشتی‌دادن داشتم!» ولی متوجه شدم دوباره در پرونده‌ام يك امتياز منفی ديگر ثبت شد! در همان بين آقای شانگ‌فی با حرارت رو به من گفت: «تو ديگه چی ميگی كاكاسياه!؟ آشتی!؟ كدام آشتی!؟ تو هم كه مثل برادر ليوبی داری به جاده خاكی ميزنی!» آقای ليوبی با هيجان گفت: «مگر من چه خبطی كرده‌ام!؟ جز اينكه می‌خواستم بين برخی از سران آموزشگاه آشتی و صلح برقرار كنم!» آقای شانگ‌فی با پوزخند جواب داد: «حالا خوبه كه ضايع شدی و هيچ كدامشان هم در نشست آشتی‌جويانه‌ات شركت نكردند و دستت را در پوست گردو گذاشتند! اصلا آشتی برای چه؟ با برخی از افراد بايد قاطعانه برخورد كرد تا نتوانند برای آموزشگاه شاخ و شانه بكشند!» متوجه شدم كه آقای كوان‌يو هم با تكان دادن سرش حرفهای برادر شانگ‌فی را تاييد می‌كرد! در همين بين آقای ليوبی آهی كشيد و گفت: «خداوند اصلاح كند امورات را!» تا آقای ليوبی اين حرف را زد آقای شانگ‌فی با عصبانيت گفت: «اينقدر اين كلمه اصلاح را بر زبان نياور! حساسيت دارم!» و هر دو نفرشان با حالت قهر از ماشين پياده شدند! تا خواستم بروم و ميانجی‌گری كنم متوجه شدم كه آقای كوان‌يو امتياز منفی ديگری در پرونده‌ام ثبت كرد و گفت: «پرونده‌ات خيلی سنگين شده!» برای اينكه كارنامه‌ام سياه‌تر نشود از ماشين پياده شدم و به سمت خانه بازگشتم. در همان حال متوجه شدم كه آقايان «سه برادرون» دست در گردن هم انداخته‌اند و با خواندن شعر «ما سه‌تا داداشيم» به سمت آموزشگاه بر ميگشتند!
اين افسانه رانندگی فعلا ادامه دارد!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 10/12/88

۶ نظر:

ناشناس گفت...

طنز يعني گريه كردن قاه قاه
طنز يعني خنده پر اشك و آه

sheida گفت...

وقتی به مدیر یک آموزشگاه دیگه میگیم داداش سیا که دیگه تو اون آموزشگاه و هیچ جای دیگه هم کسی به رنگ پوستش اهمیت نمیده و فقط همه را در برابر ادبیات غنی و قدمت کهن آموزشگاهمون حیرت زده میکنیم شعر آخرش هم جالب بود تو دلم بقیه اش و گفتم و فرقش فقط این بود که در مورد این سه برادر که با هم داداشن یه کم دامنه عملیاتشون گسترده تره و تمام آموزشگاه رو مورد عنایت قرار میده

sheida گفت...

وقتی به مدیر یک آموزشگاه دیگه میگیم داداش سیا که دیگه تو اون آموزشگاه و هیچ جای دیگه هم کسی به رنگ پوستش اهمیت نمیده و فقط همه را در برابر ادبیات غنی و قدمت کهن آموزشگاهمون حیرت زده میکنیم شعر آخرش هم جالب بود تو دلم بقیه اش و گفتم و فرقش فقط این بود که در مورد این سه برادر که با هم داداشن یه کم دامنه عملیاتشون گسترده تره و تمام آموزشگاه رو مورد عنایت قرار میده

وحید گفت...

افسانه سه برادر... یادش بخیر :دی
با زبون طنز خوب حرفات رو میرسونی
موفق باشی / آموزشگاهت پایدار

siavoosh گفت...

ببخشید می خواستم بگم منم اون آموزشگاه رفتم اما نمیدونم چرا همش رد شدم !؟

ناشناس گفت...

آقا بیخیال گواهینامه شو . دیگه جواب نمیده . اونوقت اون آموزشگاه هم واگذار میکنه میره سبزی فروشی میزنه .

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!