دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۱

آدم‌برفی

آدم‌برفی ساختنْ يه دل‌ِ گُنده، يه ذهن‌ ِ بی‌خيال و يه اعصابِ پولادين می‌خواد... نه اينکه از آدم‌برفی ساختن بدم بیاد اتفاقا بدجوری هوسش رو دارم، هوس ِ عشق‌بازی با برف و بعدش هم خَلق ِ يه موجودِ بدبخت که عمرش به دو روز هم نمی‌رسه...

شايد آدم ساختن با برف کمی حسّ خدا بودن بهم می‌ده، همونقدر بی‌هدف، همونقدر بی‌آينده، همونقدر خودخواهانه... بعد وقتی که آدم‌برفیت رو ساختی باید بی‌خيالش بشی، بايد ولش کنی و بری، اينجا هم باز حسّ خدا بودن بهت می‌ده اما... اما مشکلم از همينجا شروع می‌شه...

هر وقت آدم‌برفی می‌ساختم دلم نميومد از کنارش جُم بخورم و مادرم با داد و هوار من رو از توی کوچه يا حياط جمع می‌کرد و دستای یخ‌زده‌ام رو «ها» می‌کرد و می‌نشوندتم جلوی بخاری نفتی؛ اما من حواسم به سرمای تنم نبود، دلم شور ِ آدم‌برفی رو می‌زد...

توی دنيا به تعدادِ آدمایی که دلشون می‌خواد آدم‌برفی بسازن آدمايی هستن که دلشون می‌خواد آدم‌برفی‌های بقيه رو خراب کنن، من از همين گروهِ دوم می‌ترسم، از صدقه‌سر ِ وجودِ همين آدمها بود که دلم هميشه برای آدم‌برفيم شور می‌زد...

آخرين باری که آدم‌برفی ساختم دو سال پيش بود، يه پيرمردِ برفی؛ مخصوصا پير ساختمش که وقتی مُرد زياد دلم براش نسوزه، اينطوری خيالم راحت بود که جوونياش عشق و حالش رو کرده و ديگه يه پاش لبِ گوره...

تا نيمه‌های شب کنارش نشستم، وقتی از سوز ِ سرما به خونه پناه بردم همون دلشوره‌ی لعنتی نذاشت بخوابم و تا دمدمای صبح مدام از پنجره بهش سر می‌زدم که آدمايی که ميومدن و باهاش عکس می‌انداختن خرابش نکنن...

نفهميدم کِی خوابم بُرد، به محض بيدار شدن رفتم سراغش، افتاده بود رو زمين، شکسته بود، سرش لِه شده بود، جای يه چيزی شبيهِ پوتين وسطِ شکمش بود، آدم برفیم به مرگِ طبيعی نمرده بود، کشته بودنش... واسه همينه که دلم نمی‌خواد آدم‌برفی بسازم... اين دلشوره‌ی لعنتی... برای آدم‌برفی ساختن بايد عين ِ خدا باشی، بی‌خيالِ بی‌خيال...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!