سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: دست‌انداز

يكی بود يكی نبود يك روستايی بود كه هم بود و هم نبود. از آنجايی كه خنده از لبان مردم اين روستا دور نمی‌شد اسمش را گذاشته بودند «دونقطه‌دی آباد!» گويند كه اين روستا يك شورای دهداری داشت (در مايه‌های شورای شهر خودمان) كه حكاياتش مو به مو توسط مورخان و كاتبان ثبت گرديده و به آيندگان انتقال يافته. راويان اخبار اينگونه روايت كنند روزی اعضای شورا تشكيل جلسه داده بودند كه مش‌مرادخان كه خری داشت و خرش جزو خران اسپورتِ روستا بود و ضد گلوله و ضد بيل و ضد فضله‌ی پرندگان بود با رنگی پريده وارد شورا شد و به محض ورودش هوش از كف بداد و پخش زمين شد. گويند حكيم‌باشی را به بالينش آوردند و او نيز با خوراندن آب‌قند و آب‌طلا و دواگلی مش‌مراد را به هوش آورد. آورده‌اند كه مش‌مراد را پرسيدند كه ماجرا چيست و چرا چنين ترسيده؟ و او هم جواب داد :«با خرم مشغول عزيمت به آبدارخانه بودم كه چند دستگاه درشكه با سرعت از كنارم رد شدند و خاكِ چرخ‌هايشان در چشمم فرو رفت و خرم رَم نمود و جفتك پراند و رادياتورش جوش آورد و آب از آن سرريز شد و خلاصه با هزار بدبختی خرم را ری‌استارت كردم و به اينجا رسيدم.» گويند كه يكی از اعضا با حرارت رو به ميرزا چمقلی‌خان سفيدآبی كه رياست جلسه را عهده‌دار بود كرد و گفت: «چند وقتی است كه جوانان روستا با استفاده از درشكه‌های مُدِ روز و فول‌اسپرت در خيابان‌ها و كوچه‌های روستا اقدام به لايی كشيدن و حركات مارپيچ می‌كنند و هی دور دور می‌زنند و با هم كورس می‌گذارند. بايد فكری به حال اين درشكه‌های وارداتی بكنيم تا امنيت رعايا تامين گردد.»
يكی پيشنهاد داد كه بهتر است با نصب تابلوهای راهنمايی و رانندگی و گماشتن داروغه و پليس و پاسور اقدام به كنترل و جريمه‌ی رانندگان خاطی كنيم.
ديگری گفت: «ما آنقدر بودجه نداريم كه پول داروغه و پاسوَر را بدهيم. بهتر است با استفاده از علم روز اقدام به ايجاد دست‌انداز بر بستر خيابان‌ها و كوچه‌ها نماييم و بدين صورت هم سرعت گاری‌ها كم می‌شود و هم ما می‌توانيم با فروش لوازم‌يدكی و جلوبندی به سودهای كلان برسيم و با پولش پروژه‌های لِنگ‌درهوايمان را بسازيم!»
گويند كه هر كدام از اعضا به صورتِ خودجوش به سراغ پيمانكاران و آشنايان خود رفتند و پس از چند ساعت سی‌چهل پيمانكار مختلف در حال ايجاد دست‌انداز بر روی جاده‌ها بودند. آورده‌اند كه:
يكی جايی دست‌اندازی هوا كرد
و از اقدام خود كلی صفا كرد
يكی ديگر روی همان دست‌انداز
دست‌انداز بلندی را بنا كرد
گويند كه روستا پر از دست‌اندازهای مرتفع و منيل شده بود و به قدری اين دست‌اندازها بلند بودند كه بر روی قله‌شان برف نشست و آورده‌اند اولين كسی كه توانست خود را به قله‌ی بلندترين دست‌انداز برساند ميرزا «يوری گاگارين» نامی بود كه توانست با تجهيزاتِ كوه‌نوردی خود را به قله‌ی آن برساند و نامش را در كتاب ركوردهای ميرزا «گينسقلی‌خان پنجابی» ثبت نمايد. آورده‌اند كه:
رعايا روی دست‌انداز رفتند
و از سرما لرزيدند و گفتند:
چه دست‌اندازی كه برف رويش نشسته
و فتح قله‌اش هم خيلی سخته!
زمستان با تيوپ اسك می‌كردند
تابستان‌ها رويش پيك‌نيك می‌رفتند
به قدری آن دست‌اندازهای مذكور
بلند بودند كه روستا شد محصور
بدين صورت هم سرعت‌ها كم شد
و ديد دشمنان نيز گشته بود كور
و در آخر چنين آورده‌اند كه رعايا از بالای دست‌اندازها فرياد می‌زدند كه:
اوووهوی اصغر!
اون پايه‌های ترن‌هوايی چقدركوتاهه!
******
چاپیده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاریخ 7/2/89

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: تعریفِ شورا

يكی بود يكی نبود، يك روستايی بود كه هم بود هم نبود! اين روستاهه پر از شادی و شور بود و اسمش هم «دونقطه‌دی ‌آباد» بود! اين روستا خيلی چيزها داشت و از لحاظ امكانات و اتصالات و احتمالات و اجتماعات و اختراعات و اكتشافات و بازيافتِ آَشغالات چيزی كم نداشت؛ اما از آنجايی كه مورخان بسيار افرادِ بيكار و بی‌عاری هستند و كاری بجز سياه‌نمايی ندارند پس مجبورند كه يك چيزهايی را نقل كنند ولی چون اين روستای «دونقطه‌دی آباد» از هر نظر كامل و روبه‌راه بود و فقط شورای دهداری‌اش پر از حاشيه بود مورخان فقط حول و حوش همين شورا قلم‌فرسايی نموده‌اند. راويان اخبار اينگونه آورده‌اند كه روزی شورای روستا تشكيل جلسه داده بود كه مش‌مرادخان كه مسئول آبدارخانه بود و خری داشت كه خيلی برو بود و مسئوليت اياب و ذهاب رياستِ شورا را عهده‌دار بود با سينی چای و توپِ پُر وارد شورا شد و بنا كرد به داد و قال كه در مكتب‌خانه به پسرش مشق داده‌اند كه انشايی پيرامون شورای روستا بنويسد و پسرش هم يقه‌ی او را چسبيده كه شورا يعنی‌چه و او هم كه چون فقط آبدارچی است و نمی‌داند كه معنی شورا چيست در برابر پسرش خجل شده و دست به دامان اعضای شورا شده تا با خردجمعی‌شان انشای پسرش را به سرمنزل مقصود برسانند! آورده‌اند كه شورا وارد شور شد و پس از دقايقی همفكری و رايزنی و مراجعه به لغت‌نامه و ديكشنری و 118 و اينها هركدام از اعضا به فراخور حالشان تعريفی از شورا ارائه دادند.
يكی گفت: شورا تشكيل شده است از دو كلمه‌ی‌ «شور» و «آ» كه اين «آ» قبلاً «ها» بوده كه به عبارتی می‌شده «شورها» يعنی «بانمك‌ها»! ولی به مرور زمان «ه» از «آ» جدا شده و كلمه‌ی «شورا» به وجود آمده كه می‌شود «بانمكا»! و در آخر نتيجه می‌گيريم كه شورا يعنی جايی كه افرادِ بانمك و گوگولی‌مگولی در آن مجتمع می‌شوند و تشكيل بلور می‌دهند!
يكی ديگر گفت: نخير! كلمه‌ی‌ شورا برگرفته از كلمه‌‌ی تركيبی «شورآب» بوده كه به مرور زمان «ب» از آن جدا شده و شورا يعنی جايی كه آبش شور است و غير قابل آشاميدن و با آن فقط می‌توان اتول و گاری و قاطر را شست!
ديگری گفت: ای آقا! اگر شورا همان شورآب باشد كه بايد از اين به بعد اعضا با مايو و دماغ‌گير و حوله وارد آن شوند! شورا يعنی جايی كه در آن شور می‌گيرند و ترشی و خيارشور و كلم‌شور می‌اندازند!
ناقلان اينگونه نقل نموده‌اند كه:
يكی گفت كه شورا همان مجلس است!
پر از اهل فن و پر از مخلص است
يكی گفت كه شورا يعنی چای و موز
سپس آب تنی توی استخر و حوض
يكی گفت كه شورا يعنی راندمان
و كانديد شدن بهر خدمت در آن!
يكی گفت كه شورا يعنی جای شور
تراكم، ترافيك، كمی حرفِ زور!
آورده‌اند كه مش‌مرادخان تمام تعاريفِ ارائه شده را به پسرش منتقل نمود و فردايش پسرش را از مكتب‌خانه اخراج نمودند و سپس با وساطتِ ميرزا چمقلی‌خان دوباره او را ثبت‌نام نمودند و مبلغی نيز در جهت همياری به مكتب‌خانه از وی سلفيدند! مش‌مراد نيز پس از مراجعت به آبدارخانه با عصبانيت فرياد زد:
اوهووووی اصغر!
اون پايه‌های ترن‌هوايی رو بكش اونور!
. . . . .
ادامه دارد. . .
******
چاپیده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاریخ 6/2/89
------------------------------------------------
مینیمالی نوشته‌ام مربوط به پیل‌خیس شدن بلاگر که می‌توانید در اینجا بخوانید:
.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: تراکم

يکی بود يکی نبود، يک روستايی بود که هم بود هم نبود. از آنجايی که اين روستاهه اهالی شاد و شنگول و هميشه خندانی داشت اسمش را گذاشته بودند «دونقطه‌دی آباد»!. اين روستا به دليل اينکه از استانداردهای جهانی بسيار جلوتر بود به همين دليل پُر بود از انواع و اقسام مجالس و شوراها و نشست‌ها و ميتينگ‌ها و بريز و بپاش‌ها! مورخان به دليل اينکه عيالوار بودند در مورد هيچ‌يک از شوراها بجز شورای دهداری چيزی ننوشته‌اند! بگذريم. . .!
راويان اخبار اينگونه آورده‌اند که روزی اعضای شورای دهداری تشکيل جلسه داده بودند و در منزل ميرزا چمقلی‌خان سفيدآبی به صورتِ چهار زانو و بعضاً دو زانو نشست بهم رسانيده بودند که قرار بر اين شد در موردِ مسائل کلان روستايي و ساخت و سازهای پيرامون آن تصميماتِ شگرفی گرفته شود. راويان در وصف اين جلسه چنين آورده‌اند که:
چه اجلاسی! چه دَک‌هايی چه پُزهايی!
پر از تخمه، پر از آجيل، پر از موزهای هاوايی!
به چندتا ديس شيرينی و چندين ديس پُر ميوه
يکی‌شان قهوه می‌خواهد، يکی چاکلت، يکی چايی!
يکی ردبول می‌خواهد، يکی آب‌معدنی با نِی
يکی هم وسطِ اجلاس و رزمِ سوسک و دمپايی!
ناقلان اينگونه نقل کنند که ميرزا چمقلی‌خان همان‌گونه که در راس نشسته بود گفت: «امروز می‌خواهيم راجع‌به ساخت و سازهای بی‌رويه در روستا تصميماتی مهم اتخذ کنيم و اول از همه هم به سراغ تراکم می‌رويم!» يکی از اعضا که جزو يَلان و تيم طناب‌کشی روستا بود گفت: «يا میرزا! اين تراکم که گفتی يعنی‌چه!؟» يکی ديگر از اعضا که از قضا او هم جزو يَلان بود و در تيم جُفتَک‌پرانان و نانچکونوازان بود گفت: «احتمالا مُرادِ میرزا همان تراخُم(!) می‌باشد!» يکی ديگر که جزو نوابغ و فرهيختگان و سيکل‌داران روستا بود گفت: «بنده گمان می‌برم که منظور میرزا همان تناسب و تدافع و تنازع و تدارک و ترافيک و اينها باشد!» آورده‌اند که ميرزا چمقلی‌خان برآشفت و گفت: «الا يا ايها الاعضای شورا! نباشيد اينقدر در بندِ معنا! تراکم يعنی اينکه موقع ساخت، عقب‌نشيني کنند ساختمان‌ها و طويله‌ها و اينها!» يکی از اعضا با اعتراض گفت: «پس چرا باجناغ بنده که جزو ملاکين و از پسر عموهای فلان‌بن‌فلان است در هنگام ساخت نه تنها عقب نکشيده بلکه جلوتر هم کشيده و مقداری از فضای کوچه را گرفته؟!» گويند که شيخ سرفه‌ای کرد و تته‌پته‌کنان گفت:‌ «چرا جوسازی می‌کنی ميرزا نجف‌خان!؟ آن بنده‌خدايی که شما نام بردی مشمول تراکم نبوده و بلکه مشمول تداخل بوده! در ثانی دستور از بالا آمده بود و ما کاره‌ای نبوديم در آن مورد! ثالثا مگر بنده صدبار توصيه نکردم که پای مسائل خانوادگی را در مباحث باز نکنيد!؟ خلوت را گذاشته‌اند برای همين مواقع ديگه!»‌ در اين لحظه يکی از اعضا برای اينکه بحث را عوض کند برخاست و گفت: «اصلا اين تراکم خيلی هم خوب است و عبور و مرور خران و گوسفندان و درشکه‌های ما را در کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا سهل‌تر خواهد نمود و فضای روستا را گشادتر می‌نمايد و کلی هم پول عايد خزانه شورا می‌کند و اعضا می‌توانند از مبلغ فروش تراکم فکری بحال طرح‌های وامانده نمايند!» راويان آورده‌اند که در اين لحظه ميرزا چمقلی‌خان طرح را تصويب نمود و با شادمانی گفت:
اوهوووی اصغر!
اون پايه‌های ترن‌هوايی را ببر آنورتر!
ادامه دارد. . .
******
چاپيده شده در روزنامه‌ی «فرهنگِ آشتی» به تاریخ 5/2/89

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!

يكی بود يكی نبود، يك روستايی بود كه هم بود و هم نبود! از بس كه اهالی اين روستا شاد بودند اسم اين روستا بود: «دونقطه‌دی آباد»! اين روستا هم دَخو داشت هم دهدار هم بخشدار هم مجمع روستا هم فراکسيون‌های مختلف هم کمپين‌های متفاوت و هم شورای4+2 و هم هزار جور شورای ديگر و هم شهردار و هم فرماندار و هم دهداری! راويان اخبار برای دوری از دردسر و اينها به هيچكدام از شوراهای نامبرده كاری نداشته‌اند و فقط در مورد شورای دهداری سخن رانده‌اند و آورده‌اند كه:
يه شورا داريم شاه نداره!
اعضايی داره ماه نداره!
از هر جناهی توش داره!
ديوار شورا موش داره!
ناقلان اينگونه نقل كرده‌اند كه شورای دهداری روستای «دونقطه‌دی آباد» از نخبگان و پهلوانان و ملاكان و رمه‌داران و هنرمندان و غيره تشكيل شده بود و از هر طيف و قشری در شورا نماينده داشتند؛ مثلا چند نفر از اعضای شورا جزو يَلان و كشتی‌گيران روستا بودند تا بتوانند مشكلاتِ روستا را ضربه‌فنی كنند! چند نفر هم جزو نخبگان ديپلم‌ردی و سيکل‌داران روستا بودند و چند نفر هم از طيف هنرمندان و گليم‌بافان و قالی‌بافان و كلوچه‌پزان بودند. در مورد ملاكان و گله‌داران هم اطلاع موثقی در دست نيست كه جزو كدام طيف بوده‌اند! در وصف اعضای شورا آورده‌اند كه:
آفتابه لگن هفت دست!
همه اعضا شدند تردست!
تصميم می‌گيرن سردست!
اجرا می‌كنند دست دست!
راويان آورده‌اند كه شورای دهداری يك آبدارچی داشت به نام مَش‌مراد كه اين مش‌مراد يك خری داشت كه اين خر مسئول اياب و ذهاب اعضا بود و هر چند وقت يكبار يكی از اعضا بر آن سوار می‌شد و به رتق و فتق امور می‌پرداخت و هميشه بر سر اينكه چه كسی بر خر مش‌مراد راكب گردد بين اعضا دعوا می‌شد كه به جنگهای يك روزه و صليبی و طناب‌كشی و اينها می‌كشيد! در وصف خر مش‌مراد آورده‌اند كه:
خر مَش‌مراد از كره‌گی دم نداشت!
گوشاش دراز بود ولی اشکال نداشت!
يورتمه می‌رفت تو كوچه‌های روستا
از خودش هم يه چيزايی جا می‌گذاشت!
عر كه می‌زد گوش همه كر می‌شد
اما كسی جرات غرغر نداشت!
شاهدان اينگونه روايات كنند كه در شورا يك اصغر نامی هم بود كه مسئول تداركات بود و وظيفه‌اش هم جابجايی پايه‌های مونوريل روستا بود. بيچاره آنقدر كارش سنگين بود كه به ديسك كمر دچار شده بود و پاهايش پرانتزی گشته بود و قامتش هم خميده شده بود! در وصف او اينگونه آورده‌اند كه:
اوهوووووی اصغر!
اون پايه‌های تِرن‌هوایی رو بكش اونورتر!
××××××
اگر اتفاق خاصی نيافتد و سرنوشت اين داستان هم مثل آن داستان آموزش رانندگی دچار ترکیدگی‌ نشود و زيرآبش خورده نشود سعی می‌كنم كه از اين به بعد داستان شورای دهداری روستای «دونقطه‌دی آباد» را برايتان نقل كنم و اميدوارم كه از خواندن آن لبخندی جزئی برلبان قهر کرده با لبخندتان بنشيند! . . . پس اين داستان ادامه دارد....!
******
چاپیده شده در روزنامه‌ی «فرهنگِ آشتی» به تاریخ 4/2/89

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

اندر بابِ تعددِ اولات در چين و ماچين!

آورده‌اند که يک بنده‌خدايی در کشور چين و ماچين که چشمانی داشت بادامی و پيشانی‌ای چين‌چين و نامش همانا بود «چيتونگ نانچاکوزاده» روزی عازم روستای «بِه‌‌کَن» (پکن امروزی) شد و آنجا برای خودش دختری را به زنی گرفت و با برنامه‌ريزی‌های پله‌پله و کوتاه‌مدت و بعضا بلندمدت اقدام به بچه‌پروری نمود و برای عقب نماندن از برنامه‌ريزی‌اش چندين دختر ديگر را به زنی گرفت و با قرار دادن ايشان در شرايطِ گلخانه‌ای راندمان را بالا بُرد! اهالی روستا وقتی آن بنده‌خدا را ديدند به او حسادت بردند و از روی چشم و همچشمی ايشان نيز در اقداماتی ضربتی ـ‌ گازنبری اولاتِ (جمع مکسر اولاد‍!) خود را به ضريبِ دو و در برخی موارد به ضريبِ سينزده (سيزده) رسانيدند! گويند که آنقدر زاد و ولد در آن روستا ازدياد يافت که چندين دستگاه ماما و زائو و قابله از روستاهای مجاور به آنجا فرار مغزها نمودند و پس از مدتی آنقدر جمعيت روستا زياد شد که تبديل به شهر شد و نامش را به «پکن» تغيير دادند! راويان اخبار اينگونه روايت کنند که روزی آقای «چيتونگ» با تشکيل دادن کمپين و کارگروه پا به عرصه‌ی سياست نهاد و به اتفاق آرا به امپراتوری کشور چين رسيد. گويند روزی يکی از منتقدان که از طيفِ روشنفکران چين بود (البته الان نسلشان منقرض گشته!) و اين افزايش جمعيت را خطرناک می‌ديد با اعتراض به چيتونگ گفت:
«اين همه بچه پس‌انداخته‌ای يعنی‌چه؟!
اين چنين پرده برانداخته‌ای يعنی‌چه؟!!
ما اهالی به نان شبِ‌مان محتاجيم
تو فقط موز وارد می‌کنی!؟‌ يعنی‌چه!؟
می‌دانی که در اين شهر همه بيکارند؟
بهر پُر کردن اوقات، بچه می‌کارند؟
تو . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
گويند «چيتونگ» با اينکه بسيار انسان انتقادپذيری بود اما انتقاداتِ آن منتقد را تاب نياورد و او را اخته و کمی هم اختُفی نمود و گفت: «پس ما کنترل جمعيت را از خودت شروع می‌کنيم!». راويان اخبار اينگونه نقل نموده‌اند که روزی جنابِ چيتونگ به ديدار يکی از هم‌قطاران خارجی‌اش که امپراتور کشور «هرتاکولاپ» (يکی از جزاير سر نبش آفريقا!) بود رفت و راز موفقيت‌اش را برای او بازگو نمود. گويند که آن امپراتورِ هرتاکولاپی وقتی به کشور خود بازگشت در يکی از کنفرانسهای خبری‌اش گفت:
«بچه که عُمر و نَفَسه
کی گفته که دوتا بسه؟!
بچه اگه پسر باشه
فردا عصای دست باشه
يا که اگه دختر باشه
سوسن خانم چندتا باشه!
حياطِ ما سه فرسخه
خالی باشه خيلی اَخه!
دست به دست هم دهيد به مهر (در برخی نسخ به‌جای کلمه‌ی دست از کلمه‌ی چیز استفاده شده)
هرتاکولاپِ خود کنيد آباد!
گويند که در اينجا زيرکی او را گفت: «تو که تا ديروز می‌گفتی بايد خامس ميليون نفر از اين شهر بروند، پس تو را چه‌ شد که چنين می‌گويی؟» و اضافه نمود:
زير اين اقداماتِ ايضايی
ما که مَرديم مُدام می‌زاييم
با همين روند چند وقتِ دگر
ما دهانِ چين را [. . .]!!
ولمان کن داداش که تا تو را داريم
گر و.ا.ز.ک.ت.و.م.ی هم کنيم باز می‌زاييم!!
مورخان چنين آورده‌اند که از سرنوشتِ منتقدِ هرتاکولاپی اطلاعی در دست نيست و روايت نموده‌اند که رابطه‌ی جنابِ چيتونگ و امپراتور هرتاکولاپ آنقدر خوب بود که تا چند نسل همينطوری به همديگر نان قرض می‌دادند. اما از آنجايی که چيتونگ‌خان خيلی رند و قالتاق بود سيل نيروی کار و اجناس ساختِ کشورش را روانه‌ی هرتاکولاپ نمود و آن کشور هم که مردمانش به سببِ دريافتِ خشکه‌ی يارانه‌هاشان خيلی خوشحال بودند و کاری بجز بچه‌پروری نداشتند پُر از پسرهای بيکار و معتاد و دزد شد و دخترانش هم برای کار به کشورهای همسايه مهاجرت نمودند! مورخان در آخر چنين نتيجه گرفته‌اند که:
«گويند مزاج پدرت بود فلافل!
ای يار بگو! از فضل پدر تو را چه حاصل؟
تو که لوله‌های آب و گاز و برق را بستی
اين يکی لوله را هم ببند! مشو غافل!!

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

اندر مديحتِ ميرزا طاهر بوكوفسكی و الباقی قضايا!

گويند ميرزا طاهر بوكوفسكی مردی بود از بزرگان اهل گرمدرّه و هی می‌پريد از اين شاخه به آن شاخه مثل شب‌پرّه؛ قسمت بر اين بود كه ميرزا را گماردند به كدخدايی گرمدره و قرعه بر او افتاد كه سوار شود بر مركبِ مراد يعنی همان خره! راويان اخبار اينگونه روايت كنند كه:

شبی طاهر بوكوفسكی خواب ديده

جهان را جملگی بر آب ديده

گمان كرده كه خود نوح است ليكن

نه كشتی‌ای؛ نه چوبی؛ هيچ نديده

صدا می‌زد جبريل امين را

ولی انگار او هم ورپريده

خلاصه ميرزا طاهرخان مذکور

همان‌جا الغرض در خود ‌[…]

------

مُخبران راوی اينطور آورده‌اند كه:

ميرزا سرآسيمه از خوابش پريده و تُشك و ملحفه‌ی خود را خيس ديده؛ عجالتا در همان نصفه‌شبی معبران خواب را به حضور طلبيده و شرح داده هرآنچه در خواب ديده.

دانشمندانِ تعبير خواب؛ ميرزا را پرسيدند از هرچه كه شام بلعيده و ميرزا گفت كه كله‌پاچه و آبگوشت و مسمی‌بادمجان و بيف‌استراگانوف با دولمه‌ی ورقلمبيده تناوليده!

معبران لَختی درنگ نموده‌اند و پس از مشاورت و معاشرت اينگونه ابراز نموده‌اند كه:

الا يا ايها الميرزا بوكوفسكی!

مگو تعبير خوابت را به هيشكی!

شما صفرا نمودی اندر اين خواب

كمی بلغور نمودی و سفيدآب!

شواهد دال دارند كه چپ است اين

كه سِيل نيست بل خشكسالی است اين!

ببايد سَد بسازی در بيابان

كمی آب جمع كنی از بهر ياران!

كنون بوشو بخواب ای مير محبوب

ندارد گرمدره يك عدد جوب!

------

ناقلان امر اينگونه نقل نموده‌اند كه ميرزا پس از تعبير خوابش آسوده به خواب رفت.. لِنگِ ظهر كه از خواب ناز برخاست بنا كرد به اخذِ تصميمات از راست!:

بگفتا نفت را بر سفره آريد!

كمی هم جعفری پيشش بذاريد!

پيامی داد سوی آن يار مَه‌سيم

بيا چاوز جونم هم را ببينيم!

سپس بر يَد گرفته قاشقی را

زده با خاويار آن مابقی را!

------

گويند در اين لحظه ميرزا اقدام به سخنرانی نموده و همينطور فرت و فرت دُرّ و گوهر پرت نموده:

بگفتا از رعايايش كه شادند

همه در خانه‌هاشان روبه‌راهند

همه خوشحال و خندانند شب و روز

سفر رفتند در ايام نوروز

تمام مطبوعاتِ دوست؛ ای‌جان!

تمام مغرضان و منقدان؛ هان!!؟!

اگر با ما نباشی تو! رجيمی

رَوَد پرونده‌ات دست رحيمی!

تمام نرخها ثابت رو جنسه

نداريم ما افرادِ دوجنسه!

همه گويند طاهر عقل نداره

[…] و […] ديدی تنت می‌خاره!

خلاصه هركسی با ما نباشد

ركون زندگيش از هم بپاشد!

------

شاهدان قضايا اينگونه خبر می‌دهند كه:

روزی ميرزا يك لايحه‌ای را، تقديم دهداری می‌كند هی راه‌به‌راه! می‌گويند كه دهداری قبلی آن را پس فرستاد، ولی ميرزا طاهرخان را نترساند! هوای خوب و بادهای مساعد، بكرد دهداری را خالی از معاند! دوباره ميرزا آن لايحه را، بدون هيچ تغييری و بی‌راه، سوی اين دهداری روان كرد، تا به لطفِ يارانش چه توان‌كرد. به دوستانش بگفتا:

بياييد دست به دستِ هم دهيم ما

خلاص گرديم از اين دوم‌خردادی‌ها!

تمام سايت‌ها، وبلاگ‌ها را

بری گردانيم از اين مخملی‌ها!

بايد از ما اجازت‌ها بگيرند

تا پای رايانه‌هاشان نشيننند!

خلاصه الغرض قانون چه خوب است

حاجی مايلی‌كهن حُبِّ قلوب است!

بياين با هم همه هاله بسازيم

به اين خاله به آن خاله بنازيم!

قطار هسته‌ای ترمز نداره

بيا تا می‌تونيم باهم بگازيم!

بياين باهم اسی را محو سازيم

كلاهخود و كلاهك هی بسازيم!

كلام آخر اينكه ما می‌تونيم

اگر اينجور نشد، اونجور می‌تونيم!

------

راويان اخبار و شاهدين امر و مخبران روايت و ناقلين نقل و واردين امر جملگی بر اين مهم متفق‌القول گشتند كه ميرزا طاهرخان بوكوفسكی محبوب قلوبِ عوام‌الناس گشتند خيلی و هرچه‌ كه بود جملگی شاد هستند به مِيلی!.. ولی هيچكدام خبر نداشتند كه آبی در كوزه‌هاشان نيست و خشكسالی و قحطی شروع گشته ولی جملگی يا مشغول ارشاد بودند يا مشمول ارشاد و اينجوری شد كه روح اموات شما هم شاد!!!!

*****

پس و پیش‌نوشت: این نوشته برای برخی از دوستان تکراری است اما تصمیم گرفتم تا به عنوان عیدی(!) دوباره آنرا در اینجا قرار دهم برای کسانی که نخوانده‌اند و هم اینکه ناخنکی به آرشیوم زده باشم! از تمام عزیزانی که با سخنان مهرآمیزشان به من عنایت داشتند و سال‌نو را تبریک گفته‌اند سپاسگزارم و امیدوارم که همگی از سالی شیرین و شکلاتی لذت ببریم!

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!