دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

فرآيندِ تبديلِ HIV به H2O ازطريقِ كاتاليزور HDMI!!

جناب آقاي قاضيان (قبلا براي ايشان لفظ دكتر به كار مي رفت ولي در حال حاضر براي احترام به ايشان از اين لغت صرف نظر مي نماييم!) در وبلاگشان مطلبي درج نموده اند راجع به آمار ايدز در دولت اصلاحات و دولت مهرورز.ايشان با استناد به آمار و ارقام به ما نشان دادند كه در دورهْ دولت مهدورالدَّم آقاي خاتمي آمار ايدز به شدت بالا رفته و در دولت گل و بلبل نهم به شدت پايين آمده.نامبرده در وبلاگشان دلايل اين اُفت و خيزِ فشار (همان منحني ايدز!) را بازگو نموده اند.اينجانب هم چون مي دانم كه اين ملت هميشه در صحنه و بي بي سي ببين منتظر ارائهْ توضيحات بيشتر هستند تا به مغزهايشان فشار نياورند بي ادبي نموده ام و افاضاتي بر نوشته هاي ايشان نگاشته ام.اين ها دلايل و مبرهناتي است كه شما را روشن خواهد كرد كه چرا در دولت خاتمي ايدز افزايش يافت و در دولت نهم كاهش(يا چرا اون موقع ميشد الان نميشه!).
1-آقاي خاتمي با شعار اصلاح طلبي و اصلاحات وارد ميدان شد.ملتِ ما هم كه ديدند الان دور دورِ اصلاحات و اصلاح گري است به سمتِ آرايشگاه ها و داروخانه ها هجوم بردند و با استفاده از ريش تراش(لازم به ذكر است كه در دولت هشتم قيمت ريش تراش در دو مقطع دچار تورم شديد گرديد!!) و قيچي و موبَر و اپيلاسيون و واجبي دست به اصلاحات در تمام اركان و اعضا و جوارحشان زدند كه همين امر باعث شد ملت دست به اكتشافاتي در خودشان بزنند!.پس از اين اكتشافات بود كه مردم دوست داشتند هِي از كشفياتشان همديگر و مخصوصاً جنس مخالف را آگاه نمايند!.(جنبه؟!!شوخي نكن!!)
2-در دورهْ دولت خاتمي بحث شفاف سازي هم مطرح بود.هموطنان ما كه با استفاده از اصلاح گري به شفاف سازي در برخي سطوح فوقاني و تحتاني رسيده بودند‘تصميم گرفتند كه اين شفاف سازي را در همهْ جوانب و اركان زندگيشان جاري و ساري نمايند!.به همين دليل از زير يوغِ لوازم پيش گيري كننده(چيز ديگه!) كه نقطهْ مقابل شفاف سازي بود خارج شدند و به سمت آزادي و شفافيت حركت كردند!
3-در همان دوران بود كه بحث شيرين خانه هاي عفاف پيش آمد كه مي خواست برخي از افرادِ مؤنثِ جامعه را كه به صورت غير قانوني فعاليت مي نمودند ساماندهي كند تا هم فعليتشان قانوني شود و هم يك لقمه نانِ حلال كسب نمايند كه البته نشد كه بشه؛ولي ملتِ ما از طريق خانه هاي عفاف زير زميني به حركت مخملي گونهْ خودشان ادامه دادند!
4-اما وقتي دولت نهم روي كار آمد(با آن كار آمد فرق دارد!)‘مردم كه بدجوري از آزادي مستفيذ(!) شده بودند تصميم گرفتند به تبعيت از سياست هاي جديد از روشهاي لاپوشاننده(آن هم چند لايه و به چه ضخامت!) استفاده نمايند كه همين امر سبب گرديد موج عظيمي از مردم باز به سمت داروخانه ها هجوم برده و به خريد لوازم پيش گيري كننده بپردازند!
5-در دولت نهم بود كه بهاي نفت به شدت بالا كشيد و پول هنگفتي به جامعه و سر سفره ها تزريق شد!؛ولي چون تحريم بوديم و واردات برخي لوازم لغو شده بود‘ در مقابل واردات لوازم پيش گيري كننده به كشور به شدت افزايش يافت؛مردم هم كه ديدند پول دارند ولي چيزي نيست كه بخرند باز به سمت داروخانه ها و بقالي ها و كتاب فروشي ها (!) هجوم بردند و هِي تند و تند لوازم پيش گيري كننده با ماركها و كارآيي هاي مختلف خريدند و هِي فرت و فرت استفاده نموندند!.
6-يكي ديگر از دلايل اُفتِ آمار ايدز اين بود كه يكسري از ايدزيها از كشور رفتند!؛يكسري شان هم از دنيا رفتند!؛يكسري ديگرشان هم خودكشي شدند!.در همين مقطع بود كه يك ندايي آمد و گفت ما در كشورمان همجنس باز نداريم و همين جمله سبب شد كه برخي از جماعتِ ايدزيها و غيرِ ايدزيها به يك سوال اساسي برخوردند:"بودن يا نبودن‘مسئله اين است؟!!".اين مهم سبب شد تا اين عدّه به مشكل بحران هوّيت و عَدَمِ تشخيص موجوديتِ خود دچار شوند.يعني نمي دانستند كه هستند يا نيستند؛اگر هستند يعني نيستند و اگر نيستند پس چيستند!.اين افراد از بس دنبال چيستي شناسي خودشان غرق شدند كه سر از ديوانه خانه ها در آوردند!.اينكه حالا اين چه ربطي به آن داشت هم كاملا مبرهن است كه اينجا همه چي به همه چي ربط دارد!!
7-تا همينجا هم زيادي وِر زديم!

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۷

روسیۀ قدیم،ایران جدید،سَری که بد جوری درد می کند!

داشتم چند داستان کوتاه به قلم چخوف با ترجمۀ سیمین دانشور را می خواندم(از انتشارات نگاه) که به قسمتِ "چند خاطره از چخوف" به قلم ماکسیم گورکی رسیدم.خالی از لطف نیست که شما هم این خاطرات و جملاتی که از زبان چخوف جاری شده است را بخوانید:
« روسی مخلوق عجیبی است.مثل یک غربال،هیچ چیز در او قرار نمی گیرد و باقی نمی ماند.در جوانی با حرص و آز هرچه تمام تر،خود را با هرچه دم دستش است پر می کند و بعد از سی سالگی غیر از "یک آشغال دان کثیف و تیره" از او چیزی باقی نمی ماند.برای خوب زیستن و مثل آدم زندگی کردن،آدم باید کار کند،با ایمان و علاقه کار بکند.اما،ما،ما،نمی توانیم این کار را بکنیم.یک معمار همین که یک جفت عمارت حسابی و آبرومند بنا کرد،می نشیند و ورق بازی می کند.تمام عمر قمار می کند،یا ممکن است جای دیگر او را پشت صحنۀ تئاترها پیدا کرد.پزشک روسی همین که به تجربه پرداخت،دیگر نسبت به علوم توجهی ابراز نمی دارد و غیر از "مجلۀ پزشکی" کتاب دیگری نمی خواند و در چهل سالگی جداً معتقد می شود که منشاء تمام امراض باد نزله است!.من هرگز یک کارمند اداری را که به معنا و هدف کار خود واقف باشد ندیده ام.معمولا کارمندان از پایتخت،یا از حاکم نشین ایالات و شهرهای عمدۀ ولایات،جُم نمی خورند.همان جا می نشینند و کاغذ پرانی می کنند و کاغذ ها را به "زمیف" یا "سمورگون" می فرستند که "به مفاد آن ها توجه شود." آن وقت مفاد آنها چیست؟ این نامه ها برای آن است که دیگران را از جنبش های آزادی خواهانه محروم کند!.از جنبشی که کارمند اعتنایی و اعتقادی بدان ندارد و اندیشه ای در آن باره به خود راه نمی دهد،درست همان گونه که یک فرد خدانشناس نسبت به مالک دوزخ بی اعتقاد است.وکیلی که با یک دفاع موفقیت آمیز شهرتی کسب کرده،دیگر اعتنایی به عدالت نمی کند و فقط از حقوق حقۀ "مال و منال" دفاع می نماید.غیر از قماربازی و خوردن صدف کاری نمی کند.و خود را شخصیت برجسته ای که از کلیۀ هنرها آگاه است،می شمارد.بازیگر تئاتر همین که یکی دو رل قابل تحمل بازی کرد،برای یاد گرفتن رل های دیگر زحمتی به خودش نمی دهد،کلاه ابریشمی بر سر می نهد و خود را نابغه تصور می کند.روسیه کشور مردمان گرسنه و تنبل است.کشور مردمانی است که هرگز سیری ندارند.پُر می خورند و غذاهای لذیذ می خورند.مشروب خوارند.دوست دارند روزها هم بخوابند و در خواب خوروپف کنند.ازدواج می کنند تا کسی را داشته باشند،که خانۀ آنها را اداره کند و رفیق می گیرند و مترس دارند تا در اجتماع شهرت و مقام به دست بیاورند.روان شناسی آنها مثل روان شناسی سگ است.وقتی کتکشان بزنی،به سختی زوزه می کشند و به لانه های خود فرار می کنند،و وقتی نازشان کنی،به پشت می خوابند و لِنگ هایشان را به هوا می کنند و دُم تکان می دهند.» «این ها که بر مسند عدالت نشسته اند،مثل غرور جوانی-که در صورت های زیبا نا بهنگام است-بی جا به نظر می آیند.سرنوشت مردم دست چه کسانی است!.»«در روسیه مرد شرافتمند،مثل دودکش بخاری است که دایه ها با آن بچه ها را می ترسانند.این کشور روسیۀ عزیز ما چه مملکت بدبخت و مهملی است!.»

پس نوشت:خدا وکیلی اگه چخوف ایرانی بود چی می خواست بگه؟!،البته نود در صد به جای نویسنده شدن،مسافر کش میشد و یا اگه به احتمال همان ده در صد نویسنده میشد و می خواست اینگونه به ایرانی جماعت نگاه کند حتما سر یکی دو ماه دق می کرد و کارش به انتقاد کردن نمی رسید!!..کلا این روزها از هر متن کلافه کننده و بیان کنندۀ احساساتم بد جوری خوشم میاید.ما ها را باید سوزاند!!

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷

دختركِ ريسمان بر گردن

دخترک فریاد می زد!...
صدای جیغش و زجه اش،دل ِ هر رهگذری را می خراشید...
دخترک چنان می گریست که درون ِ چشمانش بسان ِ سدّی سر ریز از آب می مانست،
و گونه هایش مانندِ کویری سیل زده!..
از زنخدانش آبشارهای نامنظمی فرود می آمدند و البسۀ بدن نما و مندرسش را می شستند!..
ریسمانی ستبر،بر گردن ِ سفید و کبودش بسته شده بود،چنان محکم که با کوچکترین حرکت،
دخترکِ بیچاره را بر زمین می کوفت!..
آن سرِ ریسمان به دستِ مردی سپند و سمین،گره خورده بود!..
مردم به سمتِ دختر دویدند...
مردکِ طناب به دست را آماج ِ مشت ولگد وناسزا کردند،
ولی مَرد هیچ واکنشی برای دفاع از خود انجام نمی داد!،
انگار جماعت را حس نمی کرد!..
مردان و زنان به حال ِ دخترک می گریستند..
ریسمان را از گردن ِ نحیفِ دختر گشودند..
زنان از خانه هایشان لباسها آوردند و بر تن ِ بی رمق ِ او پوشاندند..
دخترک را به خانه هایشان بردند و یکایک پای دردِ دلهایش نشستند و گریستند...
او را رهانیدند و رفت،ولی،
ولی آن مردِ ریسمان به دست،حتی کاری برای جلوگیری از فرارِ دختر نکرد!،
و همانجا نشسته بود،
با چشمانی باز و نگاهی خیره..!
دخترک فردای همان روز،
در محله ای دیگر،
ریسمانی بر گردنش بود،
فریاد میزد و ترحم ِ عابرین را می طلبید!...
طرف دیگرِ ریسمان نیز به مُردار ِ مَردِ دیگری بسته بود!!!...
جسدی که تا لحظاتی بعد،تبدیل به آماج ِ مشت و لگد وناسزا می شد!!..
آری....،
دخترک،گدای ترحم بود و تا روزها همان کار را تکرار می کرد.......،
دخترک بود و ریسمان بود و جسدِ مردی دیگر،.......
او گدای ترحم بود!!!!!.........................................

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷

کلیلیسم و دمنیسم!(سیر حکمت در آکادمی جنگل!).قسمت هفتم

هُدهُد پس از مرتب کردن کاکُلش گفت:«ایکاش این آقای جغد که اینگونه بی مهابا به ترور شخصیت حیوانات می پردازند کمی به خود می آمد و روشنفکری پیشه می کرد.آقای بوف خود را به کوری زده اند و امیدی به هدایت ایشان نیست!.بنده نمی خواهم از پیشینۀ خانوادگی ام سوءِاستفادۀ سیاسی کنم ولی همۀ شما جَدِّ بزرگِ مرا خوب می شناسید که وزیر امور خارجۀ دولتِ سلیمان بود.در دورۀ دولتِ سلیمان اصلاحاتِ زیادی در دنیا صورت گرفت که جنگل ما را هم شامل شد و پدربزرگِ بنده هم از صدقه سری همان دولت بود که مونیست و یک گویی را از جنگل ریشه کن کرد و دموکراسی را به ارمغان آورد.نَران و مادِگان گرام!،دیگر زمانۀ سلطان مداری و دیکتاتوری گذشته.گذشت آن زمانی که مونوئیست ها حکمرانی میکردند.به نظر بنده اصلاً هدف ما نباید بر محوریتِ انتخاب سلطان باشد،بلکه ما باید یک خرد جمعی را در جنگل دایر کنیم و دولتمندانه برخورد کنیم نه اینکه سرکوبانه و اگوئیسمی و خودخواهانه!.»دارکوب که به دار و درختان خیره شده بود و به افقهای دوردست مینگریست گفت:«فرمایشات جناب هدهد کاملا متین است و قابل تامل.تا اینجای جلسه حیواناتِ زیادی سخنرانی کرده اند و شعارهای انتخاباتی سر داده اند،ولی به نظر من این حرفها برای همشیرۀ ما تُنبان نمی شود!.الآن ما در یک وضعیت بحرانی به سر میبریم،هیچ امکاناتی نداریم،جنگل ما از سایر جنگلها عقب مانده تر شده،ما که یک زمانی قدرتِ جنگلها بودیم الان به یک جنگل جهان سومی تبدیل شده ایم.الآن دارکوبهای جنگلهای فرنگ و حتی جنگلهای مجاور با مَتّه برقی درختان را سوراخ می کنند اما ما هنوز درگیر روشهای فولکلور و سنتی و قدیمی و دستی هستیم.درختان ما هم که نسبت به درختان سایر جنگلها اُفتِ کیفیتِ چشمگیری داشته اند.بیشتر درختان یا پوک هستند و یا شل و وارفته.درختان و الوارهای چینی گوی رقابت را از ما ربوده اند.اکونومیستِ ما در حال نابودی و لغو امتیاز است!.من هم با جنابِ هدهد موافقم و خواهان به وجود آمدن جمهوری دموکراتیک در جنگل هستم نه یک حکومت به پادشاهی یک نفر!.».پروانه گفت:من هم تصدیق میکنم که دیگر دور و زمانۀ پادشاه مَداری گذشته است.الان شما اگر جنگلی را هم میبینید که یک سلطان بر مسند آن نشسته بیشتر جنبۀ نمایشی دارد!.همۀ ما خوب می دانیم که در حکومت پادشاهی همه چیز به سمتِ آریستوکراسی و امپریالیسم می رود!.اگر چنین شود،آریستوکراتها از یک سو خون ما را در شیشه میکنند و امپریالیست ها هم از سمتِ دیگر ما را غارت خواهند نمود!.به نظر من کسی بهتر از هدهد شایستۀ سردمداری بر ما نیست».بوقلمون که از معتقدان و مبتلایان به اسپکتیزیسم بود ولی خودش آن را انکار میکرد گفت:«غیر قابل قبوله!،اینگونه سخنان هدهد و دارکوب و هم اندیشانشان کاملا گویای اعتقاداتِ آلتروایسمی و غیر خواهی آنهاست.اینهایی که دَم از جمهوریت و دموکراسی میزنند آنقدر سوسول هستند که از فرط استعمال کِرم برنز کننده تماماً به تنورکسیا مبتلا هستند!.من با جمهوریت و خرد جمعی مشکلی ندارم بلکه صد در صد با آن موافقم به شرطِ اینکه این خرد جمعی ماحصل یک خرد فردی باشد!.من فقط به نفع جنابِ آفتاب پرست کنار میروم».آفتاب پرست که تا اینجای جلسه به دلیل همرنگ شدن با محیط رؤیَت نشده بود سرفه ای کرد و همه به طرف صدا برگشتند و با دیدن مدفوع فیل که صدا از آن می آمد مشمئز شدند و از سلیقۀ آفتاب پرست چندششان شد.آفتاب پرست متوجه شد که با این بد بیاری دُچار اُفتِ محبوبیت شده و نزدیک است که رأی اکثریت را از دست بدهد،پس به سرعت جَستی زد و روی تخته سنگی نشست و به شدت تلاش نمود تا همرنگِ سنگ نشود.کمی زبانش را جمع و جور کرد و گفت:..................همچنان ادامه دارد!!

یه دل میگه بگم بگم،یه دلم میگه غلط میکنی بگی!

به دلیل حسّاسیت های به وجود آمده پیرامون مقاطعی از تاریخ و نیز برخی کلمات و همچنین جلوگیری از تخریب و تفسیدِ افکار عمومی(نیست ذهن ملت ما خیلی آیینه ای و زلاله،ممکنه زود خَش برداره!) و تلاش در جهتِ تنویر افکار عموم ملت،پیشنهاد می گردد که در مُحَرَّم امسال به تمامی هَیَآتِ مذهبی و نوحه سرایان و ترانه سرایان(!) و نوازندگان و عَلم کشان و میانداران و کلاً همه،شدیداً و اکیداً تذکر داده شود که از به کار بردن لغاطِ «شاه» و «سلطان» قبل از نام امام حسین به شدت خودداری کرده و به جای آنها از کلماتِ جایگزین استفاده نمایند!.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!