یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۲

بی‌جرات

بدش نمی‌آمد خودش را سر به نيست کند. گاهی به قدری غرق اين تفکر «که به چه شيوه‌ای کار خودش را يک‌سره کند» می‌شد که گذشت زمان را حس نمی‌کرد، بارها شده بود که برای چند ساعت روی صندلی‌اش نشسته بود و بدون اينکه صداهای پيرامونش را بشنود به ابزارهايی خيره شده بود که هر کدام به طريقی خاص می‌توانست او را به آن دنيا بفرستد.

گاهی تيغ را به آرامی روی رگ دست يا شاهرگ گردنش بالا و پايين می‌برد و دلش می‌خواست فشار روی تيغ را بيشتر کند و خون روی آينه بپاشد و رنگِ دنيايش را سرخ کند. همانطور که تيغ را بالا و پايين می‌برد دقايق زنده ماندنش را پس از بريدن رگها تخمين می‌زد، سی دقيقه؟ نيم ساعت؟ يک ساعت؟ بعد مدام دقيقه‌ها را کم و زياد می‌کرد تا به عدد دلخواهش برسد.

گاهی بدون اينکه هوا در ريه‌هايش ذخيره کند خودش را توی وان فرو می‌کرد و از همان پايين به سقف مواجی که از برابر چشمانش می‌گذشت خيره می‌شد. آبْ چشمانش را می‌سوزاند اما ترجيح می‌داد با چشمان باز بميرد، به دقيقه نمی‌رسيد که نيروی غير ارادی‌ بدنش او را به سرعت از آب در می‌آورد و ريه‌اش بدون اينکه از او اجازه بگيرد با ولع هوا را می‌بلعيد. تنها چيزی که از وان حمام نصيبش می‌شد سوزش چشمانش بود.

گاهی بدون‌ اينکه به چپ و راستش نگاهی بياندازد از خيابان می‌گذشت، شايد راننده‌ی بی‌احتياطی از آنجا عبور می‌کرد و او را به مرادش می‌رساند، اما خيابانی که او هميشه از آن رد می‌شد سوت و کور بود و فقط يک جغد کم داشت تا روی چراغ راهنمايی‌اش بنشيند و هو هو کند.

از قرص و زهر هم خوشش نمی‌آمد، می‌گفت «بگير نگير» دارد، دلش هم نمی‌خواست که قبل از مرگ معده‌اش به هم بريزد و کثافت‌کاری راه بياندازد. دوست داشت همه چيز تر و تميز تمام شود.

وقتی دستش به هيچ‌جا نمی‌رسيد و راهی برای کشتن خود پيدا نمی‌کرد دست به قلم می‌شد. مدام می‌نوشت و خودش را توی داستان‌هايش می‌کشت، در داستانی مرگش بسيار آرام می‌شد و در داستانی ديگر مرگی فجيع برای خودش دست و پا می‌کرد. بيچاره جرات کشتن خودش را نداشت، برای همين خودش را در داستانهايش می‌کشت.

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۲

آشنا يابی

دلباخته‌ی تنهايی بود. دلش می‌خواست کنجی بنشيند و دور از هياهوی آدمها برای خودش خيال ببافد. هميشه می‌گفت از آدمها فراری شده و کاری به کارشان ندارد، می‌گفت عاشق‌ِ‌ تنهاييست. گاهی شبيه جويندگان طلا پی‌ِ تنهايی می‌گشت و تا به چنگش می‌آورد مثل زالو بهش می‌چسبيد و تا همه‌ی تاريکی‌های تنهايی را نمی‌مکيد ولش نمی‌کرد؛ برای همين هر بار که از تنهايی‌هايش برمی‌گشت رنگش کبود بود.

از تنهايی‌هايش راضی بود، می‌گفت تنهايی صفايی دارد که جمع ندارد. می‌گفت تنهايی‌هايش به قدری شيرين است که آن شيرينی را هيچ عروس و دامادی در ماهِ عسلش نچشيده، می‌گفت تنهايی‌اش را با هيچ آدمی قسمت نمی‌کند.

حرفهايش که تمام می‌شد نفسی عميق می‌کشيد و از پنجره‌ی اتوبوس به بيرون خيره می‌شد. چشمانش روی تک تک آدمهايی که از برابرش می‌گذشتند کمی می‌ايستاد و بعد روی نفر بعد می‌رفت. آدمها را تماشا می‌کرد اما تماشا کردنش مثل بقيه‌ی آدمها نبود، انگار چشمانش دنبال کسی می‌گشت، دنبال کسی که آشنا باشد، کسی که چشمانش بی‌اختيار روی او قفل شود و قلبش تندتر بتپد. خدا را چه ديدی؟ شايد کسی را می‌ديد و چشمانش برقی می‌زد و خاطره‌ای در مغزش زنده می‌شد...

از تنهايی می‌گفت و فکر می‌کرد دلباخته‌ی تنهايی‌ست، مغزش اما تنهايي را پس می‌زد، مغزش در پی يافتن آشنايی بود که با ديدنش دوباره دار خيالبافی‌اش را راه بياندازد و خيال ببافد، آنقدر خيال ببافد که تمام حجم تنهايی‌اش را با همين خيالها پُر کند.

شايد خودش تنهايی می‌خواست اما کار مغزش آشنا يابی بود. برای همين آدمها را نگاه می‌کرد، چشم می‌دواند تا چهره‌ای آشنا ببيند، شايد رفيقی، شايد همسايه‌ای، شايد رهگذری که يکی دو بار او را ديده، و شايد هم او را...
او را که نمی‌ديد همه‌ی شهر برايش غريبه می‌شد و باز دلش هوای تنهايی می‌کرد...

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۲

آدمها و درختها

از روزی که تنها شده بود بيشتر روی صندلی پارک می‌نشست. به آمدن و رفتن آدمها نگاه می‌کرد و برای خودش فلسفه می‌بافت؛ باور کرده بود که آدمها شبيه درختانند. می‌گفت اگر می‌خواهی بدانی يک درخت چقدر عمر کرده بايد ارّه برداری و به جان‌ درخت بيوفتی و بعد شروع به شمردن حلقه‌هايی کنی که گذر‌ِ ايّام آنها را در دل درخت نشانده. گاهی سکوت می‌کرد، گاهی زيرلب با خودش حرف می‌زد. با خودش می‌گفت در طول‌ ساليان آدمهای زيادی وارد زندگی‌ات می‌شوند؛ هر کسی هم که می‌آيد از خودش اثری در روح و قلبت جا می‌گذارد و بعد می‌رود. روح و قلب و مغز آدم را اگر مانند تنه‌ی درخت ببُری خط و خطوط زيادی می‌بينی که هر کدامش يادگار کسی‌ست. مثلا آن يکی خط يادگار رفيقی‌ست که ترک وطن کرده، يا آن يکی خط هم همينطور. آن خطوط کوتاه هم يادگار کسانی‌ست که دير آمده‌اند و زود رفته‌اند. روح آدمها را اگر می‌شد مثل تنه‌ی درخت ببُری می‌فهميدی که چه تعداد آدم وارد زندگی‌‌شان شده‌اند و بعد رفته‌اند. بعد شروع می‌کرد به شمارش‌ خط‌ها. گاهی به يکباره شمردن را متوقف می‌کرد، انگار به چيز‌ی برخورده باشد، بعد با خودش می‌گفت گاهی کسی می‌آيد، نه خطی به جا می‌گذارد نه حتی نگاهی به شاخ و برگت می‌اندازد؛ فقط می‌آيد، زخمی می‌زند و می‌رود؛ سالها بعد می‌بينی قلب و روحت پر شده از همين زخمها...
کمی بعد، از شمردن خسته می‌شد، نگاهی به درختان اطرافش می‌انداخت و زيرلب می‌گفت آدمها شبيه درختانند، درخت‌ها را قطع می‌کنند تا روزهای عمرشان را بفهمند، می‌کُشندشان تا بفهمند چقدر زندگی کرده‌اند؛ آدمها هم تا زنده‌اند مدام زخم می‌خورند و مدام آدمهای ديگر در روح و جان‌شان خطی می‌اندازند و می‌روند؛ بعد آهی می‌کشيد و رو به کسی که ناپيدا بود می‌گفت: «اگر می‌خواهی بفهمی هر آدمی چقدر زخم خورده تعداد آدمهايی که در مراسم ختمش حاضر می‌شوند را بشمار!»

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲

شب ادراری

وقتی بچه بود از شب می‌ترسيد؛ تاريکی ِ شب بستر ِ مناسبی برای زاده شدن‌ِ هيولاها و اجنّه‌هايی بود که مادربزرگ قصه‌های‌شان را برايش تعريف کرده بود. شب که از راه می‌رسيد دلهره هم پشت بندش می‌آمد.

مَوال توی حياط بود، آن هم تَهِ حياط. شب که می‌شد مسير ِ مَوال کِش می‌آمد و انگار تا آن سر ِ دنيا بايد می‌رفت و بعد با ترس و لرز ميانِ جماعتی از ديوها و جنّيان خودش را خالی می‌کرد. باز صد رحمت به شاشيدنِ قبل
از خواب! اگر نيمه‌های شب تنگش می‌گرفت دنيا روی سرش خراب می‌شد، رفتن تا موال دلِ شير می‌خواست، اما او بچه بود و دلش اندازه‌ی گنجشک بود، هر چقدر هم خودش را نگه می‌داشت سودی نداشت و سر آخر جايش را خيس می‌کرد.

بچه که بود هر روز صبح از آقاجان کُتک می‌خورد، ننه هم مدام زير لب نِق می‌زد و تُشکِ نجس را لب حوض می‌برد و آنقدر می‌‌چلاندش که چيزی به جر خوردنش نمی‌ماند. بس که ننه هر روز تشکِ شاش‌آلود را می‌شست ديگر هيچ رنگ و رويی به تُشک نمانده بود.

××××

حالا سالها از آن روزها گذشته، بيشتر ِ موهايش سفيد سفيد شده، نوکِ انگشتانش چروک شده؛ هميشه می‌دانست که پيری از نوکِ انگشتان شروع می‌شود.

هنوز هم از شب می‌ترسد، حتی بيشتر از وقتی که بچه بوده از شب می‌ترسد، نه اينکه از هيولاها يا اجنه بترسد، نه، از اين می‌ترسد که وقتی صبح چشم باز ‌کند دوباره تُشک‌اش را خيس کرده باشد. ديگر از همسر و بچه‌هايش خجالت می‌کشيد، از خودش بدش می‌آمد، آدم ِ به آن گُنده‌گی اختيار ِ شاش ِ خودش را هم نداشت.

بچه که بود شب‌ها توی جايش می‌شاشيد، بزرگ که شد باز هم شب‌ها توی جايش می‌شاشيد. بعد با خودش فکر می‌کرد: آدمها به دنيا می‌آيند، به خودشان می‌شاشند، باز هم به خودشان می‌شاشند، بعد از دنيا می‌روند. اصلا شايد برای همين است که آدمها را بعد از مرگ می‌شويند، می‌شويندشان تا بوی شاش‌شان برود!

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!