شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

جان مادرت امسال را تحویل بگیر!

يا مقلب القلوب و الابصار

يك تلاشی بكن! بگير زِ ما افسار!

من خودم خوب می‌دانم

كه تو داری كمبود در ابزار!

بگذريم. . . .!

يا مدبر اليل و النهار

با تو هستم ای خدای قهار!

تو مگر گوش نمی‌كنی اخبار!؟

اگر اين يارانه‌ها حذف شود

ما دگر نداريم شام و ناهار!

بگذريم. . . .!

يا محول الحول و الاحوال

عجب امسال گرفتی از ما حال!

سال گاو شديد باروَر بود!!

سوسكها هم برای ما شدند شغال!

بگذريم. . . .!

ای خداوندِ خوب و متين

امسال توی سفره‌ی هفت‌سين

خاليست جای چندتا سين!

سبزه‌هايمان همه چيدند

ماهی قرمزها همه روی زمين!!

بگذريم. . . .!

ای خداجان بفرما سنجد!

بربری‌مان ندارد دگر کنجد!

دَم عيد است و تورم مهار شده

به جای حقوق و عيدی و اينها

دوباره نصيبِ ما خيار شده!!

بگذريم. . . .!

ای خداوندگار جاه و جلال!

ای خزانه دار! پُر مال و منال!

توی جيبِ ما شپش می‌رقصد

آنوقت تو می‌گويی اينقدر نَنال!؟

بگذريم. . . .!

خلاصه كه ما عبيد تو ايم!

هميشه كتك‌خور از رفيق تو ايم!!

بيا و تو زندگيت يه كار مثبت كن!

اسم من را تو ليستِ مرگ ثبت كن!

بگذريم. . . .!

آنقدر از اين پلنگه می‌ترسم

كه رديف و قافيه شد محال

من فقط يك كلام دگر گويم

حول حالنا الی احسن الحال!

يعنی كلا سعی كن يه جور باحال!

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

شوخی با بر و بچه‌های روزنامه‌ی فرهنگِ آشتی!

به بنده دستور داده شده تا برای آخرين شماره‌ی روزنامه در سال گل و بلبل 88 يك ويژه‌نامه طنز بروم! البته در همين‌جا برای خوانندگان عزيز شفاف‌سازی می‌نمايم كه الكی صابون به دل خودشان نمالند و امروز منتظر طنزهای گزنده و سياسی و اجتماعی و فرهنگی و هنری و كشككی پشمكی نباشند. زيرا ما ديديم به هركسی كه بخواهيم گير بدهيم و در موردش طنز بنويسيم به تريج قبايش برمی‌خورد و برای ما شاخ و شانه می‌كشد پس تصميم گرفتيم تا به همين بر و بچه‌های بدبخت و بيچاره و خوشه‌سومی خودمان گير بدهيم كه دستشان به هيچ‌جايی بند نيست و حقوقشان هم آنقدر بخور و نمير است كه حس‌ و حال فين نمودن هم ندارند چه برسد به شاخ و شانه كشيدن!

- دكتر محمدمهدی امامی ناصری:

مديرمسئول. رييس شورای سياست‌گذاری! اگر فكر می‌كنيد كه منظور از شورا همان خردِجمعی است سخت در اشتباهيد! تنها مديرمسئولی كه در طول 24ساعت شبانه‌روز مثل اجل‌معلق بالای سر بچه‌ها حضور دارد و آنقدر به همه‌چيز اشراف دارد كه می‌داند هركدام از بچه‌ها چندبار چای می‌خورند و متعاقبش چندبار به اتاقِ گلاب‌به‌رويتان می‌روند! مردی كه تصميمات بزرگ می‌گيرد! آنقدر بزرگ كه حتی در جيب هم جا نمی‌شود! البته تصميمات ايشان رابطه مستقيمی با شام شب قبل دارد! مثلا اگر شام آبگوشت و كله‌پاچه ميل نموده باشند تصميم می‌گيرند كه روزنامه را از 16صفحه به 32صفحه افزايش دهند و يا اگر شام نان و ماست خورده باشند تصميم می‌گيرند كه ستون طنز را گِل بگيرند! خلاصه تصميمات ايشان مشت محكمی بر دهان بر و بچه‌های روزنامه است! هر كسی هم كه قبول ندارد راه بازه و جاده دراز!! كارل‌ ماركس در وصف ايشان می‌فرمايد: «پله‌ پله تا ملاقاتِ خدا می‌روی! امامی جانم به قربانت چقدر تند می‌روی!!» اما از شوخی گذشته ايشان بسيار انسان موقر و متينی هستند! (اين جمله صرفا جهت پاچه‌خواری نوشته شده و كاربرد ديگری ندارد!)

- امير نيكرويان:

سردبير. نيمه‌ی گمشده‌ی جناب مديرمسئول! رابطه‌ی ايشان و آقای مديرمسئول بيننده را به ياد كارتون لولِك و بولِك می‌اندازد! مردی برای تمام سطوح! خوش‌تيپ مثل جرج كلونی! خوش‌هيكل مثل جِی.لو! خوش‌بيان مثل دكتر مورتون مظاهری! يك كيس خوب و زيبا و جادار و مطمئن برای خانم‌های دم‌بخت! دارای گواهينامه‌های رانندگی پايه‌يك و دو و موتور و هواپيما! دارای چندين فقره گواهينامه ازدواج كه بدون استفاده مانده‌اند! نامبرده مدتهاست كه آمادگی ازدواج دارد منتهی كسی آمادگی ازدواج با ايشان را ندارد! چرا؟ خوب همه چيز را نميشود توی بوق و كرنا كرد كه!! مردی پشت درب‌های بسته! ايشان در خلوت شما را به عرش اعلا می‌برد ولی جلوی جمع شما را در حد سوسك تنزل مقام می‌دهد! جودی آبوت در وصف ايشان می‌فرمايد: «بابالنگ دراز عزيز! دندون دندونم كن! با دندون دون‌دونم كن!» نامبرده در آخرين اظهار نظرشان گفته‌اند: «من از طنز سر درنمی‌آورم!» حالا شما قضاوت كنيد اگر ايشان از طنز سر درمی‌آوردند چقدر مطالب بنده بيشتر شرحه‌شرحه و قيمه‌قيمه می‌شدند!

- آرزو ديلمقانی:

دبير تحريريه، اگر شما فهميديد وظيفه اصلی ايشان چيست به ما هم بگوييد تا جماعتی را از نگرانی برهانيد! كلا همه‌كاره! آچار شلاقی! فردی كه پنجاه تا ايميل دارد ولی پسوورد هيچ كدامشان يادش نيست! فعاليتهای ايشان عبارت است از: مُچ‌گيری! حضور و غياب! كسر حقوق! خريد جهيزيه برای جوانان دم‌بخت! سوراخ كردن گوش بدون درد و خونريزی! حجامت! شرخری! مامايی و غيره! شوپنهاور در وصف ايشان می‌فرمايد: «تو خودت قند و نباتی ديلمقانی! بيخيال اين حقوق دوزار ده‌شاهی ما شو!»

- سعيده امين:

دبير سرويس سياسی. مايه‌ی فخر و مباهات روزنامه‌ی فرهنگ آشتی! مامور كشف و ضبط استعدادهای كشف نشده! بدين صورت كه ايشان با چهره‌ای مظلوم و با چشمانی مثل بره اقدام به پرزنت تعدادی از جوانان و نوگلان باغ زندگي می‌نمايد و ايشان را با دادن وعده‌های سرخرمن وارد سيستم روزنامه‌نگاری می‌كند و آينده آن بيچاره‌گان بدبخت را دستخوش تغييرات عديده و نديده می‌نمايد! نامبرده در اين اواخر در يك جلسه‌ای حضور بهم رسانده و سوالاتی پرسيده كه سبب شده ما هر ده دقيقه يكبار نگران سلامتی‌اش بشويم! هاكلبرفين در وصف ايشان می‌فرمايد: «سعيده امين چقدر علافه! با اينكه نداره سانتافه و پرورش نمی‌ده زرافه فكر می‌كنه محسن مخملبافه!»

- محمدرضا موحدی:

دبير سرويس خبر. مردی با دمپايي‌های پلاستيكی! شخصی كه اكثر تيترهايش توسط مديرمسئول و سردبير دچار تغييرات بولدوزری می‌شوند و به همين دليل در طول شبانه‌روز دپرس و شاكی است! بنده خدا حق داره به خدا! شما هم اگر به‌جای ايشان روزی صد ساعت از وقت عزيزتان را صرف خواندن اخبار سياسی داخلی می‌كرديد حتما مغزتان دچار اتصالی می‌شد! نامبرده اصلا بلد نيست كه چگونه ابراز محبت كند مثلا ممكن است با مشت به چشم شما بكوبد و بگويد: «دلم برات تنگ شده اردك!» ايشان اعتراضهای به‌جايی پيرامون نبود عصرانه و چيپس و ماست در تحريريه دارد! فردی كه با حقوق چندرغاز مثل تراكتور كار می‌كند! نيچه در وصف ايشان می‌فرمايد: «كوكوی دو شب مانده از آن تو!»

- محمدجواد رفيع پور:

سرويس سياسی. قد: يك وجب و دو انگشت! زبان: دو متر و دو وجب! مردی كه نصفش زير زمين است! اگر كارتون مورچه و مورچه‌خوار را ديده باشيد ايشان همان جناب مورچه هستند! نامبرده به سبب انرژی نهفته‌ای كه در ستون فقراتش دارد استعداد و علاقه وافری برای ايفای نقش عمو نوروز در سر چهارراه‌ها دارد! فيلسوف بزرگ جواد.ل در وصف ايشان می‌فرمايد: «كاكا سياه مو تو رو نخوام! سياهی مو تو رو نخوام!»

- مريم يوسفی:

سرويس خارجی. ايشان طرفدار دو آتشه تيم‌های استقلال، پرسپوليس، سپاهان، تراكتورسازی، شاخداردونسك و فلاش‌تانك‌سازی دورقوزآباد سفلی هستند! غذای مورد علاقه: چيپس، چيپس فلفلی، چيپس سركه‌ای، چيپس پياز و جعفری، چيپس با كله‌پاچه! از كرامات ايشان همين‌بس كه عاشق سينه‌چاك امير قلعه‌نوعی می‌باشد و همين نكته معرف روحيه ايشان است! (فكر كنم همين الان نيم‌دوجين از خواستگاران ايشان با اطلاع از روحيه نامبرده سر به كوه و بيابان گذاشتند!) اين شخص در آخرين اظهار نظرشان فرموده‌اند: «من اصلا طرفدار فوتبال نيستم!» اميرخان قلعه‌نوعی در وصف ايشان می‌فرمايد: «پارسال بهار دسته‌جمعی رفته بوديم زيارت و الی‌آخر!!»

- حانيه پرما:

سرويس خارجی. كلا هم كارش خارجی است هم نامش! من فقط مانده‌ام بچه توی اين سن‌ و سال چه ربطی به سياست داره آن هم از نوع خارجكيش! ژان‌وارژان در وصف ايشان می‌فرمايد: «عموجان! كلاس چندمی بابا!؟»

- حامد جيرودی:

خبرنگار ارشد سرويس ورزشی. ورژن وطنی مصطفی دنيزلی! از آن خبرنگاران ورزشی‌ای كه حتی يك عكس هم با شورت ورزشی ندارد! با اينكه از صبح تا شب با اهالی ورزش سر و كار دارد ولی در كمال حيرت بسيار مودب و متين است!! فردی كه يك‌تنه قابليت آماده نمودن سه‌صفحه ورزشی را دارد! به نظر بنده بايد از ايشان يك آزمايش دوپينگ گرفته شود وگرنه لودر هم اينطوری جواب نميده! رودگوليت در وصف ايشان می‌فرمايد: «بابا تو ديگه كی هستی!؟ تو چشام نيگا كن و دستتو بذار تو دستم!!»

- سعيد آقايی:

سرويس ورزشی. خيلی سخت است كه آدم در مورد كسي كه تا به‌حال نديده طنز بنويسيد! نامبرده در عرض نيم ساعت توانايی آماده نمودن شصت‌وچهار صفحه گزارش‌ورزشی را دارد! آخه من الان چی بگم!؟ بابا نديدمش تا حالا!! مردِ نامرئی در وصف ايشان می‌فرمايد: «بابا يه قرار بذار ببينيمت!»

- مطهره واعظی‌پور:

وروره‌جادو! مشمول ارشاد! بمب انرژی‌هسته‌ای! اورانيوم غنی‌‌شده! زبان دارد اين‌هوا! جسم مورد علاقه: سنگ‌پا! دارای كمربند مشكی كاراته سبك شيتوريو! نامبرده هر پنج‌دقيقه يكبار بچه‌ها را با متلك‌هايش مورد عنايت قرار می‌دهد! مثلا به يكی می‌گويد جاسوييچی و به ديگری می‌گويد قمقمه! اصغر ترقِّه در وصف ايشان می‌فرمايد: «سوسن خانم! می‌خوام بيام خاستگاری نگو نه نمی‌شه و الی‌آخر!»

- امير صادقی:

عكاس‌باشی! مردی كه دوزار عقل توی كله‌اش ندارد و به‌جايش تا دلتان بخواهد لنز و شات و كلوزآپ دارد! نامبرده اين توانايی را دارد كه در عرض جيك‌ثانيه سی‌چهل‌ميليون تومان ناقابل را به فنا دهد! علاقه‌مندی‌ها: ساختن تسبيح با هسته‌خرما! ايشان علاقه‌ی زيادی به كوه‌نوردی در ارتفاعات توچال و دركه را دارد! مايكل اسكالفيلد در وصف ايشان می‌فرمايد: «همه‌چی آرومه! من چقدر خوشحالم و از همين خزعبلات!»

- پويان باقرزاده:

خبرنگار ارشد اقتصادی!. . . فكر كن! عين الله! . . .ببخشيد! جوگير شدم! آقای باقرزاده! صاحب بلندترين و رساترين و گوش‌خراش‌ترين و زُمُخت‌ترين صدای تحريريه! يكی از عوامل آلودگی‌های صوتی! اِكو چنگ! فركانس صدای ايشان آنقدر بلند است كه در پاره‌ای مواقع با گوش غير مسلح شنيده نمی‌شود! پاواروتی در وصف ايشان می‌فرمايد: «آن هنگام كه از آسمان ميكروفون می‌باريد جبراً، باقرزاده هم يكی را بلعيد سهواً»

- آزاده ساسان‌پور:

خبرنگار ارشد اقتصادی. خاله‌ريزه بدون قاشق سحر‌آميز! آنقدر با كمالات است كه جواب سلام هيچ‌كسی را نمی‌دهد! اسكروچ در وصف ايشان می‌فرمايد: «تو ميگی يه‌وقتا گاهی پيش مياد يه اشتباهی و از اين صحبتا!»

- سميرا نيكبخت:

الهی بميرم! بنده‌خدا تقريبا همجوار آقای باقرزاده صدا بلنده هستند و احتمالا تا چندوقت ديگر دچار نارسايی‌های شنوايی می‌شوند! كوزت در وصف ايشان می‌فرمايد: «بميرم برات خواهر!»

- فرنوش تهرانی:

دبير اجتماعی. دبير اشتباهی! نامبرده هيچ‌گونه نسبتی با خانم هديه.ت ندارد و تا بحال به خاطر گرفتن وام هم هيچ‌گونه عكسی در نزديكی مقامات نيانداخته! شخصی كه به دليل خواندن اخبار اجتماعی دچار انواع و اقسام ماليخوليا و فوبيا و لوبيا و زولبيا و اينها شده! جناب حسين مُخته دامت‌افاضاته در وصف ايشان می‌فرمايد: «سلام ساسی! منم فرنوشم! ففه نمی‌دونی موشولينا كوشن!؟»

- فاطمه توكلی:

خبرنگار شورای‌ شهر! خدا وكيلی ما خودمان هنوز درست و حسابی نمی‌دانيم كه خبرنگار شورای شهر توی روزنامه‌ی ما چه كار می‌کند! البته مطمئناً ايشان نفوذی هستند و حالا اينكه نفوذی شورا هستند يا نفوذی ما جزو اسرار مگو است و انشاله موقع انتخاباتِ شوراها صدای قضيه درمی‌آيد! هوگو چاوز در وصف ايشان می‌فرمايد: «مهوش! پريوش! بيخود كرد شوهر كرد من رو دربه‌در كرد!»

- امير صالحی:

مسئول اينترنت و كامپيوتر و غيره! يكی از مغزهای روزنامه! مغز ايشان رابطه‌ی مستقيمی با رايانه‌های تحريريه دارد به‌نحوی‌ كه در اكثر مواقع رايانه‌های اينجا دچار هنگ‌شده‌گی می‌شوند! بچه‌مثبت! پاستويزه! گوگولی‌مگولی! ايرج‌ميرزا در وصف ايشان می‌فرمايد: «اينقدر ناز نكن! عشوه نيا! پرينت بگير!»

- ليلی زارع:

امور مالی! اتاق ايشان بوی پول می‌دهد و آنقدر فضای خوبی دارد كه بچه‌ها برای وارد شدن به اين اتاق لحظه‌شماری می‌كنند! شاهدان عينی ايشان را در حالی‌كه يك عدد نان بيات و كپك‌زده را با ولع می‌خورده مشاهده نموده‌اند! ايشان برای تحويل حقوق موظف است تا نام پدر و شهرت خاله‌خان‌باجی و شماره‌ی پا و سايز بچه‌ها را جويا شود تا كسی در امر حقوق‌رسانی تقلب ننمايد!!

- فروغ سجادی:

خبرنگار ارشد هنر. كدام هنر!؟ كدام كشك!؟ نامبرده از اينجانب به شدت می‌ترسد و در مورد بنده گفته: «اين يارو طنزنويسه خيلی قدم‌خيره! هروقت مياد تحريريه يه اتفاقی ميوفته!» دُن‌كيشوت در وصف ايشان می‌فرمايد: «آی گلادياتورها! چسب دماغتان را زود باز نكنيد! كج می‌شود!»

- محمود نورآيی:

سرويس هنر. آخی! اين بنده‌خدا آنقدر سر به‌زير و با حيا است كه آدم دلش نمياد راجع بهش طنز بنويسد! ای‌جان! آلن‌دلون در وصف ايشان می‌فرمايد: «هی جيگيلی جيگيلی اخماتو وا كن!»

- خانم زاهدی:

مدير اجرايی و پشتيبانی و آگهی و چاپ و توزيع و زنگوله پای تابوت و غيره! ديگه نبود!؟ مصداق چند شغله‌گی و شايسته‌سالاری! الهی بميرم! چرا؟ آخه در آن هنگامه‌ای كه بنده مشغول نام‌نويسی و تهيه‌ی ليست از بچه‌ها برای اين صفحه‌ی طنز بودم اين بنده‌خدا فكر كرد كه قرار است كوپن تخم‌مرغ و روغن بدهند اما بعد كه فهميد قضيه از چه‌قرار است چيزی نمانده بود كه پس بيوفتد و اشكش سرازير شود! خلاصه ايشان به بنده موكداً امر فرمودند كه در مورد جيغ‌هايشان چيزی نگويم كه خوب من هم نگفتم!! ابوريحان بيرونی در وصف ايشان فرموده‌اند كه: «اين پشتيبانی كه گفتی يعنی چه!؟»

- آقای زاهدی:

همسر خانم زاهدی. كارپرداز. البته كاربرد ايشان برای خانم زاهدی بيشتر شبيه دستگاه خودپرداز است! ايشان اعتقاد شديدی به فلسفه‌ی دوری و دوستی دارد به‌نحوی كه در اكثر مواقع بيرون از دفتر روزنامه و متعاقباً دور از همسر محترمشان به رتق و فتق امور می‌پردازد! فردوسی در وصف ايشان می‌فرمايد: «عجب صبری خدا دارد!»

- آقای دولت‌يار:

مدير روابط‌عمومی. اصفهانی! ايشان آنقدر روابط عمومی‌اش قوی است كه هيچ احدی جرات نمی‌كند به روابط عمومی زنگ بزند! منشی ايشان در دفتر امور مالی مستقر است!! بيل‌گيتس در وصف ايشان می‌گويد: «دادا الان اوضاع روابط و مايه‌تيله چطورس!؟»

- حسام‌الدين محبوب:

صفحه‌آرا. مسئول اپيلاسيون و ميزامپلی صفحات! متخصص فر شش‌ماهه و برداشتن زير ابرو و زير سبيل و زير بغل! ايشان به سبب اينكه ميزش نزديك خانم‌های ويراستار است دچار ناراحتی اعصاب شده! البته ايشان در امر صفحه‌آرايی و اينها می‌تواند از تجربه‌های خانم‌های همجوارشان نيز بهره‌وری نمايد! يانگوم در وصف ايشان می‌فرمايد: «يه حسام دارم شاه نداره! صورتی داره ماه نداره!» (يانگوم در اينجا دچار حالت‌تهوع شده و الباقی شعرش نميه‌كاره مانده!)

- وحيد نقشی:

صفحه بند. شكسته‌بند! بسته‌بند! خالی‌بند! قد و قامت داره ولی استقامت نداره! رفيق شفيق و دسته‌ديزی آقای‌ باقرزاده! ناتالی‌ پورتمن در وصف ايشان می‌فرمايد: «اين آقاهه كه خيلی دلبره! از بهرام رادان قشنگتره! نی‌ناش‌ناشم بلده!؟»

- عسل فرجی:

مدافع حقوق زنان! ايشان از هر مطلبی كه خوشش نيايد با انجام دادن لابی، آن مطلب را بالكل منهدم می‌نمايد! مايلی‌كهن در وصف ايشان می‌فرمايد: «عسل‌بانو! چرا اينقدر خشن!؟»

- خانمها: كريمی، نانكلی، انصاری، امين و غيره!:

ويراصطار. قَلَت‌گير! لاكِ قَلَت‌گير! پاك‌كن! غيچی! طمامی ويراصطاران ما جزو نوابق و فرحيخطگان حصطند و عانغدر با صوات حصطند و خوب قَلَت‌گيری می‌نمايند كه در پاره‌ای اوغاط «است» را به «عصط» تقيير می‌دحند! ماتراتزی در وسف عيشان می‌فرمايد: «من كه ليصانص معماری ندارم و ويلا توی ثاری ندارم و ماشين صواری ندارم، شما حم كه مسل من حصطيد!!؟»

- رضا بيگی:

اديتور! ويزيتور! سناتور! كاربراتور! تراكتور! انژكتور! پاختاكور! هان!؟ چطور!؟ خوب چی بگم والا!؟ اديتور ديگه! هری پاتور (!) قرار بود در وصف ايشان يك چيزهايی بگويد ولی چون سوادش نم‌كشيده بود چيزی نگفت!

- آقای راستگو:

چاپ و توزيع. گيگيلی! طرز كار ايشان بدين صورت است كه روزنامه‌ها را به باد می‌سپارد تا باد آنها را توزيع كند به‌همين دليل گاهی اوقات به سبب نوزيدن باد در برخی از دكه‌ها روزنامه‌ی ما يافت نمی‌شود! كلاه‌قرمزی در وصف ايشان می‌فرمايد: «عزيزم! خوب اگه خسته‌ای برو بخواب!»

- آقای ‌يعقوبی و خانم‌ حسينی:

خدمات. چايی‌هايشان خيلی می‌چسبد! تنها افرادی كه از آسانسور استفاده می‌كنند و پدر آن را درآورده‌اند! نامبردگان كبريت‌ها را در جاهای مختلفی پنهان می‌كنند تا خدايی نكرده بچه‌ها كار بدی انجام ندهند! زكريای رازی در وصف ايشان می‌فرمايد: «حالا بيا اينجا، بيا اينجا، اونجا نه!»

- حسن غلامعلی‌فرد:

خودم. طنزنويس! كسي كه آينده‌ی كاري بچه‌ها در مشتش است! فردي كه اگر بيكار شود در عوض صد نفر ديگر بيكار نخواهند شد! پرويز پرستويی در وصف بنده مي‌گويد: «من كه ميدونم گوشت قربونی عباسه!» مارتين لوتركينگ در وصف بنده مي‌فرمايد: «حسني نگو يه‌دسته […]! كل و كثيف و تپل و مپل!» يكي از سرداران جنگل! تارزان در وصف بنده مي‌فرمايد: «هاهاهاهاهااااااااااا!» مبتلا به انواع و اقسام تيك‌هاي عصبي و بيماري‌هاي گوارشي! دچار غمباد! گاو مش‌حسن نيز در وصف بنده مي‌فرمايد: «تو هم عين خودمي! نُه‌مَن شير دِهي!! خاكِ كاهو بر سرت!» كلا هيچ احدي از دست بنده دل خوشي ندارد و هركسي فراخور حال خودش در وصف بنده اشعاري سروده كه هيچ كدام قابليت پخش ندارند!!

******

چاپيده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» در تاريخ 27/12/88

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

ستون طنز فعلا پَر!

تا اطلاع ثانوی ستون طنزمان را در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» گِل گرفتیم (گرفتند!) آنهم به چند دلیل:
1- واقعا فکر می‌کنید دلیل می‌خواد!؟
2- به دلیل اینکه طبق آمار و ارقام ملت ما در این مدت زیاده از حد و بیشتر از حدودِ استانداردهای جهانی شادی نموده‌اند و بهتر است که کمی از آلاینده‌های نشاط‌‌ آوری مانند طنز و ستون طنز و مجله طنز و کوفت و زهرمار طنز کاسته شود!
3- به ما گفتنه‌اند که چون آخر سال است و ملت هم تمام حواسشان به خرید عید و ماهی‌قرمز و سیر و الباقی سین‌جات است و کمتر به روزنامه‌ها و اینها توجه نشان می‌دهند ممکن است که مسئولین از این بی‌خبری استفاده نموده و پس از بالا انداختن چند فقره سنجد اقدام به . . . . .!!!
4- از قدیم گفته‌اند که بهتر است یک نفر را فدای صد نفر بکنی یعنی یک نفر را از کار بیکار کنی تا صد نفر از کار بیکار نشوند که به نظر خودم هم کاملا درست است!
****
البته می‌دانم که دلایل گفته شده خیلی خیلی منطقی هستند و مو لای درزشان نمی‌رود اما به هر حال فعلا به همین دلایل ستون طنزمان را گل گرفتیم. اما طبق برخی شایعات قرار شده که بعد از تعطیلات نوروز دوباره ستون طنزمان برقرار شود ولی خوب به قول قدیمی‌ها یک هندوانه را که به هوا بیاندازی سی‌چهل‌تا چرخ می‌خورد و کلا دیگر هم پایین نمی‌آید!

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۸

آقای «شِکم‌پَری» و آموزش رانندگی!

يکی از روزها بدجوری به حال و هوای کودکی‌ام برگشته بودم و مشغول تماشای عکسهايی بودم که در زمان مهدکودک با بقيه هم‌سن و سالانم انداخته بوديم. به دليل اينکه در زمان ما خبری از بحث تفکيک جنسيتی و کودکان ستاره‌دار(!) نبود در محيط مهدِکودک تقريبا از آزادی نسبی بهره می‌برديم و می‌توانستيم با جنس مخالف روابط حسنه داشته باشيم. البته بماند که در آن مقطع ما هنوز دهانمان بوی شير می‌داد و نمی‌دانستيم که سال‌ها بعد بدجوری حسرت اين دوران را خواهيم خورد! در آن زمان تمام مربيان مهدکودک را خاله صدا می‌زديم و کلی هم کيف می‌کرديم از اينکه اين همه خاله‌دار بوديم! در همان حالی که کودک درونم بيش‌فعال شده بود و مشغول به ياد آوری اشعار آن دوران بودم لباس پوشيدم و روانه آموزشگاه رانندگی شدم. وقتی به آموزشگاه رسيدم با صحنه جالبی رو به ‌رو شدم. محوطه آموزشگاه مملو از صدها حلقه فيلم و نوارهای وی‌اچ‌اس شده بود. منشی آموزشگاه در حالی که مشغول بازبينی تعدادی از نگاتيوها بود اشاره کرد تا منتظر مربی‌ام بمانم. پس از کمی انتظار يک آقای عينکی که چهره‌ای تقريبا خشن داشت به سمتم آمد و متوجه شدم که ايشان همان آقای «شِکم‌پَری» هستند. ايشان در حالی که يک فرقون پر از حلقه‌های فيلم را حرکت می‌داد اشاره کرد تا به همراهش به سمت خودروی مخصوص آموزش بروم. به همراه ايشان سوار يک دستگاه وانت پيکان شديم که پر از حلقه‌های فيلم و آپارات بود. به دليل اينکه اسم ايشان بنده را به ياد دوران مهدکودک انداخته بود پرسيدم: «آقای شکم‌پری! پيرهن‌زری! کجا بريم؟» ايشان هم به حالتی خشک جواب داد: «برو سمت خيابان ارشاد!» در همان حالی که مشغول حرکت بوديم آقای «شکم‌پری» بلندگوی وانت را روشن کرد و پشت آن گفت: «آی خونه‌دار و بچه‌دار! فيلم می‌خريم! فيلم بدون مجوز می‌خريم! فيلم توقيف شده بيار مجوز ببر!» به دليل اينکه از صدای بلنگو چندشم می‌شد پرسيدم: «اين کارها چه معنی دارد؟» جواب داد: «بنده در حال جمع نمودن آثار سينمايی فاخری هستم که در اين چند ساله توقيف شده‌اند! می‌خواهم به همه ثابت کنم که ما هم دلمان از سنگ نيست!» پرسيدم: «آخر وقتی يک فيلم شش سال پس از توقيف ناگهان مجوز اکران می‌گيرد به چه درد مخاطب می‌خورد؟» جواب داد: «ما مشغول جذب حداکثری هستيم!» و اضافه کرد: «اين فيلم را که روی داشبرد است ببين! اين فيلم در زمان ناصرالدين‌شاه توقيف شده! ولی الان من قصد دارم تا بهش مجوز اکران بدهم! دليل اين کار هم اين است که وقتی فيلم‌های جديد توقيف می‌شوند لااقل می‌توانيم با فيلم‌های قديمی جايشان را پر کنيم!» پرسيدم: «پس فيلم‌های جديد که توقيف می‌شوند چه؟» جواب داد: «آنها هم سی‌چهل‌سال بعد مجوز اکران خواهند گرفت!» و اضافه کرد: «اصلا ما اين کارها را می‌کنيم تا آمار مخاطب را بالا ببريم! ما امسال ده‌درصد رشد جشنواره داشته‌ايم!» پرسيدم: «انگار شما آن دسته از افرادی که امسال حس و حال فيلم ديدن نداشتند و به جشنواره نيامده‌اند را هم جزو آمارتان حساب کرده‌ايم!» جواب داد: «بله! همين‌که اين‌همه توجه به سمت ما بوده برايمان کافی است!» در همان حالی که مشغول انجام دادن پارک دوبل بودم پرسيدم: «شما يک‌زمانی گفته بوديد که مهدکودک‌های ما بايد سالم‌سازی شود!» جواب داد: «هنوز هم همين نظريه را دارم! چه معنی دارد که کودکان در مهدکودک اشعار دامبالی‌ديمبو ياد بگيرند و هی حرکات‌موزون کنند! اين‌ها وقتی بزرگ شوند همين اخلاق فاسدشان را ادامه خواهند داد!» با اعتراض گفتم: «ولی بچه‌ها در آن سن و سال فرق دست چپ و راست‌شان را هم نمی‌دانند چه برسد به ....» ايشان پريد وسط حرفم و گفت:«شما بچه‌های اين دوره و زمانه را با دوران خودت مقايسه نکن! الان کودکان ما اطلاعاتشان از من و شما هم بيشتر است و از خيلی چيزها سر درمی‌آورند! من حتی خودم ديده‌ام که کودکان توی مهدکودک به همديگر آی‌دی‌مسنجر رد و بدل می‌کنند و اکثرشان هم عضو فيس‌بوک هستند!» از صحبت‌های ايشان بدجوری قاطی کرده بودم و ترجيح دادم تا بحث را عوض کنم به همين دليل پرسيدم: «شما يک‌زمانی گفته بوديد که سينماهای ما مثل فرقون می‌مانند و بهتر است همگی تعطيل شوند. پس حالا چطور شده که خودتان وارد معاونت سينمايی شده‌ايد؟» جواب داد: «بنده هنوز هم همين عقيده را دارم! اگر شما کمی به کارها و اقدامات من دقت کنی متوجه می‌شوی که در حال حاضر مشغول پياده کردن نظريه‌ام هستم و به اميد خدا تا چند سال آينده سينماها بالکل تخته خواهند شد! نه اينکه ما تخته‌اش کنيم! نه! بلکه خود هنرمندان يواش يواش به اين نتيجه می‌رسند که بهتر است به جای فيلم ساختن به باقالی‌فروشی روی بياورند!» با اعتراض گفتم: «ولی شما حرف‌هايتان خيلی ضد و نقيض است!» پرسيد: «کجای حرف ما ابهام دارد؟» جواب دادم: «مثلا شما يکبار اعلام کرده بوديد که آن خانم بازيگری که از کشور خارج شده می‌تواند دوباره به کشور برگردد!» با غرور جواب داد: «بله! هنوز هم سر حرفم هستم!» پرسيدم: «خوب اگر ايشان بخواهد برگردد چه برخوردی با او خواهد شد؟» جواب داد: «بنده فقط از ايشان استقبال می‌کنم وگرنه برخوردش را من انجام نمی‌دهم و دوستان زحمت اين کار را خواهند کشيد ولی قطعا برخورد بسيار نرم و نازک خواهد بود! ما وظيفه داريم تا از هنرمندانمان حمايت کنيم!» پرسيدم: «شما چرا فقط از برخی هنرمندان حمايت می‌کنيد؟» جواب داد: «چون امکانات محدود است و تقاضا زياد!» تا خواستم سوال ديگری بپرسم ايشان مجالم نداد و با فرياد گفت: «اصلا تو چرا اين قدر سوال می‌پرسی! نکنه که خبرنگاری؟» گفتم: «نه خبرنگار نيستم!» جواب داد: «نخير! دروغ می‌گی! من می‌دانم که تو خبرنگاری! من خبرنگاران را از فاصله ده کيلومتری تشخيص می‌دهم!» با تعجب پرسيدم «چگونه؟» جواب داد: «تمامی خبرنگاران ما به استکبارات جهانی و مافياهای سينمايی وابسته هستند و آب به آسياب آنها می‌ريزند!» با عصبانيت گفتم: «ولی همين خبرنگاران بودند که اخبار جشنواره‌ها و فيلم‌های شما را بازتاب دادند و با حضورشان باعث شدند تا شما به همان رشد ده‌درصدی برسيد!» جواب داد: «ديدی! ديدی خبرنگاری! تا کارت خبرنگاری‌ات را توقيف و پرونده آموزشی‌ات را پاره نکرده‌ام از جلوی چشمم دور شو!» در همان حالی که از ماشين پياده می‌شدم متوجه شدم که اوضاع جوی خراب است و چيزی نمانده که طوفان شن(!) به پا شود! تازه اينجا بود که فهميدم انسان می‌تواند با ساختن يک فيلم سالها خودش را بيمه کند و اقداماتش را توجيح نمايد و خود را در حيطه هنرمندان قلمداد کند! در همان حالی که دستم را جلوی صورتم گرفته بودم تا شن و گرد و خاک وارد چشمم نشود به خانه بازگشتم. وقتی به خانه رسيدم دوستم اصغر زنگ زد و گفت: «اون فيلمی که از توقيف درآمده بود دوباره توقيف شد! نمی‌‌توانيم برويم سينما و ببينيمش!» با بهت و حيرت گوشی را قطع کردم و دوباره مشغول ديدن عکس‌های دوران مهدکودکم شدم و تصميم گرفتم تا تمام عکس‌های آن دوران را بسوزانم تا فردا پس‌فردا برايم حرف در نياورند!
اگر مجددا توقيف نشويم همچنان ادامه دارد!
******
چاپیده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاریخ 15/12/88

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

آقای «اِدواردقلی دست‌قیچی» و آموزش رانندگی!

نوشته‌ای که در ادامه خواهید خواند باز هم جزو آن دسته از طنزهایی است که کمپلت سانسور و حذف شد و مجال انتشار نیافت. این نوشته را تقدیم می‌کنم به تمام بَر و بچه‌‌های روزنامه‌نگاری که در این مدت به شغل شریفِ لبوفروشی نائل شده‌اند!
************
يكی از روزهای تعطيل هفته بود. دقيق به ياد ندارم كه جمعه بود يا يكی از همين تعطيلاتِ خلاءگونه‌ی بين هفته‌ای! به ياد دارم كه پدرم مشغول ترشی انداختن بود و من هم كمكش می‌كردم. پدرم روش خاصی برای ترشی انداختن داشت (قابل توجه خانم‌های خانه‌دار!) بدين صورت كه ابتدا تمام مواد ترشی را ريز ريز می‌كرد آنقدر ريز كه با چشم غير مسلح ديده نمی‌شد و سپس با كمك من كه يك عدد قيف را برايش نگه می‌داشتم مواد را تو قيف (درون قيف!) می‌ريخت و مواد را وارد شيشه‌ی مخصوص آبغوره می‌كرد! پدرم عقيده داشت ترشی در شيشه بهتر جا می‌افتد و البته چند بار هم توضيح داده بود كه مهمترين ابزار برای ترشی انداختن همان قيف است و با اين حرفش به من قوت قلب می‌داد تا كارم كه همانا نگه داشتن قيف بود را به نحو احسن و با غرور انجام دهم! مادرم عقيده داشت كه پدرم به سبب اخلاق تند و اعصابِ خرابی كه دارد فقط به درد ترشی انداختن می‌خورد و لاغير! پدرم همان‌طور كه مواد ترشی را توی قيف می‌كرد به من يادآوری نمود كه كلاس رانندگی‌ام دير نشود. به همين دليل ادامه كار و نگه‌داشتن قيف را به خواهرم سپردم و به سمت آموزشگاه رانندگی حركت كردم. وقتی به آموزشگاه رسيدم ديدم كه ساختمانش شبيه قيف شده بود و در حياط هم كلی كاغذپاره و روزنامه‌باطله روی هم تلنبار شده بودند. منشی آموزشگاه در حالی كه با ميكروسكوپ مشغول خواندن روزنامه بود اشاره كرد تا منتظر مربی‌ام بمانم. از منشی پرسيدم: «چرا با ميكروسكوپ روزنامه می‌خوانی؟» جواب داد: «دنبال آتو می‌گردم!» ديدم كه منشی با خوشحالی گفت: «به‌به! اين روزنامه ميكروب دارد!» و سپس روزنامه را توی قيفِ بزرگِ كنار ميزش انداخت و مشغول بررسی روزنامه‌ای ديگر شد! پس از كمی انتظار از ديدن مربی‌ام پكر شدم! آقای «ادواردقلی دست‌قيچی» را در اولين نگاه شناختم. البته ايشان به يك دستشان قيچی و به دست ديگرشان انبرقفلی داشتند. مربی با جذبه‌ای دافعه‌دار (!) اشاره كرد تا به سمت خودروی آموزش برويم. به همراه ايشان سوار يك دستگاه كُمباين شدم! (كمباين: نوعي ماشين كشاورزی كه غلات و يونجه‌ها را درو نموده و سپس به صورت بسته‌بندی دفع می‌كند!). با ترس و لرز گفتم: «ولی من رانندگی با اين وسيله را بلد نيستم» گفت: «قرار نيست رانندگی كنی! در اين مدت به اندازه كافی حركت كرده‌ای!» پرسيدم: «استارت چی؟ بزنم؟» جواب داد: «نه!» پس از چند دقيقه كه همان‌طور بيكار روی صندلی كمباين نشسته بوديم گفتم: «ولی اينطوری كه من رانندگی ياد نمی‌گيرم» گفت: «خيلی هم سرعتِ حركت خوب است!» گفتم: «ولی ما كه اصلا حركت نمی‌كنيم» گفت: «اصلا چه دليلی دارد كه حركت كنی!؟ ما تمام تلاشمان را به‌كار می‌بريم تا فضا را به آرامش و سكون برسانيم! وگرنه من كه اين موها را در زرگری زرد نكرده‌ام!» پنج‌دقيقه گذشت، ده‌دقيقه گذشت، بيست‌دقيقه گذشت ولی خبری از رانندگی نشد! با اعتراض گفتم: «لااقل كمی در مورد علائم راهنمايی برايم توضيح دهيد!» مربی نگاهی غضبناك به من انداخت و گفت: «تمام علائم و تابلوها دارای اشكال در لوگو هستند!» سپس به تابلوی «به دست‌انداز نزديك می‌شويد!» اشاره كرد و گفت: «مثلا همين تابلو! خيلی زشت و زننده است! آدم را به ياد يك چيزهايی می‌اندازد كه مصداق بی‌ادبی دارد!» گفتم: «اين صحبت شما مرا به ياد لوگوی يكی از روزنامه‌ها انداخت! آنقدر به لوگوی بيچاره‌ها گير دادند كه مجبور شدند تغييرش دهند!» مربی با عصبانيت گفت: «الان هم كه لوگوی روزنامه‌شان تغيير كرده باز در كل قضيه تاثيری نداشته! فقط آن شخصی كه مشغول حركات‌ِموزون بوده كمی بيشتر خم شده و حالتش را از باله به باباكرم تغيير داده! پس هنوز هم لوگويشان مورد دارد!» برای اينكه با نوع نگاه مربی بيشتر آشنا شوم به درختی كه در حياط آموزشگاه بود اشاره كردم و پرسيدم: «به نظر شما اين درخت شبيه چيست؟» مربی نگاهی موشكافانه به درخت انداخت و گفت: «پايين تنه‌اش كمی خميده شده و بالای تنه‌اش هم كمی برآمدگی دارد و شاخه‌هايش هم افشان است و . . .» بعد ناگهان از جايش پريد و با لكنت گفت: «خدا مرگم بده! چرا تا حالا متوجه اين درخت كه قصد براندازی آموزشگاه را دارد نشده بودم!» و سپس به سرعت از كمباين پايين پريد و با تبر به جان درخت افتاد و تا زمانی كه آن را قطع نكرد آرام نگرفت. مربی پس از اين عمليات غرورآفرين دوباره سوار كمباين شد. گفتم: «ماشاله هزارماشاله اقداماتتان خيلی ضربتی است!» مربی بادی به غبغبش انداخت و با غرور گفت: «بله! نبايد فرصت داد! تا كسی بفهمد چی‌شده ما آردهامان را بيخته‌ايم و الك‌هامان را آويخته‌ايم!» دوباره دقايقی را در حال سكون و سكوت گذرانديم! به دليل اينكه حوصله‌ام سر رفته بود از جيبم بريده‌ای از يك روزنامه برداشتم و شروع به مطالعه نمودم. مربی با عصبانيت گفت: «مگر تو نمی‌دانی پشت فرمان نبايد روزنامه بخوانی!؟ اصلا مگر نمی‌دانی كه كلا نبايد روزنامه بخوانی!؟ روی روحيه‌ات تاثير می‌گذارد!» و سپس بريده‌ی روزنامه را از دستم قاپيد و با قيچی ريز ريزش كرد و تكه‌هايش را توی قيف ريخت! اين حركت مربی ناخودآگاه مرا به ياد ترشی انداختن پدرم انداخت و گفتم: «شما هم انگار يدِ طولايی در ترشی انداختن و توی قيف كردن موادِ ترشی داريد!» مربی با نخوت گفت: «بنده شور هم در می‌آورم باقلوا! اصلا خيارشورها و كلم‌شورهای من حرف ندارد!» پرسيدم: «نظرتان در موردِ روزنامه‌ها و مجلات و اينها چيست؟» جواب داد: «به نظر من ما بايد روزنامه‌ای با تيراژ ميليونی داشته باشيم ولی اين نكته منوط به اين است كه تعداد نشريات آنقدر كم شود كه فقط دو سه‌تا روزنامه كه با آموزشگاه همراه هستند بمانند و تيراژشان به ميليونها برسد!» گفتم: «نظرتان راجع‌به اخطارهای پياپی كه به روزنامه‌ها می‌دهند چيست؟» جواب داد: «كافی است يك واو جا بياندازند تا تذكر بگيرند! اصلا برخی روزنامه‌ها مرغوب نيستند! من هر دفعه كه خواستم با روزنامه‌ای شيشه‌ی كمباينم را پاك كنم بدتر آن را كثيف كرده! من هم برای اينكه ياد بگيرند حقوق مصرف كننده را رعايت كنند و جنس با كيفيت به مشتری بدهند چندتايشان را توی قيف ريختم و باهاشان ترشی انداختم!» در همين اثنی موبايل مربی زنگ خورد و ايشان با زبان خارجكی مشغول صحبت شد و پس از اتمام تماس رو به من گفت: «يكی از رؤسای آموزشگاه‌های خارج بود!» و اضافه كرد: «امروز خيلی تند رفتی! يادم باشد كه پرونده‌ات را توی قيف بريزم و با قيچی ريز ريزش نمايم تا ياد بگيری اينقدر سريع حركت نكنی!» به دليل اينكه حوصله كل‌كل با ايشان را نداشتم از كمباين پياده شدم و به خانه بازگشتم. در همان حال متوجه شدم كه مربی‌ام با كمباين مشغول درو كردن روزنامه‌ها و مجلات آموزشگاه شده و آنها را به صورت بسته‌بندی از كمباين دفع می‌كرد!
اگر كمباين از روی‌مان رد نشود فعلا ادامه دارد!

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۸

آقای «هلاکوخان فرفری» و آموزش رانندگی!

به دليل اينكه فكر و ذكرم معطوف آموزش رانندگي و حواشی پيرامونش بود اصلا وقت اين را نداشتم تا به سر و وضعم برسم به همين دليل موهای سرم خيلی بلند شده بود. با اينكه اصلا حس‌وحال رفتن به آموزشگاه را نداشتم و گرسنه هم بودم چند عدد سنجد كه از سفره هفت‌سين پارسال باقی‌مانده بود را در دهانم انداختم و به هر ضرب‌ و‌ زوری كه بود راهی آموزشگاه رانندگی شدم. وقتی وارد آموزشگاه شدم ابتدا گمان بردم كه وارد يكی از استوديوهای موسيقی زيرزمينی شدم! زيرا يكی‌دو نفر را ديدم كه موهايشان مانند موزيسين‌های راك بلند و فرفری بود و حتی منشی آموزشگاه هم موهايش را دُم‌اسبی بسته بود. منشی در همان حالی كه با موهايش ورميرفت اشاره كرد تا منتظر مربی‌ام بمانم. چندی نگذشت كه آقای «هلاكوخان فرفری» به سمتم آمد و در حالی كه سعی می‌كرد خيلی صميمي برخورد كند اشاره كرد تا به دنبالش به سمت ماشين آموزش بروم. به همراه ايشان سوار يك دستگاه جيپ‌شکاری شدم و پرسيدم: «چه‌كنم؟» مربی موهايش را كه به صورت دم اسبی بسته بود مرتب كرد و گفت: «قبل از هرچيز يك دستی به موهايت بكش!» و سپس يك عدد كِشِ‌‌مو به دستم داد و گفت: «موهاتو دم‌اسبی ببند!» امر ايشان را اجابت كردم و موهايم را پشت سرم جمع نمودم. آقای «هلاكوخان فرفری» با نگاهی خريدارانه گفت: «به‌به! حالا شدی عين خودم!» از اينكه ايشان بنده را شبيه خودش قلمداد كرده بود ناراحت شدم ولی به روی خودم نياوردم و پرسيدم: «حال چه‌كنم؟» جواب داد: «بزن دنده‌يك و حركت كن!» و اضافه كرد: «حواست باشد كه يكی از اصول رانندگی اين است كه مدام معكوس بكشی! هي گاز بدهی هی معكوس بكشی! هی گاز بدهی دوباره معكوس بكشی!» كمي كه شروع به حركت كرديم مربی‌ام گفت: «در رانندگی بايد هميشه به سند چشم انداز و نيز برخی از دست‌اندازها توجه داشته باشی!» پرسيدم: «يعنی‌چه؟» جواب داد: «يك راننده خوب بايد در رانندگی به خودكفايی برسد! يعنی اينكه به جای فكر كردن به كيفيت رانندگی به كَميت آن توجه كند!» با اينكه از حرفهای ايشان چيزی نمی‌فهميدم به نشانه تاييد سرم را تكان دادم. ايشان همچنان كه مشغول سخنرانی بود گفت: «هر وسيله نقليه‌ای مانند برنامه‌های توسعه است يعنی هر زمانی امكان دارد كه پنچر شود و يا . . . » پرسيدم: «و يا چی؟» جواب داد: «بماند! فقط بايد اين را بدانی كه تو خودت هم وسيله هستی و جناب رييس آموزشگاه تو را می‌راند!» باز هم از حرف‌های ايشان چيزی دستگيرم نشد. ايشان اضافه كرد: «در امر توسعه ما فقط مشغول آسفالت‌كاری بوده‌ايم و از مقوله فرهنگ دور افتاده‌ايم» وسط حرف ايشان پريدم و گفتم: «ولی به نظر بنده فرهنگ هم خوب دچار آسفالت‌كاری شده است!» ايشان نگاهی غضبناك به من انداخت و گفت: «شما حرف بنده را اشتباه متوجه شدی! برو خدا رو شكر كن كه بنده با پارازيت و سانسور و امثالهم مخالفم وگرنه همينجا بهت می‌فهماندم كه يك‌من ماست چه‌قدر كره دارد» درهمان حالی كه مشغول حركت بوديم از كنار يك خانم كه حجابش نيم‌بند بود گذشتيم و مربی پس از اينكه زيرچشمی نگاهی به او انداخت گفت: «اين خانم‌هايی كه حجابشان قزل‌قورتكی است همگی جزو آسيب‌ديده‌گان فرهنگی هستند!» و اضافه كرد: «ما همان‌طور كه كودكان‌مان را در مقابل بيماری‌ها واكسينه ميكنيم بايد در جوانی نيز آنها را در مقابل تهاجمات فرهنگی واكسينه نماييم» پرسيدم: «واكسن فرهنگ را در عضله ميزنند يا در بازو!؟» ايشان جواب داد: «اين مقوله محتاج كار كارشناسی است و بايد محل دقيق آن باید بررسی شود!» برای اينكه حرف‌های مربی خيلی برايم سنگين بود تصميم گرفتم تا بحث را عوض كنم و پرسيدم: «چرا مربيان آموزشگاه هيچ كدامشان نتوانسته‌اند به من رانندگی ياد بدهند؟» جواب داد: «به اين دليل كه مربيان اينجا مانند سياستمداران گلخانه‌ای هستند! يعنی اول نشاء و بذرشان را در گلخانه پرورش داده‌اند غافل از اينكه گلخانه محل پرورش نخل نيست و سقفش كوتاه است!» باز هم چيزی نفهميدم و پرسيدم: «يعنی‌چه؟» جواب داد: «يعنی اينكه نه تنها مربيان بلكه خيلی از پزشكان، وكلا، نمايندگان و وزرا به سبب اينكه گلخانه‌ای هستند پس باد و طوفان نديده‌اند! بايد زمينه‌ای فراهم شود تا ايشان را از گلخانه خارج نماييم! حالا اگر چند نفرشان هم اين وسط سرما بخورند اشكالی ندارد و در عوض مرد بار می‌آيند!» با اينكه هنوز متوجه منظور ايشان نشده بودم پرسيدم: «شما كه در ظاهر اينقدر كار بلد هستيد چرا در سيستم آموزشگاه يك پست و مقام به‌درد بخور برای خودتان دست و پا نكرده‌ايد؟» جواب داد: «بنده خودم نخواستم وگرنه پيشنهادات زياد بود ولی ترجيح ميدهم تا در مقام مشاور به كارهايم ادامه بدهم!» پرسيدم: «شما يك زمانی گفته بوديد كه از ورود خوانندگان آن‌ور آبی به مملكت استقبال می‌كنيد!» گفت: «بله كه استقبال می‌كنيم! منتهی دعوتش از ما و استقبالش با دوستان!» پرسيدم: «اينكه می‌گويند يكی از بستگان نزديك شما به آن‌سوی آبها رفته و عليه شما جوسازی نموده حقيقت دارد؟» جواب داد: «بنده با اين شخص هيچ نسبتی ندارم ولی يكسری‌ها می‌گويند داری خودت خبر نداری!» پرسيدم: «شما كه اينقدر انسان متين و با كمالات و با جمالاتی هستيد چرا دستِ بزن داريد؟» جواب داد: «من؟! من حتی آزارم به مورچه هم نميرسد!» گفتم: «ولی آثار ضرب و جرح يكی ديگر از بستگان نزديكتان خيلی اين‌روزها سوژه شده!» ايشان در حالی كه خيلی عصبانی شده بود زد به جاده خاكی و يقه‌ام را چسبيد و گفت: «فكر كردی من هم مثل آن دختره هستم كه برود فيلم مُردنش را بازی كند و حواسش نباشد كه در آمبولانس نفله ميشود!؟ اصلا تو فكر ميكنی من ببو‌گلابی هستم و نمی‌دانم معنی اسم و فاميلت چيست! من اگر بخواهم جواب تو و امثال تو را بدهم خوب اينكار را می‌كنم! اصلا بنده متخصص معنی‌كردن اسم و فاميل افراد به چند زبان زنده دنيا هستم! آيا تو می‌دانی معنی اسم "صدای آقای پادشاه" به انگليسی چه می‌شود!؟ تو فكر كرده‌ای كه من كناياتت را نمی‌فهمم!؟ می‌خواهی همين‌جا پته‌ات را روی آب بريزم و اسم و فاميلت را طوری معنی و ترجمه كنم كه نتوانی سرت را بالا بگيری!؟» برای اينكه فضا را تلطيف كنم گفتم: «شما بنده را به ياد يکی از شخصيت‌های ادبی می‌اندازيد! ناخودآگاه به ياد سانچو دستيار دُن‌کيشوت افتادم! راستی نظر شما در مورد موسيقی و اركستر سمفونيك و اينها چيست؟» جواب داد: «اولا ما بايد هميشه يك اركستر در سايه داشته باشيم تا بتواند سازها را خوب كوك كند! ثانيا فكر نكن كه من حواسم پرت شده و بی‌خيال متلك‌هايت شده‌ام! تا نزدم شل و پلت كنم به زبون خوش از ماشين پياده‌ شو و برو!» با ترس و لرز از ماشين پياده شدم و به سرعت به خانه بازگشتم. در اولين اقدام با قيچی به جان موهايم افتادم و سپس به زير دوش آب سرد رفتم تا اعصابم تسكين پيدا كند!
اگر نچاييم هنوز ادامه دارد!!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 11/11/88

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

آقایان «سه‌برادرون» و آموزش رانندگی!

حول‌وحوش ظهر بود كه به سمت آموزشگاه رانندگی حركت كردم. وقتی به آموزشگاه رسيدم با منظره عجيبی روبه‌رو شدم. تمام افرادی كه در آموزشگاه حضور داشتند از لحاظ چهره بسيار شبيه همديگر بودند. حتی منشی آموزشگاه نيز برای اينكه خودش را شبيه سايرين نمايد صورتش را گريم كرده بود و به طرز خاصی با تلفن صحبت می‌كرد. اول فكر كردم در يك مهمانی بالماسكه حضور دارم ولی كمی كه دقت كردم متوجه شدم به‌غير از منشی تمامی افراد حاضر در آنجا با هم خويش‌ و قوم هستند و آنقدر به هم شبيه بودند كه گمان بردم همه آنها با هم برادرند. منشی آموزشگاه طبق روال قبلی منتهی اين‌بار بسيار آرام‌تر و شمرده‌تر گفت كه همانجا منتظر مربی‌ام بمانم. پس از مدتی انتظار ديدم كه سه نفر در آن‌ واحد به سمتم می‌آيند كه بسيار شبيه يكديگر بودند. كمی كه نزديكتر شدند تازه دوزاری‌ام افتاد و آقايان «سه‌برادرون» را شناختم! به دليل اينكه قصد ندارم تا نه خودم و نه دست‌اندركاران روزنامه را از نان خوردن بياندازم مجبورم تا از اسامی مستعار برای آقايان «سه‌برادرون» استفاده كنم و آنها را به نام‌های «ليوبِی، شانگ‌فِی و كُوان‌يو» معرفی كنم. وقتی متوجه شدم كه هر سه نفر آنها قرار است هم‌زمان مربی‌ام باشند نزديك بود پس بيافتم ولی به دليل جذبه‌ای كه ايشان داشتند بر خودم تسلط يافتم و به همراه ايشان به سمت خودروی آموزشی حركت كردم. وقتی به حياط رسيديم يك دستگاه خودروی شورلت آمريكايی مشاهده كردم كه تمام بدنه‌اش دچار فرورفتگی‌های زيادی شده بود. ديدم كه آقايان «سه‌برادرون» هر كدام به نوبت با مشت و لگد به جان ماشين بيچاره افتادند و به من هم دستور دادند كه با ايشان همراهی نموده و چند ضربه مشت و لگد حواله شورلت كنم. پرسيدم: «اين حركت چه دليلی دارد؟» آقای شانگ‌فِی با عصبانيت جواب داد: «اين اولين اصل آموزش است! بايد ياد بگيری تا در هر زمان مشت و لگدت را به باك استكبار جهانی بكوبی!» متوجه شدم كه آقای «شانگ‌فِی» از دو برادر ديگرش عصبی‌تر است و مشت‌هايش هم بسيار محكم‌تر و نافذتر است! پس از اتمام عمليات كوبنده‌مان به سمت يك دستگاه خودروی ملی حركت كرديم. از آنجايی كه آقای «كوان‌يو» ارشد بود جلو نشست و آقايان «ليوبی و شانگ‌فی» هم كنار همديگر عقب نشستند. هر چهار نفرمان كمربندهايمان را بستيم. در همان حال متوجه شدم كه آقايان «ليوبی و شانگ‌فی» رابطه‌شان خيلی خوب نبود و مدام با همديگر كل‌كل می‌كردند و به هم متلك می‌انداختند. آقای «كوان‌يو» به آرامی روی صندلی جلو نشسته بود و به من خيره شده بود. پرسيدم: «الان چه كار كنم؟» آقای کوان‌يو جواب داد: «بنده مربی اصول انضباطی‌ات هستم و برادرانم اصول حركتی را به تو خواهند آموخت!» از آقای كوان‌يو پرسيدم: «منظورتان از اصول انضباطی همان مقررات راهنمايی رانندگی است؟» جواب داد: «هم آنها و هم برخی ديگر از اصول اخلاقی! مانند طرز لباس پوشيدن و عدم داشتن سوءِسابقه! بنده كلا قاطعانه برخورد می‌كنم! حواست را جمع كن!» به دستور تواَمان آقايان «ليوبی و شانگ‌فی» مشغول حركت شديم. كمی كه حركت كرديم آقای ليوبی به‌آرامی گفت: «جوان مستقيم حركت كن و به آرامی!» اما آقای شانگ‌فی پريد وسط حرفش و گفت: «چی‌چی‌رو مستقيم برو! پسرجان بپيچ سمت راست و گاز بده!» به همين دليل دوباره دعوايشان شد و آقای شانگ‌فی با عصبانيت گفت: «برادر ليوبی! شما به اندازه كافی كارنامه‌تان سوال‌ برانگيز هست! پس لطفا در امر آموزش خلل وارد نكنيد!» آقای ليوبی هم با خونسردی جواب داد: «كجای كارنامه من ابهام دارد؟» آقای شانگ‌فی با غرور گفت: «همان زمانی كه شما به آموزشگاه‌های بيگانه دَبِه دَبِه بنزين می‌داديد و به‌جايش آبنبات‌چوبی می‌گرفتيد!» آقای ليوبی هم جواب داد: «من مگر صدبار به تو نگفتم در اموری كه سررشته نداری ورود نكن!؟» آقای شانگ‌فی هم جواب داد: «من يك زمانی سكوت كرده بودم و چيزی نمی‌گفتم ولی الان كه فضا فضای خوبی است و جان می‌دهد برای زيرآب‌زنی پس چرا ساكت بمانم و ابراز وجود نكنم!؟» و اضافه كرد: «برادر ليوبی! من سياست آموزشی شما را قبول ندارم! شما يك زمانی به نعل ميكوبی و يك زمانی به ميخ! اصلا مواضعت شفاف نيست! معلوم نيست اينوری هستی يا اونوری! يك زمانی می‌آيی و در جناح ما سنگ اندازی می‌كنی و يك زمانی هم می‌آيی و خودت را به ما می‌چسبانی! اينكه نشد كار! بنده ديده‌ام هر زمانی كه ما مشغول مشت‌زدن به باك استكبار جهانی هستيم شما مشت‌هايت را آرامتر ميزنی!» آقای ليوبی هم در جواب ايشان گفت: «برادر شانگ‌فی! بنده اگر بخواهم اصول سياست را به شما آموزش دهم پير می‌شوم! اصلا از همان دوران كودكی‌مان هم شما با بنده لج بودی و چشمت به كالسكه و صندلی ما بود!» به دليل اينكه از شنيدن دعواهای آقايان ليوبی و شانگ‌فی کاسه صبرم لبريز شده بود گفتم: «آقايان! صلوات بفرستين! كل آموزشگاه را كه شما داريد می‌چرخانيد! حالا چه فرقی می‌كند كی كجا چه‌كار كرده!» در همين اثنی آقای‌ كوان‌يو كه تا آن لحظه ساكت بود تشر‌زنان گفت: «به تو چه ربطی دارد كه در دعواهای خانوادگی دخالت ميكنی! از قديم گفته‌اند دو‌ برادر دعوا كنند ابلهان باور كنند! به خاطر اين بی‌انضباطی يك نمره منفی در پرونده‌ات ثبت ميكنم!» با بيچارگی گفتم: «ولی بنده قصد آشتی‌دادن داشتم!» ولی متوجه شدم دوباره در پرونده‌ام يك امتياز منفی ديگر ثبت شد! در همان بين آقای شانگ‌فی با حرارت رو به من گفت: «تو ديگه چی ميگی كاكاسياه!؟ آشتی!؟ كدام آشتی!؟ تو هم كه مثل برادر ليوبی داری به جاده خاكی ميزنی!» آقای ليوبی با هيجان گفت: «مگر من چه خبطی كرده‌ام!؟ جز اينكه می‌خواستم بين برخی از سران آموزشگاه آشتی و صلح برقرار كنم!» آقای شانگ‌فی با پوزخند جواب داد: «حالا خوبه كه ضايع شدی و هيچ كدامشان هم در نشست آشتی‌جويانه‌ات شركت نكردند و دستت را در پوست گردو گذاشتند! اصلا آشتی برای چه؟ با برخی از افراد بايد قاطعانه برخورد كرد تا نتوانند برای آموزشگاه شاخ و شانه بكشند!» متوجه شدم كه آقای كوان‌يو هم با تكان دادن سرش حرفهای برادر شانگ‌فی را تاييد می‌كرد! در همين بين آقای ليوبی آهی كشيد و گفت: «خداوند اصلاح كند امورات را!» تا آقای ليوبی اين حرف را زد آقای شانگ‌فی با عصبانيت گفت: «اينقدر اين كلمه اصلاح را بر زبان نياور! حساسيت دارم!» و هر دو نفرشان با حالت قهر از ماشين پياده شدند! تا خواستم بروم و ميانجی‌گری كنم متوجه شدم كه آقای كوان‌يو امتياز منفی ديگری در پرونده‌ام ثبت كرد و گفت: «پرونده‌ات خيلی سنگين شده!» برای اينكه كارنامه‌ام سياه‌تر نشود از ماشين پياده شدم و به سمت خانه بازگشتم. در همان حال متوجه شدم كه آقايان «سه برادرون» دست در گردن هم انداخته‌اند و با خواندن شعر «ما سه‌تا داداشيم» به سمت آموزشگاه بر ميگشتند!
اين افسانه رانندگی فعلا ادامه دارد!
******
چاپیده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 10/12/88

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!