پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۵

قصه‌ی خشمِ عمو

عمویم خشمگین‌ترین آدم دنیا بود. با هر نفسی که می‌کشید بر خشمش افزوده می‌شد و بازدَمَش چنان حرارتی داشت که دندانهایش را سیاه کرده و زبانش را پخته بود. قلبش چنان تند و محکم می‌تپید که ضربانش را از روی پیراهنش می‌شد دید. وقتی به سی سالگی رسید چنان خشمگین بود که همه‌ی تنش گُر گرفت و موهای تنش کِز خورد. کله‌اش به قدری داغ شد که موهای سرش آتش گرفتند و عمو برای لحظاتی شبیه نقاشی‌های قهوه‌خانه‌ای شد، مانند قدیس‌هایی که آتش بر سرشان داشتند. 

عمو از اول خشمگین نبود. به قدری آرام و خونسرد بود که پدربزرگ او را با خود کنار جاده می‌برد و می‌نشاندش توی تشتی بزرگ و شیشه‌های پپسی و دوغ آبعلی را می‌چید دورش تا خنک شوند. تنِ عمو آنقدر خنک بود که شیشه‌ها تا به تنش می‌خوردند تگری می‌شدند و آدم را برای نوشیدن‌شان وسوسه می‌کردند. عمو صبح تا شب و شب تا صبح توی تشت می‌نشست و تا همه‌ی پپسی‌ها و دوغ‌ها فروخته نمی‌شدند حق بیرون آمدن نداشت. عمو اما آنقدر آرام و خونسرد بود که مدام به پدربزرگ لبخند می‌زد.

یک روز عمو توی تشت خوابش برد و بی‌اختیار شاشید به خودش. شیشه‌های پپسی و دوغ بوی شاش گرفتند. تا بوی شاش به مشام پدربزرگ خورد دسته بیلش را برداشت و چنان بر سرِ عمو کوبید که کله‌اش شکافت و خنکای تنش از شکاف بیرون زد. همانجا بود که خونِ عمو آرام آرام به جوش آمد و خشم توی تنش پدیدار شد. وقتی خشم توی تنش نشست همه‌ی شیشه‌های پپسی و دوغ را خرد و خاکشیر کرد و پا برهنه آنقدر دوید که کف پاهایش پر از ریگ شد و ریگ‌ها تا آخر عمرش به کف پاهایش چسبیدند، برای همین بود که دیگر کفش نخرید و با پاهای سنگی‌اش همه جا را گز می‌کرد. وقتی خشم سراغ عمو آمد خون جلوی چشمانش را گرفت و همه‌ی دنیا را سرخ می‌دید. انگار که جنگی بی‌پایان برابرش درگرفته بود و از همه‌جا خون می‌چکید. حتی عاشقانه‌ترین تصاویر هم در چشمان عمو خشن و خون‌آلود بودند.

هر بار کسی حق عمو را پایمال می‌کرد بیشتر گُر می‌گرفت. وقتی به سی سالگی رسید آنقدر حقش را خوردند که آتش خشمش چنان شعله کشید که بزرگترین آتشفشان‌های دنیا برابرش هیچ بودند. عمو آنقدر خشمگین بود که در رگهایش جای خون گدازه‌ جریان یافت و از جای جایِ پوست سوخته‌اش مایعی سرخ و آتشین بیرون زد که وقتی روی تنش راه افتاد صدای جلز و ولز پوستش شنیده می‌شد. عمو آنقدر از خشم فریاد کشید که همه‌ی فامیل را ترساند.

اگر عمو به حق خودش می‌رسید آرام می‌شد، اما کسی دلش نمی‌خواست حق عمو را بدهد. هر کسی دنبال سود خودش بود. می‌گفتند: «اگه عُرضه داشت نمی‌ذاشت کسی حقشو بخوره» اما از خشم عمو می‌ترسیدند‌. برای همین یک شب که عمو خواب بود دست و پایش را با زنجیر بستند و او را در عمیق‌ترین چاه دنیا انداختند. عمو آنقدر خشمگین شد که آتش خشمش از چاه بیرون زد و شعله‌اش تا ماه بالا رفت. ماه قرص کامل بود. آتش خشم عمو نیمی از ماه را سوزاند و دوده نشست روی ماه و هِلال شد. 

اهالی شهر وقتی شعله‌ی خشم عمو را دیدند گوشت‌های‌شان را پای چاه آوردند و در آتش خشم عمو کبابشان کردند. زن‌ها در آتش خشم عمو نان پختند و دخترها کنارش گرم شدند. چند روز بعد روی چاه کارخانه‌ی ذوب فلزات ساختند و صاحبان کارخانه با آتش خشم عمو کار و بارشان سکه شد. عمو آنقدر خشمگین شد و شعله کشید که سرانجام همه‌اش خاکستر شد و کارخانه خوابید. آتشِ مُفتِ عمو آنقدر به کام کارخانه‌دارها شیرین آمده بود که دلشان نمی‌خواست برای آتش پول خرج کنند. پس دوره افتادند توی شهر و شروع کردند به پایمال کردن حق مردم. آنهایی که ضعیف‌تر بودند خشمگین شدند. همین که کسی خشم سراغش می‌رفت و پوست تنش به سرخی می‌زد با زنجیر دست و پایش را می‌بستند و درون چاه پرتش می‌کردند. کمی بعد هم شعله‌های خشم از چاه بیرون می‌زدند و تا ماه بالا می‌رفتند و تکه‌ای از آن را می‌سوزاندند. برای همین است که ماه پر از آبله و جای سوختگی‌ست. هر بار که آتش خشم ستم‌دیده‌ای به آسمان می‌رسد نیمی از ماه زیرِ دوده می‌رود و هِلال می‌شود. 

#حسن_غلامعلی_فرد

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۵

قصه‌ی فقر


من توی خانه نشسته بودم و چشم به صورتِ کبود شده‌ی مادرم دوخته و گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا اگر صدای افتادن تخم درون لگن بلند شد جَلدی بپرم و تخم را از زیر دامان مادر بقاپم و توی تابه بشکنمش. گرسنه بودم و آدم گرسنه کاری به این ندارد که چه می‌خورد. فقط می‌خواهد شکمش را پر کند تا از گرسنگی نمیرد. حتی اگر شده با خوردنِ برادرها و خواهرهایش.

گرسنه بودیم اما احمق نبودیم. می‌دانستم هر کدام از تخم‌هایی که نیمرو می‌کردمشان می‌توانستند برادر یا خواهرم بشوند و مرا از این تنهایی در بیاورند. اما مادرم راضی نمی‌شد، می‌گفت: «از پسِ سیر کردنِ تو برنمیام، مگه مرض دارم برای خودم نون‌خور اضافه کنم؟» بعد هم با مشت می‌کوبید تخت سینه‌اش و می‌گفت: «الهی بابات گور به گور بشه که یواشکی یکی از تخم‌ها رو برداشت و نشست روش و چشمِ تو رو به این خراب‌شده وا کرد و...» اما نمی‌توانست حرفش را تمام کند، گریه امانش نمی‌داد، همان طور که فین‌فین می‌کرد می‌گفت: «الهی کوفت‌شون شده باشی مرد... الهی هر کی تو رو خورد روزگار خوش نبینه...» آخرش هم آه می‌کشید و درد دلش را اینطور تمام می‌کرد: «دیگه جونی برام نمونده... چقدر پله‌های مردمو بسابم؟»

یک روز جانِ مادرم ته کشید و روی پله‌های خانه‌ی مردم تمام کرد. بشور و بساب‌هایش را تمام کرده بود که مُرد. جنازه‌ی او را هم ندیدم و گفتند به یاد مادرم به همه‌ی محل زرشک‌پلو با مرغ داده‌اند، جای مرغ هم گوشتِ مادرم بود. بی‌معرفتها یک بشقابش را هم به من ندادند و تنها شانسم برای چشیدن طعم غذایی به نام زرشک‌پلو با مرغ هم از کفم رفت. 

وقتی مادرم تمام شد یک کیسه پول خرد دادند دستم و گفتند: «این پول خردها توی زانوهای مادرت بود» کیسه را گرفتم و نشستم کنار همان لگنی که مادرم رویش می‌نشست. پول خردها آنقدر بی‌ارزش بودند که یک قرص نان هم نمی‌شد با آنها خرید. تا چند روز همانجا کنار لگن نشستم و با پول خردها بیخ‌دیواری بازی کردم. آنقدر گرسنگی کشیدم و پول خردها را بیخ دیوار پرتاب کردم که سرانجام از گرسنگی جانم در رفت. شبی که صاحب‌خانه لش‌ام را پیدا کرد به یاد من به همه‌ی اهالی ساختمان جوجه‌کباب داد، آن هم زعفرانی.   بوی زعفران که بهم خورد خنده‌ام گرفت، می‌دانستم از خودم هم چیزی نصیب خودم نمی‌شود، برای همین خنده‌ام گرفته بود، من خودم هم از خودم دریغ شده بودم...

#حسن_غلامعلی_فرد

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۵

قصه‌ی امید

دخترک می‌رقصید و بذرها را می‌ریخت روی زمینِ برهوت. پیرمردی چاق و چلاق و چروکیده و کچل چپقش را چاق کرده بود و همانطور که چانه‌اش را می‌خاراند زیر چشمی دخترک را می‌سُکید و نُچ‌نُچ می‌کرد. پیرمرد جوری قوز کرده بود که شبیهِ یک هیچِ بزرگ بود، همان هیچِ «تناولی». 

دخترک پا می‌کوبید و سر خوشانه می‌خندید و طوری روی زمین برهوت می‌رقصید و بذر می‌پاشید که بذرها تا به زمین می‌‌رسیدند جوانه می‌زدند و روی برهوت خودنمایی می‌کردند. پیرمرد که پر «چ»‌ترین پیرمرد دنیا بود چشم چراند روی اندام دخترک. جوری چشمانش را می‌چراند که انگار اندام دخترک سبزترین چراگاهِ دنیا بود. نی‌نیِ چشمانِ پیرمرد مَلَخ شده بودند و می‌چریدند میان برهوت. 

ملخ‌های چشم پیرمرد به هر بذرِ نو شکفته‌ای که می‌رسیدند دندان‌های تیزشان را در ساقه‌ی مرطوبش فرو می‌کردند. دخترک جیغ نکشید. گریه نکرد. آنقدر لبخند زد و لبخند زد که چالِ لُپ‌هایش دلِ ملخ‌ها را برد. ملخ‌ها دست‌ زیر چانه زدند و نشستند به تماشای دخترک.

دخترک شادترین دخترِ دنیا بود. آنقدر خندید و رقصید که جوانه‌ها رشد کردند و خرمن شدند. دخترک میان خرمن می‌رقصید و پا می‌کوبید. پیرمردی که شبیهِ هیچِ تناولی بود با سگرمه‌هایی در هم مدام پوف پوف می‌کرد و به ملخ‌های عاشق‌پیشه‌اش زیرلب فحش می‌داد. زمین برهوت دیگر برهوت نبود، زیباترین خرمن دنیا بود...

قصه را که برایش خواندم دست کشید روی سرش. یکهو از خوشی جیغ کشید و گفت: «سرم زبر شده... موهام داره در میاد...» دستم را گرفت و کشید روی سرش. زبر بود. خندیدیم‌. شیمی درمانی‌اش تمام شده بود و دیگر خبری از کُشتارِ موها نبود. حالا دنیا داشت روی قشنگش را نشان می‌داد. پرسید: «خیلی طول می‌کشه تا بتونم موهامو ببافم؟» نمی‌دانستم. اما دلم روشن بود. سرِ زبرش را بوسیدم و غلندوش کردمش. 

سر خوشانه می‌خندید و می‌رقصید. به راهرو که رسیدیم پیرمردی چاق و چلاق و کچل و چروکیده چپقش را آتش کرد و زل زد به دخترکِ رقصانِ نشسته بر دوشم، تا نچ‌نچ کرد دخترک بهش لبخند زد و با شیطنت زبانش را در آورد. از در که بیرون آمدیم دنیا دیگر مثل قبل نبود، تمام دنیا شبیه یک هیچ بزرگ بود، چیزی شبیه هیچِ تناولی. حالا نوبت ما بود که دنیا را هیچ حساب کنیم و سرخوشانه برقصیم و بنشینیم به انتظار خرمنِ موهای دخترک. همانطور که بر دوشم نشسته بود گفت: «باید یاد بگیری موهامو ببافی» باید یاد می‌گرفتم. پس خندیدم و رقصیدیم و پا کوبیدیم و ملخ‌های نا امیدی را زیر پاهای‌مان له کردیم. 

#حسن_غلامعلی_فرد

قصه‌ی یاسمن و نخل

یاسمن دست گذاشت روی تنه‌ی نخل، نوازشش کرد و گفت: «این پدرمه...» بعد کمی سرش را چرخاند، نخلی دیگر را چند قدم آن سو تر نشانم داد و گفت: «اون هم یاسره‌... برادرم...» نگاهش را دور تا دور نخلستان گرداند. نگاهش به هر نخلی که می‌رسید نامی روی زبانش می‌نشست٬ «شهرام... علی... ساعد... یوسف...» وقتی به یوسف رسید صدایش لرزید، گوشه‌ی چشمانش خیس شد و قطره‌ای اشک روی خاک افتاد. خیسیِ اشکِ یاسمن خاک را سرخ‌تر کرد. همه‌ی زمین نخلستان سرخ بود، خاکش سرخ‌ترین رنگی بود که تا آن روز دیده بودم. 

دستانش را حنا گذاشته بود. نقش‌ها پشتِ دستش دور هم می‌چرخیدند و تا روی انگشتها ادامه پیدا کرده بودند. کنار هر خطی و میانِ هر منحنی‌ای نقطه‌هایی حنایی بودند. گفت: «یوسف عاشقِ حنا بود... دلش می‌خواست بشینه و‌ با قلم روی دستم نقشِ حنا بکشه... ولی نشد... قسمت نبود» 

یوسف نامزدش بود. وقتی بعثی‌ها ریختند توی آبادی یوسف لباس دامادی به تن کرده بود و جلوی آینه مشقِ دلبری می‌کرد. وقتی صدای رگبار شنید به خیلِ مردانِ آبادی پیوست و لباسِ دامادی‌اش لباسِ رزمش شد، بعد هم همان لباس بود که برایش حکم کفن پیدا کرد.

یاسمن رفت سمت نخلی که نامش یوسف بود. تنه‌اش را بوسید و بعد مُشتی خاک از پای نخل برداشت و روی سرش ریخت. شن‌های سرخ از شالِ سیاه و صورتِ آفتاب‌سوخته‌اش پایین لغزیدند و ردی سرخ از خودشان باقی گذاشتند. گفت: «نشد که با چوب و کلنگ حریفِ تیر و خمپاره بشیم... با هر صدای شلیک یکی از مردهامون روی زمین می‌افتاد...» انگشت اشاره‌اش را گرفت سمتِ دیوارِ نخلستان و ادامه داد: «من پشتِ اون دیوار بودم... قبلا خونه‌مون بود... دیدم که مردهامون رو دست بسته آوردن اینجا... درست وسط زمینِ همین نخلستان...»

بعثی‌ها مردهای آبادی را به تیرک‌های چوبی بستند و بین خودشان مسابقه‌ی تیر اندازی راه انداختند. بعضی‌ از مردها آنقدر تقلا کرده بودند که زیر پاهای‌شان حفر شده بود و مُچ پای‌شان درون خاک فرو رفته بود. یاسمن گفت: «اون روزا اینجا نخلستان نبود... وقتی مردهامون رو تیر بارون کردن خاکش سرخ شد... هر چه کردیم نشد مردهامون رو‌ از خاک بیرون بکشیم، انگار زمین دو دستی مچ پاهاشون رو گرفته بود...» بغضش را فرو داد و گفت: «لباسِ دامادی یوسف سرخ شده بود...» 

روز بعد که سراغ مردها رفتند هر کدام‌شان درون زمین ریشه کرده بودند و قامت‌شان به نخل‌هایی سرخ‌پیکر بدل شده بود. گفت: «همه‌شون نخل شده بودن... خاک هم سرخ شده بود...» گوشش را گذاشت روی تنه‌ی یوسف، گفت: «گوش کن!» من هم گوشم را چسباندم به تنه‌ی سرخِ نخل. پرسید: «می‌شنوی؟» شنیدم. انگار زنانی درون تنه‌ی نخل کِل می‌کشیدند. یکی یکی سراغ نخل‌ها رفتم و گوشم را روی تنه‌های‌شان گذاشتم، یکی صدای سنج می‌داد و در دیگری صدای دَمّام می‌پیچید، یکی صدای موج می‌داد و در دیگری کسی نی‌انبان می‌نواخت. یاسمن گفت: «نخل‌های جنوب آدمهای جنوبن... می‌دونی چند نفر نخل توی خاک جنوب پا گیر شدن؟ می‌دونی چرا خاکِ اینجا اینقدر سرخه؟» می‌دانستم. نگاهی به بالای نخل‌ها انداختم. همه‌ی نخل‌ها بی‌سر بودند و قطراتی سرخ از جای خالیِ سرهاشان بیرون زده بود، مثل صمغ. 

یاسمن لب‌هایش را چسباند روی تنه‌ی نخل، چند بوسه بر پیکر نخل زد و زیر لب چیزهایی گفت. با هر سخنی که بر جان نخل می‌نشست سرخی‌ها بیشتر خودنمایی می‌کردند، همه‌جا سرخ بود، تنه‌ی نخل، خاک و گونه‌های یاسمن. من روی گرداندم و چشم دوختم به سرخیِ خورشید، نمی‌شد عاشقانه‌ترین لحظه‌های زندگی آن دو نفر را به تماشا نشست، عاشقانه‌ها باید مخفی بمانند، مثل ریشه‌ی نخل‌های جنوب، مثلِ پلاک‌های گمنامان...

#حسن_غلامعلی_فرد

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۵

قصه‌‌‌ی آقاجان و ننه

تا وقتی آقاجان زنده بود جیره‌ی تریاکِ ننه هم به راه بود. سیزده به در که تمام می‌شد آقاجان گره‌ی کراواتش را سِفت می‌کرد، چُپُقش را برمی‌داشت و می‌رفت چای‌خانه‌ی الیاس. الیاس هم تا چشمش به آقاجان می‌افتاد بساطِ دبِرنا را پهن می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن: «بیست و هشت... شصت... دوازده...» 

الیاس همانطور که برای مشتری‌ها چای دارچین می‌ریخت از کیسه‌اش عدد در می‌آورد و می‌خواند. آقاجان هم همانطور که گوشش به دهان الیاس بود بسته‌ی تریاک را از جابر سیاه می‌گرفت، با دستِ آلوده نشده به دبرنا تکه‌ای از تریاک جدا می‌کرد و میان انگشت گلوله‌اش می‌کرد، بعد کمی بو میکشیدش و رهایش می‌کرد توی استکانِ کمر باریکِ چای. دو‌ سه جرعه که می‌نوشید فریاد می‌زد: «دبرنا» همیشه همینطور بود. دو سه قُلُپ که از چایِ افیونی‌اش می‌خورد شانسش می‌زد و اعداد جوری از کیسه در می‌آمدند که آقاجان دبرنا کند. برای همین همیشه صد تومان به جابر سیاه شیرینی می‌داد که جنسِ اعلا بهش فروخته بود.

یللی تللیِ آقاجان که تمام می‌شد بسته‌ی تریاک را به ننه می‌داد و خودش چپقش را آتش می‌کرد. ننه هم از دیدن تریاک جوری چشمانش برق می‌زد که انگار النگوی طلا بهش داده بودند. بعد هم می‌نشست و تریاکِ تخت شده را تکه تکه می‌کرد و با آنها گلوله‌های ریزی همچون دانه‌های تسبیح می‌ساخت. بعد دانه‌های تسبیحِ افیونی‌اش را درون قوطی می‌ریخت. کارش که تمام می‌شد نخودی تریاک از قوطی درمی‌آورد و می‌خورد و زیر لب می‌گفت: «الله اکبر» انگار که واقعا تریاک برایش حکم تسبیح داشت.

ننه هر روز نخودی تریاک می‌خورد و بعد چادرش را به کمر می‌بست و راهی زمینِ شالی‌کاری می‌شد. آقاجان هم گره‌ کراواتش را مرتب می‌کرد و می‌رفت چای‌خانه‌ی الیاس تا از جابر سیاه تریاک بگیرد و شانس بهش رو‌ کند. ننه تا بالای زانوهایش توی آب و گلِ زمینِ شالی بود و آنقدر دولّا می‌ماند که اگر کمر راست می‌کرد سرش گیج می‌رفت. ننه آنقدر توی زمین شالی دولا مانده بود که موقع برگشت به خانه همه‌ی مسیر را دولا دولا و خمیده طی می‌کرد. همه‌ی زنان آبادی مثل ننه بودند، همه‌شان خمیده بودند. هر روز غروب لشگری از زنان خمیده کنار جاده راه می‌افتادند و سوی خانه‌های‌شان می‌رفتند. مردها هم آنقدر توی چای‌خانه‌ها دبرنا بازی کرده بودند که موقع برگشت به خانه صدای خواننده‌ی اعداد توی سرهاشان می‌پیچید.

ننه اگر تریاک نمی‌خورد پاهایش قوت نداشتند و نمی‌توانست استخوان دردش را تحمل کند. استخوان‌های پای ننه آنقدر توی آب مانده بودند که مثل ساقه‌های تازه‌ی برنج شکننده بودند. تریاک بود که ننه را سر پا نگه می‌داشت. 

یکروز آقاجان اعدادِ شانسش جور نشد و نتوانست دبرنا کند. همانجا تف کرد توی صورت جابر سیاه و آنقدر حرص خورد که قلبش گرفت. اهالی چای‌خانه هر چه کردند نتوانستند گره کراوات آقاجان را شل کنند، یعنی بلد نبودند، آقاجان هم هوا کم آورد و پای میز دبرنا جانش در رفت.

وقتی خبر مرگ آقاجان را به ننه دادند همانطور که خم بود گریست، اشک‌هایش یکراست از چشمانش درون آب می‌چکیدند، برای همین بود که برنج‌شان آن سال نه درست و حسابی قد می‌کشید نه مزه‌اش خوب بود، به شوری می‌زد انگار.

وقتی آقاجان مرد قوطیِ نخودهای تریاک‌ِ ننه پر و پیمان نبود. تریاکش هم کیفیت قبل را نداشت انگار. جابر سیاه هر چه قسم می‌خورد که جنسش اصل است ننه باورش نمی‌شد. می‌دانست که یک جای کار می‌لنگید. به یک ماه نکشید که ننه مریض شد و رفت پیش آقاجان. هیچکس نفهمید که ننه چرا مرد؟ همه گفتند از غمِ دوری آقاجان دق کرده اما نمی‌دانستند که جابر سیاه جای تریاک به ننه قیر می‌داده. وصیت آقاجان بود، به جابر سپرده بود اگر مُرد زنش را چیز خور کند که فردا پس‌فردا برای دو سه نخود تریاک دستش جلوی هر کس و نا کسی دراز نشود. 

ننه وقتی مرد درد داشت، پاهایش آنقدر درد داشتند که وزن ننه را تاب نیاوردند و همانجا کنار جاده کم آوردند. از دور که تماشا می‌کردی، پیرزنی را می‌دیدی که از خیل جماعتِ زنانِ خمیده جا مانده و کنار جاده زمین‌گیر شده، جاده‌ای که دو طرفش پر بود از زمین‌های شالی‌کاری شده و جماعتی از زنانِ خمیده لنگ‌لنگان از میانش می‌گذشتند...

#حسن_غلامعلی_فرد

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۵

قصه‌ی آهن


وقتی دستانم روی زمین افتادند صدای آهن دادند. با هم می‌دویدیم و دستهای‌مان را می‌زدیم به استوانه‌هایی آهنین که از زمین روییده بودند و بین‌شان زنجیر بود. بچه بودیم. از تهِ کوچه‌شان یک ضرب می‌دویدیم و برای رسیدن به استوانه‌های آهنین جان می‌کندیم. هر کسی زودتر دستش را به آهن می‌سایید برنده می‌شد و بالای لب‌های آن یکی سبیل آتشین می‌کشید. 

من همیشه بازنده بودم. دلم می‌خواست انگشتانش روی لبانم راه بروند و حرارت‌شان مرا بسوزاند. وقتی انگشت روی لبانم می‌گذاشت چنان گُر می‌گرفتم که آتشِ سبیلِ آتشین در برابرش هیچ بود. انگشتانش که روی لبانم می‌نشست بوی یاس می‌پیچید توی دماغم و آن وقت چنان نفس عمیقی می‌کشیدم که انگار تمام یاس‌های دنیا را درون سینه‌ام انبار کرده بودند. بازی‌مان که تمام می‌شد دستانم را بو می‌کردم، بوی یاس می‌دادند، دیگر دلم نمی‌آمد دستانم را از جلوی بینی‌ام کنار ببرم. تا خودِ صبح می‌بوییدمشان. بوی دستان او را می‌داد.

یک‌ روز هوسِ لمسِ لبانش به جانم افتاد. پس دویدیم. این بار دیگر خبری از باخت‌های عامدانه‌ام نبود. زودتر از او به استوانه‌ی آهنین رسیدم و لمسش کردم. حالا وقت کشیدن سبیل آتشین بود، وقتِ لمس لب‌هایش. هنوز انگشتم بالای لبش ننشسته بود که سگرمه‌هایش در هم رفت و انگار که چندشش شده باشد فریاد زد: «اَه... چه بوی گندی می‌ده دستت... حالم به هم خورد... بوی آهن می‌ده»

دستانم را بو کردم. بوی گند آهن می‌داد. دلم آشوب شد. گفتم: «بذار دستات رو بو کنم... دستات بوی یاس می‌دن» دستانش را جلوی بینی‌ام گرفت، بوی گندِ آهن می‌داد، انگار یکباره تمام یاس‌های باغِ دستانش را باد برده بود. گفت: «خل شدی؟» نگاهش کردم. بوی آهن تمام دنیایم را پُر کرد. سینه‌ام دیگر انبار یاس نبود، بازار آهن‌فروشان بود انگار. بی‌اختیار دویدم و دست کشیدم به استوانه‌ی آهنین. بوی آهن بیشتر شد. برگشتم و دوباره دویدم. آنقدر دویدم و دست بر آهن کشیدم که دستانم آرام آرام آهنین شدند و زنگار بستند. بدنم سنگینی آهن را تاب نیاورد و دستان آهنینم از جا در آمدند و روی زمین افتادند. صدای آهن همه‌ی کوچه را پُر کرد. 

روزی که دستانم آهن شد فهمیدم که نباید هوس پیروزی به سرم می‌زد. من محکوم به شکست‌های خود خواسته بودم و روی پیشانی‌ام نوشته بودند: «بازنده» بازنده‌ها وقتی هوس پیروزی به سرشان می‌زند نمی‌دانند که حریف‌شان «دنیا»ست، خودشان را به هر دری می‌زنند تا بلکه کمی طعم پیروزی را بچشند، یادشان می‌رود که قاعده‌ی بازی بر شکست آنها استوار شده است. یادشان می‌رود که باید ببازند تا دنیا کن‌فیکون نشود. وقتی بازنده‌ای پیروز می‌شود یاس‌ها را باد می‌برد و بوی آهن همه‌ی دنیا را پُر می‌کند. اینجاست که هیچکسی از پیروزی بازنده شاد نمی‌شود و همه دماغ‌شان را می‌گیرند و پیف‌پیف می‌کنند. 

من بازنده بودم. می‌باختم تا سرانگشتانش روی لبانم بنشینند و سبیلهای آتشینش تمام تنم را بسوزاند. آنقدر شیفته‌اش بودم که بوی آهنِ دستانش را به بوی یاس تشبیه می‌کردم. اما وقتی پیروز شدم، وقتی انگشتانم روی لبانش نشست و وقتی سگرمه‌هایش در هم رفت ناگهان از چشمم افتاد. دستانش بوی گند آهن می‌دادند. شاید اگر پیروز نمی‌شدم همانطور عاشقش می‌ماندم و بوی یاس را از کف نمی‌دادم. نمی‌دانستم که عاشق محکوم به بازنده بودن است...

#حسن_غلامعلی_فرد

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!