شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۵

گندم‌های سرخ

موهای خواهرم سيم ‌خاردار بود. شبی که سياه‌پوش‌ها به خانه‌مان ريختند و همه‌ی کودکی‌های مرا با خود بردند هرگز از يادم نمی‌رود. از تمامِ پدرم تنها سَری خون‌چکان مانده بود، سَری که يکی از سياه‌پوش‌ها آن را روی پله گذاشته بود و ته سيگارش را در کاسه‌ی چشمان‌ِ پدرم خاموش می‌کرد. از مادرم تنها صدای جيغ و دادش در هوا مانده بود. هيچ‌وقت جنازه‌ی مادرم را نديدم، انگار تمام‌ِ مادرم صدا شده بود، انگار تمامش جيغ شده بود. مردی با دندان‌های مهيب و خنده‌های ترسناک پاهای خواهرم را گرفته بود و او را دورِ خانه روی زمين می‌کشيد. موهای خواهرم سيم ‌خاردار بود، خارها گير می‌کردند به زمين و صدای جيغ خواهرم بلند می‌شد. آنقدر خواهرم را دور‌ِ خانه کشاندند که همه‌جا پر از سيم‌ خاردار شد. وقتی خواهرم را با خودشان می‌بردند گفتند: «با موهات دور دنيا سيم خاردار می‌کشيم» و بلند بلند خنديدند، خواهرم هم بلند بلند می‌گريست.

من توی تنور بودم. با صدای اولين شليک، مادرم مرا درون تنور انداخت و چوب و خاکستر روی سرم ريخت. وقتی سياه‌پوش‌ها سراغ مادرم رفتند صدای جيغ‌هايش توی تنور می‌پيچيد. گاهی سرک می‌کشيدم و چشم می‌دواندم تا شايد خواهرم را ببينم. تنور خاموش بود اما من می‌سوختم...
نمی‌دانم چند روز توی تنور ماندم. وقتی از آنجا بيرون آمدم ويرانه‌ای برابرم بود. سر‌ِ پدرم روی پله نبود اما انگار صدای جيغ‌های مادرم هنوز ميان ويرانه‌ می‌پيچيد. خواهرم کجاست؟ بايد پی‌ِ سيم خاردارها می‌گشتم. پا برهنه راه افتادم. از کنار تمامِ دوستان و هم‌کلاسی‌هايم گذشتم، نه از کنار خودشان، از کنار تکه پاره‌های‌شان...

***

روزها نان و خاک و خون می‌خورم. اينجا هر روز چيزی منفجر می‌شود و لخته‌های خون می‌پاشد روی گندم‌ها. گندم‌ها را که آسياب می‌کنند آردها به سُرخی می‌زنند. پيرزنها خون‌ِ چشم‌های بی‌اشک‌شان را کاسه کاسه درون آردها می‌ريزند و چانه‌های خمير را روی آتش‌ِ دلشان پهن می‌کنند. نان‌های سرخ هر روز صبحانه‌ی ما می‌شوند و طعم خون توی دهان‌مان می‌نشيند.
ديروز کودکی مادرش را خورد، مادری کودکش را فروخت و پدری آخرين گلوله‌اش را در جمجمه‌ی فرزندش خالی کرد. ديروز دختری ميان بازار به کنيزی فروخته شده و پسری چاقوی سلاخی‌اش را تيز کرد. ديروز صدايی مهيب شنيده شد و زمين لرزيد، مثل روزهای قبل، مثل فرداهای پيش رو...

***

خواهرم را يافتم. او را به تيرکی چوبی بسته بودند. نيمی از موهايش به اين سوی دنيا و نيمی ديگر به آن سوی دنيا امتداد يافته بود، سيم خاردارهايی که از سر‌ِ خواهرم روييده دنيا را دو نيم کرده بودند. نفس نمی‌کشيد اما موهايش از رُشد باز نمی‌ايستادند، انگار می‌خواست تمام دختران‌ِ خاورميانه را در چنگ سيم خاردارهايش بگيرد. بوسه‌ای بر پيشانی‌ِ سردِ خواهرم نشاندم. قطره‌ای اشک از چشمانم چکيد، صدايی مهيب همه‌ی دنيای زير پايم را لرزاند. از هوش رفتم...

***

مردی سياه‌پوش بالای سرم ايستاده و لبخند می‌زند. صورتش را نزديک صورتم می‌آورد و چنگ می‌اندازد ميان موهايم. با تهِ سيگار گونه‌ام را می‌سوزاند. قطره‌ای اشک از چشمم سرازير می‌شود و دوباره زمين از صدای انفجار می‌لرزد...

***

مرا بسته‌اند به تيرکی چوبی. تيرکی ميان زمين و هوا. تمام خوارميانه را، تمام دنيا را زير پاهايم می‌بينم. موهای خواهرم دور‌ِ همه‌ی تنم پيچيده. مردی سياه‌پوش چيزی درون گوشم می‌گويد و صدای جيغ مادرم دوباره توی سرم می‌پيچد. قطرات اشک از چشمانم سُر می‌خورند و مثل باران روی زمين می‌ريزند. هر قطره‌ی اشکی که به زمين می‌رسد صدای انفجار می‌آيد و دودی سياه به آسمان بلند می‌شود...

***

موهای خواهرم سيم خاردار بود و اشک‌های من هم خمپاره. اشک‌های من می‌چکد روی تمام دنيا... سياه‌پوش‌ها با اشک‌های من زنده‌اند، با اشک‌های من می‌خندند و با اشک‌های من شکنجه می‌دهند. اينجا هميشه بوی خون می‌آيد و صدای انفجار می‌پيچد ميان خرابه‌ها. صدايی که آنقدر بلند است تا صدای فريادها و جيغ‌های تمام زنان و مردان و کودکان اينجا را در خود خفه کند. روزی که از تنور بيرون آمدم پای به درون تنوری بزرگتر نهادم. تنوری که هيزمش آدمها بودند و آتشش تمام جهان را می‌سوزاند. تنوری به وسعت خاور ميانه...  اينجا خاور ميانه است... سرزمينی ميانه‌ی اندوه، ميانه‌ی انفجار، ميانه‌ی از دست دادن‌ها...

قصه‌ی گندم‌های سرخ/ منتشر شده در ماهنامه‌ی خط‌خطی/ #حسن_غلامعلی_فرد

پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۵

قصه‌ی حسین‌آقا


حسین‌آقا زیر لب می‌گفت: «کجایی مادر؟... کجایی؟» سرش را انداخته بود پایین و یکی یکی روی قبرها را می‌خواند. به هر قبر که می‌رسید چشمانش را تنگ می‌کرد، آهی می‌کشید، فاتحه‌ای می‌خواند و بعد می‌رفت سراغ قبر بعدی. هر پنجشنبه کارش همین بود، قبرستانها را یکی یکی سر می‌زد و میان قبرها پیِ مادرش می‌گشت.

چیزی به شصت سالگی‌اش نمانده بود. مهربان بود و سبیل‌های پر پُشتش را تا نزدیک لبِ پایینی‌اش رُشد داده بود تا دندان‌های یکی بود یکی نبودش توی چشم نیاید. هر وقت کودکی را می‌دید که دست مادرش را گرفته بی‌اختیار بغض می‌کرد. وای به روزی که مادری می‌مُرد، حسین‌آقا آنقدر می‌گریست که بستگان درجه یکِ مرحوم دست از عزاداری می‌کشیدند تا او را آرام کنند. 

وقتی حسین‌آقا یک‌ماهه بود مادرش سِل گرفت و مُرد. پدرِ حسین‌آقا بدون اینکه به کسی چیزی بگوید شبانه جنازه‌ی زنش را برداشت و رفت، روز بعدش هم حسین را برداشت، به خانه‌ی مادرزنش رفت، بچه را توی بغل پیرزن رها کرد و وقتی پیرزن سراغ دخترش را گرفت بدون اینکه دلش بسوزد گفت: «مُرد» بعد هم راهش را کشید و رفت. 

هیچکس نفهمید قبرِ مادرِ حسین کجاست. تمام قبرستانها را گشتند اما هیچ‌ نشانی از جنازه یا محل دفنش نبود. انگار از اول هیچ زنی با آن نام و نشان زاییده نشده بود. حتی چند نفر به زادگاهش به روستایی در گیلان رفتند و پُرس و جو کردند، اما جنازه‌اش آنجا هم نبود. 

حسین هیچ نشانی از مادرش نداشت، حتی هیچ عکسی هم از چهره‌اش نبود. پدرش دوربین و عکس را حرام می‌دانست و دلش نمی‌خواست چشم نامحرم به عکس ناموسش بی‌افتد. همه‌ی چیزهایی که حسین از مادرش می‌دانست خلاصه می‌شد در توصیفات مادربزرگ که می‌گفت: «مادرت خیلی خوشگل بود... عینهو پنجه‌ی آفتاب... چشماش عسلی بود و صورتش گِردِ گرد... همه‌ی مردهای آبادی خاطرخواهش بودن... اما... اما عاشقِ بابای نامردِ تو شد... یادت باشه وقتی بزرگ شدی مثل بابات نامرد نشی!»

حسین‌آقا مثل پدرش نامرد نشد. گاهی خواب مادرش را می ‌دید اما توی خواب هم مادرش بی‌چهره بود و بی‌صدا. حتی توی خواب هم نمی‌توانست یک دلِ سیر مادرش را تماشا کند و در آغوشش آرام گیرد.

روزی که پدرش به بستر مرگ افتاد حسین‌آقا را سر بالینش بردند و وقتی ازش پرسیدند: «این دَمِ آخری با آقات حرفی نداری؟» حسین‌آقا گفت: «این همه سال منو ول کرده بود به امان خدا اما ازش می‌گذرم... فقط بهم بگه مادرمو کجا خاک کرده؟»

چند روز بعد حسین‌آقا را پای پله‌های امامزاده پیدا کردند. آنقدر اشک ریخته بود که اشک‌هایش پله‌های امامزاده را برق انداخته بود. وقتی ازش پرسیدند: «چرا روی پله وِلو شدی؟» دوباره بغضش ترکید و گفت: «مادرم زیرِ همین پله‌هاست...» از آن روز به بعد حسین‌آقا از روی پله‌های امامزاده برنخاست،  آدمها نه برای زیارت امامزاده بلکه برای تماشای حسینِ پله‌نشین به آنجا می‌رفتند‌‌. حسین آقا به خیال خودش گمشده‌اش را یافته بود اما خبر نداشت پدرش جنازه مادرش را زیرِ هیچ پله‌ای در هیچ امامزاده‌ای دفن نکرده بود. شاید حسین‌آقا خودش هم این را می‌دانست اما دیگر تابِ گشتن نداشت... 

#حسن_غلامعلی_فرد

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۵

روایتی از ...

یک روزی هم شال و کلاه خواهم کرد و...

به اینجای نوشته‌ام که می‌رسم دستم یخ می‌زند. تمام ذهنم پُر می‌شود از صدای باد و شاید هم آن وسط بوته‌ای خار از این سوی ذهنم به آن سویش قِل بخورد. چند باری انگشتانم را مشت می‌کنم تا بلکه یخ‌شان بشکند. کمی بعد شروع می‌کنم به نوشتن، می‌نویسم:

یک روزی هم شال و کلاه خواهم کرد و...

در لایه‌های ذهنم شغالی زوزه می‌کشد. سه بوته‌ی خار شبیه سه‌نقطه‌ی کوفتی‌ای که وسطشان گیر کرده‌ام از ذهنم می‌گذرند. در انتهای ذهنم چشم می‌دوانم، دلم می‌خواهد سایه‌ی کسی را در دوردستها ببینم، اما کسی نیست. از سکوت و تنهایی کلافه می‌شوم، مشت می‌کوبم روی زانویم، قلبم تند می‌زند، دندانهایم را به هم می‌فشرم و با خود می‌گویم:

یک‌ روزی هم شال و کلاه خواهم کرد و...

جز صدای باد هیچ صدایی نمی‌شنوم. اصلا شال و کلاه کنم که چه شود؟ کجا را برای رفتن دارم؟ مقصدم کجاست؟ سایه‌ی چه کسی را بیابم که دلم از بودنش بلرزد؟ گمشده‌ام در کدامین لایه‌ی ذهنم مدفون است؟ سرم داغ می‌شود. حالا جمجمه‌ام به برهوتی می‌ماند که حتی بوته‌های خار هم مسیرشان به آنجا نمی‌افتد، چه برسد به کسی که بیاید و بنشیند میان آن سه‌نقطه‌ی لعنتی و وسوسه‌ام کند تا یک روزی شال و کلاه کنم و...

نه، نمی‌شود، آرزویش بر دلم خواهد ماند. نمی‌توانم این سه‌نقطه‌ی منحوس را با واژه‌ای دیگر پُر کنم‌. جایی برای من نیست. من سرگشته‌ام در برهوتِ ذهنم، برهوتی که در دوردست‌هایش هیچ دلخوشی‌ای نیست، حتی سرابی هم به جان چشمانم نمی‌افتد تا دست کم دلم خوش شود به پوچ. خسته‌ام. باید یک روزی شال و کلاه کنم و...

لعنت به این صدای شغال. لعنت به هو هوی باد. لعنت به هر بوته‌ای که قِل می‌خورد روی شن‌های بیابان. نفسم بالا نمی‌آید، باید هر طور شده این سه‌نقطه‌ی کُشنده را پُر کنم. مقصدم کجاست؟ او کجاست؟ آه می‌کشم. شروع می‌کنم به نوشتن:
یک روزی هم شال و کلاه خواهم کرد و...

#حسن_غلامعلی_فرد

قصه‌ی اوشین


اسمش را گذاشته بودند «اوشین». دختری هفت هشت ساله بود با چشمان بادامی و گونه‌هایی گندمگون. مادرش سرِ زا رفته بود و جایی کنارِ دیوارهای ابن‌بابویه خاکش کرده بودند. روزها همراه پدرش در انبار میوه‌ای که برای پدربزرگم بود کار می‌کرد و شب‌ها هم توی آلونکی که پشت و پسله‌ی همان انبار بود می‌خوابید. بس که پیازها و خیارها و گوجه‌های گندیده را از سالم‌ها جدا کرده بود دستانش همیشه بوی سالاد شیرازی می‌داد.

نام پدرش حسین بود، با اینکه جز او هیچ حسینِ دیگری آنجا نبود اما «حسین افغانی» صدایش می‌زدند. حسین اما برای من «عمو حسین» بود. چهره‌اش پر چروک بود و همیشه‌ی خدا لبخندی مهرآمیز روی لبانش دیده می‌شد. سالها طول کشید تا بفهمم آن لبخند از جنس همان لبخندهایی بوده که روی لبان همه‌ی وطن به دوشان پیدا می‌شود.

حتی حسین هم دخترش را اوشین صدا می‌زد. انگار بدش نمی‌آمد دخترش را به چشمِ ستاره‌ی آن سال‌های سریال‌های تلویزیونی ببیند. گاهی که مشتری پا به انبار می‌گذاشت و چشمش به دخترک می‌افتاد حسین باد توی غبغبش می‌انداخت و می‌گفت: «دخترمه، اوشین!»

گاهی با اوشین میان جعبه‌های میوه و کیسه‌های سیب‌زمینی قایم‌باشک بازی می‌کردیم و گاهی هم با چوب‌ها و میخ‌های جعبه‌های شکسته برای خودمان سازه‌های بد ریخت می‌ساختیم، اما بازی‌مان هیچ‌وقت به درازا نمی‌کشید، چون مجبور بود بعد از ظهرها به خانه‌ی پیرمردِ آینه‌بین برود.

اوشین دستیارِ پیرمردِ آینه‌بین بود و هر وقت به خانه‌ی او می‌رفت باید چشمانش را می‌بست و برای مشتریانی که هر کدام گمشده‌ای داشتند از نوری که میان تاریکی سراغش می‌آمد و شمایلِ آدمیزاد داشت می‌گفت، گاهی هم نشانی‌ای می‌داد و مشتریان را برای یافتن گمشده‌های‌شان امیدوار می‌کرد. پیرمردِ آینه‌بین می‌گفت: «هر کسی نمی‌تونه نور رو ببینه، آدم باید دلش پاک باشه... اینجا فقط اوشین دلش پاکه» و من چقدر از این حرفش دلم می‌شکست.

اوشین اما هرگز هیچ نوری ندید. روزی که میان جعبه‌های چوبیِ میوه نام واقعی‌اش را فریاد زد و جای سوختگی‌های آتشِ ‌سیگار روی پوست تنش را نشان داد کسی کَکَش نگزید. پدرش هم فقط آه کشید و گفت: «زندگی سخته اوشین... اوشینِ واقعی هم خیلی سختی کشید...»

اوشین اما نمی‌خواست اوشین بماند. نامش لیلا بود. هنگامی که نام واقعی‌اش را فریاد زد اشک از میان چشمان بادامی‌اش روی گونه‌های گندمگونش سُرید و وقتی روی زمین چکید بوی بادام و گندم همه‌جا پخش شد. اما کسی کاری به این چیزها نداشت. لیلا هنوز هم برای آدمهای آنجا اوشین بود و باید هر روز بعد از ظهر به خانه‌ی پیرمرد‍ آینه‌بین می‌رفت، چشمانش را ‌می‌بست و همانطور که پیرمرد آتش سیگارش را روی پوست او خاموش می‌کرد برای مشتریان از نوری می‌گفت که خبر از گمشده‌ها‌ی‌شان می‌آورد، گمشده‌هایی که نشانیِ همه‌شان یکجور بود: «جایی کنار دیوارهای ابن‌بابویه»

#حسن_غلامعلی_فرد

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۵

قصه‌ی پریچهر

توهمات یک آمیب 45 کروموزومی:
عمه‌ام چهل روز پس از مرگش دختری زایید پریچهر نام! هنوز سیاهی‌های روی دیوار را برنداشته بودند که دختری بیست و یکی دو ساله زنگِ خانه را زد. وقتی پسر عمه‌ام در را باز کرد جوری محو زیبایی‌ دختر شد که آب از لب و لوچه‌اش راه افتاد و چند خانه پایینتر را سیل بُرد. وقتی بوی خاکِ بُزاق خورده توی خانه پیچید مردهای فامیل بدو بدو‌ خودشان را جلوی در رساندند و همچون نجات غریقانی خبره دستِ دخترک‌‌ را گرفتند و از میان سیلِ بُزاق نجاتش دادند.

همین که پریچهر پایش را در خانه‌ی ماتم‌زده نهاد دلش همچو آبگینه فرو ریخت. بغضش را فرو داد و گفت: «من دخترِ صفورام... مادرم اینجاست؟» هیچکس یارای سخن گفتن نداشت‌. حتی پسر عمه‌ام هم لب و لوچه‌اش خشکی زد و هیبتش از حالت پوزایدون (خدای دریا) در آمد و شکلِ کاظم قاقی به خود گرفت.

مادربزرگ می‌گفت وقتی عمه صفورا شکم اولش را زایید همه تُف و لعنتش کردند. پسرش آنقدر زشت بود که همان شب خسوف شد و همه‌ی دنیا در تاریکی فرو رفت. کسی نمی‌دانست که صفورا آن شب دو قلو زاییده بود. کسی خبردار نشده بود که شوهرِ از خدا بی‌خبر صفورا قُلِ دختر را زیر قبایش گذاشته و شبانه به کوچه پس کوچه‌های مولوی خزیده و طفل را فروخته.

وقتی عموها داستان را از زبان پریچهر شنیدند خون‌شان به جوش آمد و هر چه از دهان‌شان در می‌آمد نثار صفر کردند و گفتند: «تو که فروختی لااقل اون ایکبیری رو می‌فروختی نه این پنجه‌ی آفتاب رو» بعد هم یکی از عموها فریاد زد: «حالا مطمئنی دخترِ صفورایی؟ ما آبجی زیاد داریما!» تا عمویم این حرف را زد عمه‌ها همه لپ‌های‌شان گل انداخت و هر کدام در خاطره‌ای شرم‌آور غوطه خوردند، هر چند شوهرهای‌شان هم بدشان نمی‌آمد زن‌شان بند را آب داده باشد و آن دخترِ پریچهر را به خانه ببرند.

پریچهر دیر رسیده بود. چهل روز دیر رسیده بود. چند سالی می‌شد که در به در دنبال مادرش می‌گشت. نه چشمانش خُماری چشمان هاچ زنبور عسل را داشت نه موهایش همچون نِل مواج بود. اما آنقدر پول و پله داشت که همه‌ی مردان فامیل دلشان می‌خواست زن‌شان اعتراف کند و بگوید سالها پیش با فلانی خوابیده و این پریچهر نیز میوه‌ی همان هم‌آغوشی‌ست.

وقتی پریچهر را سر قبر صفورا بردند صدای جیغش مو بر تنِ مردگان عمود کرد. وقتی قطرات اشکش روی خاک ریخت بوی خاکِ باران خورده همه‌جا پیچید. وقتی خاک و اشک روی صورتش در آمیختند کسوف شد و دنیا در تاریکی فرو رفت. صفر که زندگی‌اش در تاریکی می‌گذشت ماشین پریچهر را دزدید و برای همیشه گم و گور شد.

عمه‌ام چهل روز پس از مرگش دختری زایید پریچهر نام‌... پریچهر آنقدر سر قبر عمه‌ام گریست که هرگز از قبرستان باز نگشت. پسر عمه‌ام می‌گفت پریچهر در اشکهایش غرق شد، اما هر بار این را می‌گفت صورتش به سُرخی می‌زد و سر به زیر می‌انداخت، انگار چیزی را پنهان می‌کرد، انگار از چیزی شرمگین بود، چون هر بار نام پریچهر می‌آمد آب از لب و لوچه‌اش سرازیر و بعد چشمانش خمار می‌شد...

حسن غلامعلی‌فرد

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۵

قصه‌ی عباسِ کشتی‌گیر

خانه‌ی عمویم شیره‌کِش‌خانه بود. خودش هر روز صبح زود دو بنده‌ی قرمزش را برمی‌داشت و تا باشگاه می‌دوید. همین که پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت بوی تریاک می‌پیچید توی کوچه‌.

عمویم هیکلی درشت و سبیل‌هایی کُهن داشت. وقتی وارد باشگاه می‌شد نصفی از بچه‌ها از ترس به خودشان می‌شاشیدند و نصفی دیگر هم پیِ سوراخ موش می‌گشتند. آنقدر عبوس و جدی بود که کسی لبخندش را به یاد نمی‌آورد. کاری به این نداشت که بچه‌های باشگاه چند سال‌شان بود، طوری تمرین‌شان می‌داد که ریق‌شان درمی‌آمد. پدر و مادرهای بچه‌ها البته راضی بودند که عمویم حسابی رُس بچه‌های‌شان را می‌کشید.

عمویم کُشتی‌گیر بود اما هرگز گوش‌هایش نشکست. با اینکه ورزشکار بود اما شکمش روز به روز آویزان‌تر می‌شد. عموی بزرگم می‌گفت: «همش به خاطر آب شنگولیه، اینقدر آب شنگولی نخور عباس!» اما عباس لیوان پشت لیوان می‌نوشید. آنقدر با پاهایش انگور توی لگن لِه کرده بود که کفِ پاهایش تاکستانی لهیده جا خوش کرده بود.

روزی که توی جیب پسر بزرگش قوطی کبریت پیدا کرد دلش شکست، اما وقتی بسته‌ی تریاک توی قوطی کبریت را دید خودش شکست. کمربند از نیامِ شلوار کشید و همانطور که لیوان آب شنگولی توی دستش بود چنان پسرش را به باد کتک گرفت که بادِ کتک‌هایش همه‌ی لباس‌های خیس روی بندهای رخت را خشک کرد. چند روز بعد هم پسر کوچکش را توی زیرزمین در حال قُلقلی کشیدن دید. همانجا بود که اشک توی چشمانش بلور شد و آب مروارید افتاد به جانِ چشمانش.

وقتی جنازه‌ی پسر بزرگش را میانِ کَرت‌های سبزیکاری شده پیدا کرد مَست بود. آنقدر مست بود که سوزنِ سرنگِ مرفین روی ساعدِ پسرش را ندید. همان روز بود که کمرش شکست.

پیر که شد عموی کوچکم شبها روی پشت‌بامِ خانه‌ی عباس منقلش را آتش می‌کرد و دود تریاک را می‌بلعید. اما عباس کاری به کارش نداشت. یک دبّه آب شنگولی کنار تشکش می‌گذاشت و تا صبح همه‌اش را می‌نوشید.

خانه‌ی عمویم شیره‌کش‌خانه بود. خودش با اینکه پیر بود اما هر روز صبح دو بنده‌ی قرمزش را برمی‌داشت و آرام آرام سوی باشگاه می‌رفت. یک روز یکی از همان بچه‌هایی که سالها پیش زیر دست عمویم ریقش در آمده و حالا برای خودش مردی شده بود از عمویم خواست تا حریف تمرینی‌اش شود. عباس قبول کرد و چند دقیقه بعد جوری سالتو بار انداز شد که کمرش شکست و همانجا روی تُشکِ کُشتی جانش در رفت.

وقتی عباس مُرد عموی کوچکم دو بنده‌ی قرمزِ عباس را توی منقل انداخت و با پسر کوچکِ عباس تریاک کشیدند... چنان بوی تریاک توی کوچه پیچیده بود که انگار خانه‌ی عمویم شیره‌کش‌خانه بود، انگار نه انگار آنجا خانه‌ی کُشتی‌گیری بود که هرگز گوش‌هایش نشکست...

____
حسن غلامعلی‌فرد

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!