حسینآقا زیر لب میگفت: «کجایی مادر؟... کجایی؟» سرش را انداخته بود پایین و یکی یکی روی قبرها را میخواند. به هر قبر که میرسید چشمانش را تنگ میکرد، آهی میکشید، فاتحهای میخواند و بعد میرفت سراغ قبر بعدی. هر پنجشنبه کارش همین بود، قبرستانها را یکی یکی سر میزد و میان قبرها پیِ مادرش میگشت.
چیزی به شصت سالگیاش نمانده بود. مهربان بود و سبیلهای پر پُشتش را تا نزدیک لبِ پایینیاش رُشد داده بود تا دندانهای یکی بود یکی نبودش توی چشم نیاید. هر وقت کودکی را میدید که دست مادرش را گرفته بیاختیار بغض میکرد. وای به روزی که مادری میمُرد، حسینآقا آنقدر میگریست که بستگان درجه یکِ مرحوم دست از عزاداری میکشیدند تا او را آرام کنند.
وقتی حسینآقا یکماهه بود مادرش سِل گرفت و مُرد. پدرِ حسینآقا بدون اینکه به کسی چیزی بگوید شبانه جنازهی زنش را برداشت و رفت، روز بعدش هم حسین را برداشت، به خانهی مادرزنش رفت، بچه را توی بغل پیرزن رها کرد و وقتی پیرزن سراغ دخترش را گرفت بدون اینکه دلش بسوزد گفت: «مُرد» بعد هم راهش را کشید و رفت.
هیچکس نفهمید قبرِ مادرِ حسین کجاست. تمام قبرستانها را گشتند اما هیچ نشانی از جنازه یا محل دفنش نبود. انگار از اول هیچ زنی با آن نام و نشان زاییده نشده بود. حتی چند نفر به زادگاهش به روستایی در گیلان رفتند و پُرس و جو کردند، اما جنازهاش آنجا هم نبود.
حسین هیچ نشانی از مادرش نداشت، حتی هیچ عکسی هم از چهرهاش نبود. پدرش دوربین و عکس را حرام میدانست و دلش نمیخواست چشم نامحرم به عکس ناموسش بیافتد. همهی چیزهایی که حسین از مادرش میدانست خلاصه میشد در توصیفات مادربزرگ که میگفت: «مادرت خیلی خوشگل بود... عینهو پنجهی آفتاب... چشماش عسلی بود و صورتش گِردِ گرد... همهی مردهای آبادی خاطرخواهش بودن... اما... اما عاشقِ بابای نامردِ تو شد... یادت باشه وقتی بزرگ شدی مثل بابات نامرد نشی!»
حسینآقا مثل پدرش نامرد نشد. گاهی خواب مادرش را می دید اما توی خواب هم مادرش بیچهره بود و بیصدا. حتی توی خواب هم نمیتوانست یک دلِ سیر مادرش را تماشا کند و در آغوشش آرام گیرد.
روزی که پدرش به بستر مرگ افتاد حسینآقا را سر بالینش بردند و وقتی ازش پرسیدند: «این دَمِ آخری با آقات حرفی نداری؟» حسینآقا گفت: «این همه سال منو ول کرده بود به امان خدا اما ازش میگذرم... فقط بهم بگه مادرمو کجا خاک کرده؟»
چند روز بعد حسینآقا را پای پلههای امامزاده پیدا کردند. آنقدر اشک ریخته بود که اشکهایش پلههای امامزاده را برق انداخته بود. وقتی ازش پرسیدند: «چرا روی پله وِلو شدی؟» دوباره بغضش ترکید و گفت: «مادرم زیرِ همین پلههاست...» از آن روز به بعد حسینآقا از روی پلههای امامزاده برنخاست، آدمها نه برای زیارت امامزاده بلکه برای تماشای حسینِ پلهنشین به آنجا میرفتند. حسین آقا به خیال خودش گمشدهاش را یافته بود اما خبر نداشت پدرش جنازه مادرش را زیرِ هیچ پلهای در هیچ امامزادهای دفن نکرده بود. شاید حسینآقا خودش هم این را میدانست اما دیگر تابِ گشتن نداشت...
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر