سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۲

نعمت فراموشی



«فراموشی» بيماری نيست، طبيعت آدمی‌ست، ذات آدمْ فراموشکار است. آدميزاد اگر فراموش نکند، اگر مدام با خاطره‌ها درگير شود، اگر همه چيز يادش بماند و گذشته‌اش اسلايد به اسلايد مدام از برابرش بگذرد، آن وقت نمی‌تواند زندگی کند، پای رفتنش می‌لنگد و اسير گذشته می‌شود، اسير چيزهايی که فراموش نکرده.

«فراموشی» درد است، طبيعت آدم اين درد را لازم دارد، اگر آدمها به درد فراموشی دچار نشوند دق مرگ می‌شوند، دردِ فراموشی شبيه واکسنی‌ست برای ادامه‌ی زندگی.

***

امروز از مقابل همان ساختمان واقع در خيابان جمهوری که مدتی پيش آتش گرفته بود گذشتم. آثار آتش‌سوزی هنوز سر جايشان بودند، تکه پارچه‌ای سوخته و سياه هم از يکی از پنجر‌ها آويزان بود و با وزش باد اين سو و آن سو می‌رفت. پايين‌تر، يعنی توی خيابان کسی حواسش به آن بالا نبود، دست‌فروش‌ها بساط‌شان را پهن کرده بودند و آدمها مثل مور و ملخ توی هم می‌لوليدند و اجناس بنجل‌ را دست به دست می‌کردند. اگر ترافيک نبود من هم نگاهم به آن بالا نمی‌افتاد، با اين حال کمی طول کشيد تا آن ساختمان آتش‌گرفته در نظرم آشنا بيايد!

***

آدمهای فراموش‌کار راحتند، تنها چيزی که يادشان می‌ماند فراموشی‌شان است، برای همين تلخی‌های‌شان هم کمتر است. پس بهتر است بگذاری همه‌چيز از يادت برود، سرت را بياندازی پايين و تو هم توی خرت و پرت‌های بساطی‌های خيابان جمهوری چشم بدوانی... اما يکهو صدای بوق ماشين پشت سر يادت می‌اندازد که بايد رانندگی کنی!... راستی... آن تکه پارچه‌ی سياه و سوخته هنوز جلوی چشمم است، شبيه آونگی که مدام اين سو و آن سو می‌رود.

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۲

امير و اسماعيل

«امير خان» عصبی بود و هيچ کنترلی روی اعصابش نداشت، وقتی از کوره در می‌رفت بزرگ و کوچک حالی‌اش نمی‌شد، چاک دهانش را باز می‌کرد و هر چه از دهانش در می‌آمد می‌گفت. اعصابش بند تنبانی بود، با کوچکترين تلنگری عصبی می‌شد و حتما بايد خشمش را سر کسی خالی می‌کرد، اما وقتی فحش می‌داد يا هوار می‌کشيد همه‌ی بدنش شروع می‌کرد به لرزيدن، صدايش هم همينطور. 


اين لرزش توی خانواده‌ی امير خان ارثی بود، عصبی هم که نمی‌شدند اين لرزش به صورتی خفيف توی صدا و گاهی دستها و سر و گردن هم نمايان می‌شد. پدرم می‌گفت: «همه‌اش به خاطر ازدواج فاميليه، اينا همه‌شون بندریِ ريز ميان!» همه يقين داشتند که امير خل‌وضع‌ست و برای همين دهان به دهانش نمی‌گذاشتند با اينکه می‌دانستند او به شدت ترسوست و فقط اُلدرم بلدرم دارد.

***

«اسماعيل» همسايه‌ی «اميرخان» بود، از هر سه کلمه‌ای که می‌گفت دو تا و نصفش فحش خوار و مادر بود، با اينکه از امير خان بددهن‌تر بود اما کنترل بيشتری روی اعصابش داشت و بيشتر فحش‌های خوار و مادرش هم جنبه‌ی شوخی داشتند. همه می‌دانستند اسی دهانش چاک و بست ندارد و اگر فحش ندهد نمی‌تواند حرف بزند.

اسماعيل هم بددهن بود هم شجاعت بزن بزن داشت، از کسی هم نمی‌ترسيد اما از آدمهای پولدار حساب می‌برد و «ارباب ارباب» می‌بست به خيک‌شان. با آنها که حرف می‌زد مليح‌تر فحش می‌داد!

***

يک روز «امير خان» يکهو عصبی شد، رفت توی شکم «اسماعيل» و گفت: «تو امروز از دکون من روغن برداشتی پولشو ندادی» اسماعيل هم مدام تکذيب می‌کرد که يکهو امير هُلش داد و سريع چند قدم رفت عقب تا اگر اسماعيل خواست کتک‌کاری راه بياندازد زود بزند به چاک، اما هُل دادن همان و در رفتن کتف اسماعيل هم همان. امير که ديد اسماعيل روی زمين افتاده رفت بالای سرش، حتی تا وقتی اورژانس آمد بالای سر اسماعيل حاضر بود اما نه برای اينکه بهش کمک کند، بلکه از همان اول تا وقتی که اورژانس بيايد يکريز بالای سر اسماعيل فرياد می‌زد «فحش نديا! فحش نده!» اسماعيل هم با آن سبيل کلفتش يکريز از درد گريه می‌کرد و زيرلب فحش خوار مادر می‌داد.

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۲

پايه‌ی صندلی خانم سجادی

همان روزی که پايه‌ی صندلی‌ خانم سجادی شکست، همان روز همه‌ی کلاس شروع کردند به خنديدن، همه‌ی راهرو شروع کردند به خنديدن، همه‌ی معلمها زدند زير خنده، خودش هم با خنده از روی زمين پا شد و مانتوی سرمه‌ای‌‌اش را تکاند، همان روزی بود که شاگردها را آورده بودند توی راهرو و ازشان امتحان می‌گرفتند، همان روز بود که پايه‌ی صندلی خانم سجادی شکست.

***
همان روزی که خانم سجادی مُرد جنازه‌اش را آوردند توی حياط دبستان. همه‌ی بچه‌ها را از کلاس آوردند توی حياط، همه‌ی معلمها هم بودند. آن روزها هنوز روپوش سرمه‌ای اجباری نشده بود برای همين هر کسی چيزی پوشيده بود، روح‌مان هم خبر نداشت که قرار بوده در تشييع جنازه‌ای مدرسه‌ای شرکت کنيم، اوليا هم نمی‌دانستند وگرنه حتما چند نفری‌شان می‌آمدند و به شاگردهای خانم سجادی تسليت می‌گفتند، به همان بچه‌هايی که مبهوت بودند، آنهايی هم که گريه می‌کردند معلوم نبود از ديدن جنازه اشکشان درآمده يا از مردن معلم‌شان غمگين بودند.


نمی‌دانم پاييز بود يا بهار يا زمستان، فقط می‌دانم هوا ابری بود و کمی هم مه توی آسمان بود، شايد هم فضای تشييع جنازه‌ی خانم سجادی فضای مدرسه را اينگونه يادم می‌آورد، سرد و غمگين و مه‌آلود. 

***

همان روزی که جنازه را گذاشته بودند وسط حياط، همان روز همه‌ی کلاسها شروع کردند به گريه کردن، همه‌ی مدرسه شروع کردند به گريه کردن، همه‌ی معلمها زدند زير گريه، جنازه هم همانطور دراز کشيده بود وسط حياط. همان روزی بود که شاگردها را آورده بودند توی حياط و جنازه‌ی معلم‌شان را نشان‌شان می‌دادند، همان روزی که سه روز قبلش پايه‌ی صندلی خانم سجادی شکسته بود و همه بهش خنديده بوديم...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!