جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۱

مثل ِ ...

مثـل ِ «مـاســولـه»‌انـد آدمـهــا،
«سـقـفِ آرزوهـای» مـا مثـلا
می‌شود حـيـا[ط] ِ مـردِ بـالايـی!

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۱

ته‌چک

نشسته‌ام و ته‌برگ‌های دسته‌چک‌های قديمی‌ترم را مرور می‌کنم. «تاريخ‌»‌های قديمی‌تر برای سالهای هشتاد و دو و سه است، «تاريخ‌»هایی که به شکل ِ عجيبی هم تلخ‌اند هم کمی شيرين؛ اما تلخ‌تر از «تاریخ‌»‌ها نامهايی‌ست که جلوی «نام گيرنده» نوشته‌ام، برخی نام‌ها ديگر دور و برم نيستند، با برخی‌ها هم ديگر رابطه‌ای ندارم، اما يکی‌شان بدجوری فکرم را مشغول کرده، روی يکی از ته‌برگ‌ها نوشته‌ام:

«تاريخ:29/7/83
نام
گيرنده: رامين، پولِ دستی
مبلغ: 2800000»

چند تا ته‌برگِ ديگر هم شبیهِ همين ته‌برگِ بالایی دارم، به تاريخ‌ها و مبالغ ِ متفاوت، اما نام گيرنده‌شان يکی‌ست: «رامين»

هر چه فکر می‌کنم اين «رامين» مورد نظر را به ياد نمی‌آورم، نمی‌شناسمش، انگار غريبه‌ايست که به شکل ِ عجيبی نامش نه يک‌بار بلکه چند بار در چند ته‌برگِ دسته‌چکِ من نوشته شده. تنها رامينی که می‌شناسم بعد از آن سالها با من دوست شد و فعلا هم از هم دوريم اما می‌دانم که اين رامين آن رامين نیست، نمی‌دانم اين شخصی که چند بار از من پولِ دستی گرفته و آنقدر رفيقم بوده که اين چنين موردِ اعتمادم بوده کيست؟ هرچه بيشتر فکر می‌کنم کمتر به پاسخ ِ مناسبی می‌رسم. نمی‌دانم چندتا از اين «رامين‌»ها توی مغزم دفن شده‌اند...

چند ته‌برگِ ديگر را هم مرور می‌کنم. يکسری نام‌های عجيب و غريب ديگر هم می‌بينم، نامهايی که هر چه بيشتر فکر می‌کنم برایم غريبه‌تر می‌شوند، نامهايی که انگار هر کدامشان در تلاشند تا گذشته‌ام را برايم مُبهم‌تر کنند، شايد هم می‌خواهند فراموشی‌ام را به رُخم بکشند.

ته‌برگ‌ها را توی سطل زباله می‌اندازم، اگر قرار است همه‌چيز از يادم برود پس دليلی برای نگه‌داشتن ِ «نشانه‌ها» ندارم، بهتر است تميز و شسته رُفته فراموشم شوند، بی‌هيچ ته‌برگ و سربرگ و حتی خاطره‌ای...

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۱

برای «پوریا عالمی»

فرزندم رجب!

ببخش که تو را «فرزندم» خطاب کردم، بگذار به حسابِ پيریِ زودرس!... رجب‌جان! می‌دانم که می‌دانی ننه‌‌ات يعنی «ننه‌رجب» تا مدتی دستش به نامه‌نوشتن نمی‌رود، اگر هم بنويسد نامه‌هايش را بيرون نمی‌دهـ[ـنـ]ـد!


فرزندم رجب!

ببخش که باز هم تو را «فرزندم» خطاب کردم، بگذار به حسابِ زوالِ عقل!... رجب‌جان! می‌گويند اين روزها يک هم‌بندیِ خوش‌نمک به جمع‌تان اضافه شده، فکر کنم اگر ننه‌‌رجب می‌توانست برايت نامه‌ بنويسد حتما بهت گوشزد می‌کرد که حواست به نمک‌های هم‌بندی‌ِ جديدت باشد، بدجوری آدم را نمک‌گير می‌کند لاکردار! در ضمن حواس‌ات باشد که يک‌موقع تو را روی «کاناپه‌اش» ننشاند، هر چقدر هم که گفت «از هر نظر بی‌ضرر» است زير ِ بار نرو!


فرزندم رجب!

ببخش که لجبازی‌ کردم و مجددا تو را «فرزندم» خطاب کردم، اين يکی را بگذار به حسابِ دل‌تنگی!... رجب‌جان! اين شب‌هايی که توی بند نشسته‌ايد و درباره‌ی «مزه‌ی چای» و «خيابانِ خوبِ ولی‌عصر» و «آقامون» فلان خواننده گپ می‌زنيد و می‌خنديد هوا بدجوری سرد شده، اگر ننه‌رجب بود حتما می‌گفت خودتان را با همان پتوهای موکتی خوب بپوشانيد...


فرزندِ ننه‌رجب! دلِ ننه بدجوری برات شور می‌زنه، يه خبری از خودت به اين پيرزن بده...

قربانت، همسايه‌ی پايينی‌ ِ ننه‌رجب

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!