جمعه، دی ۰۵، ۱۳۹۳

نمکی‌جات!

دو گروه هستند که دوری ازشان لازم است، يکی «نمک‌نشناس‌ها» و ديگری هم «نمکدان‌ها». گروه اول که تکليف‌شان مشخص است و دوری کردن ازشان راحت‌تر، حالا اينکه می‌گويم راحت نه اينکه خيلی هم راحت باشد، می‌آيند، نان و نمکت را می‌خورند، بعد هم زخم می‌زنند. وقتی زخمت زدند می‌فهمی بايد فاصله‌ات را باهاشان حفظ کنی، پس دور می‌شوی.
اما اين گروه دوم، «نمکدان‌ها». اين گروه تحمل‌شان از هر گروهی سخت‌تر است، منظورم نمکدان‌های وقت‌نشناسی‌ست (تاکيد می‌کنم: وقت‌نشناس) که زندگی‌شان بر مدار تمسخر‌ِ اين و آن می‌چرخد و هر جا پا می‌گذارند نمک‌شان را می‌پاشند و می‌روند. از شوخی‌ها و مزه‌پرانی‌های گاه و بی‌گاه و بی‌مزه‌شان که بگذريم (که نمی‌شود گذشت واقعا!) آن لبخندها و خنده‌های‌شان را که می‌بينی مور مورت می‌شود، خنده‌ها و نيشخندهایی که مصداق همان «خود گويی و خود خندی ...» هستند.
اين دو گروهِ نمکی هر کدام يکجور بهت زخم می‌زنند، آن «نمک‌نشناس‌ها» به دلت زخم می‌زنند و آن «نمکدان‌ها» هم به اعصابت! حالا از نمک‌هايی که به زخمت می‌پاشند چيزی نمی‌گويم...
آدم که سی سالگی را رد می‌کند بايد حواسش به مصرف نمکش باشد! بايد از گروه نمکی‌جات دوری کند مخصوصا آن گروه «نمکدان‌ها»، مخصوصا آن گروه «نمکدان‌ها»، مخصوصا «نمکدان‌ها»...
پس‌نوشت: اگر نمک داشتی و نپاشيدی و اسير وسوسه‌ی پاشيدن نمک بی‌هنگام نشدی آن وقت بيا با هم از جوانمردی حرف بزنيم.

پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۳

ریش تراشیدن و ...

تصميم می‌گيری ريشت را بزنی، می‌ايستی جلوی آينه، صورتت را با خمير ريش می‌پوشانی و کمی مالش می‌دهی، بعد آرام و با حوصله تيغ را می‌کشی روی صورتت، با دقت صورتت را می‌تراشی، هر بار لايه‌ای برمی‌داری و بعد تيغ را تميز می‌کنی و دوباره برمی‌گردی، همه‌جا را که تراشيدی صورتت را می‌شويی، بعد دست می‌کشی به صورتت، حس می‌کنی بعضی جاهايش هنوز زبر مانده، دوباره خمير ريش را می‌مالی به صورتت، اين بار کمی بی‌حوصله‌‌تر، عجول‌تر، بعد صورتت را می‌شويی، دوباره دست می‌کشی به صورتت، هنوز برخی جاها انگار زبرند، تيغ را بدون اينکه خمير ريش به صورتت بمالی روی جاهای زبر می‌کشی، خشن‌تر از قبل، محکم‌تر، حتی ممکن است صورتت را زخم بزنی، بعد دست می‌کشی به صورتت، هنوز زبر است، صورتت می‌سوزد، پدر پوستت را درآورده‌ای اما هنوز بعضی جاها زبرند، ديگر ادامه نمی‌دهی و تيغ را چپ‌چپ نگاه می‌کنی و می‌اندازيش توی سطل....
خاطرات هم همین‌طوری‌اند، هر چه سعی کنی بتراشی‌شان و فراموش‌شان کنی باز هم ته‌مانده‌هايشان توی ذهنت می‌مانند، همانقدر زبر، همان‌قدر خسته‌کننده، همان‌قدر سرسخت... 

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۳

در نکوهش و مدح سيگار!

وقتی سيگار را ترک می‌کنيد تا چند روز حال‌تان خوب است، احساس سرزندگی می‌کنيد، حتی اگر آدم سيگاری از کنارتان بگذرد و دود سيگارش به شما برسد چنان پيف پيف می‌کنيد که انگار در تمام طول زندگی‌تان سنگين‌ترين خلاف‌تان همين استشمام هوای تهران بوده!

چند هفته‌ای که می‌گذرد کم‌کم وسوسه می‌شويد، دلتان می‌خواهد دو سه پُک از آن حجم لوله‌ای شکل کاغذی بگيريد. وقتی از کنار آدم سيگاری عبور می‌کنيد زيرچشمی به پک زدن‌هايش نگاه می‌کنيد و حتی ممکن است مقداری از بوی دودش را با ولع به دماغ‌تان بکشيد.
چند ماه که می‌گذرد ديگر سيگار برای‌تان دوست‌داشتنی نيست، بود و نبودش هم برای‌تان فرقی ندارد، سرتان به زندگی‌تان است و کاری به آدم سيگاری‌ای که از کنارتان می‌گذرد نداريد. دیگر خيالتان راحت شده که سيگار را ترک کرده‌ايد و حتی کمترين تمايلی برای گيراندن و فرو دادن دودش نداريد. فکر می‌کنيد کار تمام شده. اما خطرناک‌ترين زمان همين زمانی‌ست که فکر می‌کنيد ديگر تمايلی به سيگار نداريد.



***
تقريبا سه هفته از سکته‌ی قلبی پدرم می‌گذرد. چند روزی می‌شود که از بيمارستان مرخص شده و بايد با رگ‌های جديدی که خودشان را به قلبش چسبانده‌اند مدارا کند. اين دو خط را ننوشتم که ناراحت‌تان کنم يا بخواهم ترحم شما را جلب کنم، پس دليلش چيست؟ عرض می‌کنم خدمت‌تان.
پدرم چهل سال است که سيگار می‌کشد، روزی يک پاکت. هيچ‌وقت نتوانست سيگار را ترک کند، هيچ‌وقت هم حرفی از ترک کردنش نزد. در تمام اين سالها چنان با سيگار اخت شده بود که حتی اين دو هفته‌ای که در سی‌سی‌یو بستری بود باز هم سيگار می‌کشيد! بله، در سی‌سی‌یو سيگار می‌کشيد. تنها همان سه روزی که در آی‌سی‌یو بود نتوانست دود بگيرد، آن هم که يک روزش کاملا بی‌هوش بود و دو روز بعد هم داروهای خواب‌آور و مسکن به خوردش می‌دادند. دو روز بعد که به بخش منتقل شد باز هم سيگار می‌کشيد. طوری با دکترها بحث می‌کرد که آنها مجاب می‌شدند اين بيمار بايد سيگار بکشد! می‌دانم هنوز در شک سيگار کشيدن پدرم در آی‌سی‌يو هستيد اما بگذريد!



***
يک روز به خودت می‌آيی و می‌بينی تويی که ماه‌ها و حتی سال‌ها از ترک کردن سيگارت گذشته نشسته‌ای روی پله‌ی يکی از خانه‌های مقابل بيمارستان و چنان به سيگارت پک عميق می‌زنی که انگار از معشوق بوسه‌ی فرانسوی می‌ستانی. حتی سرفه‌های گاه و بی‌گاهت را هم به هيچ چيزت حساب نمی‌کنی، به اين فکر نمی‌کنی که روزانه در همين تهران خودمان بيش از چهل عمل باز قلب انجام می‌شود، فقط پکت را می‌زنی. کاری نداری که پدرت به خاطر همين سيگار کشيدن‌ها چهارتا از رگ‌های قلبش گرفته بود، فقط پک می‌زنی. می‌دانی که سيگار دشمن قلبت است، می‌دانی و پک می‌زنی، ياد حرف‌های دکتر می‌افتی که می‌گفت: «من نمی‌دونم اين زهرماری چی داره که شماها نمی‌تونين ترکش کنين» بعد تو هم با خودت می‌گويی :«منم نمی‌دونم» و پک می‌زنی. سختی‌ها و استرس‌ها کاری با تو کرده‌اند که همين «آن» برايت مهم است، همين «آن» که دود را فرو می‌دهی و... راستش خواستم بنويسم «حس خوبی پيدا می‌کنی» اما هيچ حسی ندارد، انگار ريه‌هايت لمس شده‌اند، يکهو ياد سيگار کشيدن پدرت در سی‌سی‌یو می‌افتی و اعصابت می‌ريزد به هم، بعد پک می‌زنی. با خودت می‌گويی «من می‌تونم ترک کنم اين زهرماری رو»، می‌دانی که همين جمله کار را خراب می‌کند، پس پک می‌زنی، عميق‌تر پک می‌زنی...

سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۳

زندگی در لوله

من در لوله زندگی می‌کنم، در حجمی استوانه‌ای شکل که هم به چاه می‌ماند هم به سلولی انفرادی. زير پايم پر است از ذغال‌های گداخته‌ای که نمی‌دانم از کجا گُر می‌گيرند، زير پايم پر از ميخ است، پر از خرده‌های شيشه، پر از هر چيزی که بتواند زخم بزند به کف پاهايم. زمين کوچکی که درون لوله برای من در نظر گرفته‌اند نه جای قرار است نه جايی برای رفتن دارد. توی لوله هوا نيست، برای نفس گرفتن بايد مدام بپری. قد لوله از قد من بلندتر است، وقتی می‌پرم کف پاهايم کمی خنک می‌شوند، نسيمی خنک می‌خورد به صورتم، همه‌ی اينها در چشم بر هم زدنی می‌آيند و می‌روند. سر که کمی از لوله بيرون می‌زند نگهبان لوله با پتک بزرگش می‌کوبد توی سرم. مجال نمی‌دهد تا پريدن‌هايم بلندتر شود.
در همسايگی لوله‌ی من چندين لوله‌ی ديگر هستند و در مجاورت آنها نيز لوله‌های ديگر و همينطور لوله است که تا بی‌نهايت کنار هم در زمين فرو رفته‌اند. درون هر لوله کسی‌ست که زير پايش گداخته و تيز است و برای نفس گرفتن بايد بپرد اما تا سرش کمی از لوله بيرون می‌زند کسی با پتک بر سرش می‌کوبد. کسی که نگهبان همه‌ی لوله‌هاست. کسی که به تعداد همه‌ی لوله‌ها چشم دارد، به تعداد همه‌ی لوله‌ها دست دارد. کسی که می‌داند تنها خوشی آدمهای درون لوله همان «آنی»‌ست که کمی سرشان از لوله بيرون می‌زند، نفسی چاق می‌کنند و دورنمايی از سرهای بيرون آمده‌ی هم‌جوارشان را می‌بينند. نگهبانی که شش‌دانگ حواسش جمع است تا همين «آن» را زهر کند، بعد صدای پتک است و زمين خوردن، کف لوله پهن شدن، سوختن و تاول زدن و زخم برداشتن، سر درد و احساس خفگی پيدا کردن، بعد هم با هزار مشقت برخاستن، عزم جزم کردن و روی همان پاهای تاول زده پريدن، کمی نفس گرفتن و دوباره پتک و دوباره‌هايی که هزار باره و هزار باره تکرار می‌شوند.
نمی‌شود ته لوله ايستاد، بايد پريد، نمی‌شود دل‌خوشی‌ات کمی دوام داشته باشد، نگهبان کارش را خوب بلد است، همين که کمی نفس‌ات چاق شد می‌فهمد برای ضربه و سوختن‌ِ پشت‌بندش آماده‌ای، پس می‌کوبد. من در لوله زندگی می‌کنم در لوله‌ای که پريدن‌ها و کوبش‌هایش تمامی ندارند. من در کنار يک کلونی عظيم از پرندگان تو سری‌خور زندگی می‌کنم. يک کلونی بزرگ از بپر بپر کنندگانی که کف پای‌شان زخم است و سرشان پر است از ورم‌های نامنظم. تنها دلخوشی‌ام همان «آن» است، همان «آنی» که نسيم به پيشانی‌ام می‌خورد و بعد...

جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۹۳

در مذمت آرزو...

ما همه پُریم از آرزوها، آرزوهایی که در خوشبينانه‌ترين حالات‌مان هم می‌دانيم دست نيافتنی‌اند، می‌دانيم هر چقدر هم تلاش کنيم قرار نيست بهشان برسيم، آنقدر دور و دست‌نيافتنی‌اند که حتی به درد دل‌خوش‌ کردن هم نمی‌خورند، فقط هستند، آرزويند، آمال‌اند و محال.
پاراگراف بالا را فراموش کنيد! بشکنی بزنيد و فرض کنيد به محض بشکن زدن کنار دست‌ چپ‌تان علاء‌الدّينی رنگ و رو رفته ظاهر می‌شود، خب شما منوآل و شيوه‌ی بهره‌وری از علاءالدين يا همان چراغ جادوی خودمان را بلديد، درباره‌اش کتاب‌ها خوانده‌ايد و قصه‌ها شنيده‌ايد، می‌دانید که بايد کف دستتان را چند بار بمالید به چراغ، ناخودآگاه ياد گرفته‌ايد که بايد لوله‌‌اش را از خودتان دور نگه‌ داريد که دودِ غولش توی چشم‌تان نرود. بعد دست می‌مالید روی چراغ، کمی بعد غول چراغ جادو تنوره‌کشان از زندانش بيرون می‌آيد و از شما می‌خواهد آرزوی‌تان را بگوييد تا برآورده‌اش کند. حالا اينجا کمی از خيال دور می‌شويم، می‌خواهيم کمی واقع‌گرايانه‌تر با موضوع برخورد کنيم، واقعيت اين است که غول چراغ نوکرتان نيست، پس تنها می‌تواند «يک» آرزوی شما را برآورده کند، فقط يکی.
بدبختی‌ از همين‌جا شروع می‌شود، از همينجا که غول يک لنگه‌پا ايستاده مقابل‌تان، با لب و لوچه‌ی آويزان زل زده به چشمان‌تان، هی لحظه‌شماری می‌کند تا شما آرزوی‌تان را بگوييد و او برآورده‌اش کند و برود پی زندگيش، اما حالا احساس می‌کند منتر شما شده، هی اين پا و آن پا می‌کند، هی پوف پوف می‌کند و نچ‌نچ، اما شما...
اينجاست که می‌پيچی به خودت، هی مغزت را می‌کاوی، هی دلخواهياتت را بررسی می‌کنی، گاهی فکر می‌کنی آرزويت را يافته‌ای اما در چشم بر هم زدنی آرزوی ديگری می‌آيد و برايت عشوه‌گری می‌کند، هر چقدر زور می‌زنی نمی‌توانی آن آرزوی اصلی را، همانی که از همه دست‌نيافتنی‌تر است را پيدا کنی، اينجاست که انگار می‌کنی نکند هيچ آرزويی نداری؟ بعد از شدتِ آروزمندی به بی‌آرزويی می‌رسی...
حالا دو پاراگراف‌ بالا را فراموش کنيد، صاف توی چشم غولی که از پاراگراف دوم جلوی‌تان تنوره کشيده نگاه کنيد، حالا وقت آرزو کردن است، آن هم فقط يک آرزو، آيا می‌توانيد فقط يک آرزوی‌تان را محض برآورده شدن برای غول بگوييد؟ آيا می‌توانيد از بين آن همه آروز آنی که از همه آرزوتر است را انتخاب کنيد؟... من که نمی‌توانم....

دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۳

اسيدپاشی، داعش و مثل‌ها و متل‌ها!

باد به غبغبش انداخت و گفت: «از بيشتر کشورهای دنيا رفتن توی داعش عضو شدن، اما از ايران هيشکی نرفته»
من هيچی نگفتم، فقط يکهو اين اومد توی ذهنم: «زيره به کرمون نمی‌برن» يا مثلا «چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه!»

یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۳

مرکز ثقل تاریخ

بعضی زمان‌ها و تاريخ‌ها بوی «لِنگ در هوايی» می‌دهند، نه نقطه‌ی آغاز دارند نه پايان، مثلا می‌شود بهشان گفت «يک آن». اين «يک آن»‌ها زياد نيستند، يکيش مثلا همان زمان و تاريخ‌ِ صفری که درست وسطِ «قبل از ميلاد مسيح» و «بعد از ميلاد مسيح» قرار گرفته. يعنی همان زمانی که مسيح هم زاده شده هم نه، يعنی درست همان «آنی» که مسيح نيمی‌اش از رحم مريم خارج شده بود و نيم ديگرش هنوز نه. دقيقا همان لحظه، دقيقا همان لحظه‌ای که نه قبل از ميلاد است نه پس از آن، دقيقا می‌شود «حين ميلاد»، يکجور مرکز ثقل تاريخ، من به اين تاريخ‌های «لنگ در هوايی» می‌گويم «حين ميلاد»، اسلامی‌اش هم می‌شود «حين هجرت» مثلا!... منظورم همين لحظه‌های «لنگ در هوايی‌»ست، همين لحظه‌های بی‌تاريخ، حتی شايد مثل همين الانِ!

دوشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۳

نکاتی در بابِ ادبِ از دست رفته!

«فهم» هم ذاتی‌ست هم اکتسابی. اينکه کسی چيزی را نفهمد فی نفسه بد نيست، اما اينکه نفهميدنش را افتخار بداند و کوچکترين تلاشی برای درکِ درست از چيزی که می‌بيند نداشته باشد نه تنها خوب نيست بلکه تاسف‌بار است. انسان ذاتا موجودی کمال‌گراست، اما گاهی برخی چيزها دست به دست هم می‌دهند تا در راه رسيدنِ انسان به کمال سنگ‌اندازی کنند، اينجاست که خودِ انسان بايد انتخاب کند، اينجاست که بايد تصميم بگيرد قدم به سوی کمال بردارد يا در منجلاب نفهمی‌اش غوطه‌ور بماند و با دست و پا زدنش به سر و روی بقيه نيز لجن بپاشد. 

درون ذهن انسان چندین و چند هيولا زندگی می‌کنند که هر کدام به يکی از حواس و لايه‌های ذهنی‌مان حکومت می‌کند، يک هيولا دست می‌گذارد روی فهم و درک شما، يکی می‌رود سراغ تحريک احساسات‌تان، يکی هم مدام وسوسه‌ی‌تان می‌کند تا در مورد همه چيز خود را صاحب نظر بدانيد، اما مهيب‌ترين‌شان آنی‌ست که زبان‌تان را مالِ خودش می‌کند، وقتی جلوی اين هيولا کم بياوريد زبان‌تان همه را می‌آزارد، خودتان فکر می‌کنيد بامزه يا باسواد هستيد اما کلام‌تان شبيه اسيدی‌ست که می‌پاشيدش بر روح و ذهن آدمها. انسانی می‌تواند به کمال برسد که بتواند بر اين هيولاها چيره شده و فريب دسيسه‌های‌شان را نخورد.

نفهميدن عيب نیست اما اصرار بر نفهميدن عيب است. نظر دادن نه تنها بد نيست بلکه سازنده هم هست، به شرطی که بدانيم چه موقع و کجا نظر بدهيم، مثلا فرض کنيد کسی دارد با فلان موسيقی برای خودش صفا می‌کند، بعد شما يکهو برويد و فحش بکشيد به آهنگ و سليقه‌ی شخص شنونده را ببريد زير سوال. يا مثلا فرض کنيد شما فلان فيلم را نمی‌فهميد يا با سليقه‌ی‌تان جور درنمی‌آيد، اين اشکالی ندارد، اما اينکه به کسی که از همان فيلم خوشش آمده به چشم احمق نگاه کنيد و فحش‌کش‌اش کنيد بی‌اخلاقی محض است. 

ما آدمهايی هستيم که همگی‌مان داعيه‌ی اخلاق داريم، همگی خود را انسان‌هايی باسواد و فهميده می‌دانيم و حاضريم از دانسته‌های‌مان سرسختانه دفاع کنيم، اين اشکالی ندارد، اما اينکه سرسختی‌مان به کله‌شقی تبديل شود و به جای اينکه ما را به سمت کمال سوق دهد وجهِ نفهم‌مان را تقويت کند خوب نيست. ما حق داريم نسبت به هر چيزی احساسی متفاوت داشته باشيم، يا از آن خوش‌مان می‌آيد يا بدمان می‌آيد يا هيچ حسی در قبالش نداريم، اما اينکه با عتاب و بی‌ادبی نسبت به چيزی که از آن خوشمان نيامده سخن برانيم نامردی‌ست، اينکه فحش بکشيم به کسانی که از فلان موضوعی که برای ما خوشايند است اما برای آنها نه بی‌خلاقی‌ست، اينکه وقتی بدون اينکه کسی نظرمان را در مورد چيزی پرسيده باشد يکهو بپريم وسط و سخنرانی کنيم نشانه‌ی بی‌شخصيتی‌ست.

انسانی می‌تواند خود را با اخلاق بنامد که بر نفهمی‌اش با توهين و فحش سرپوش نگذارد، کسی می‌تواند خود را فهميده بداند که برای اثبات نظرش به ترور شخصيت نپردازد، شخصی می‌تواند ادعای فهم کند که هميشه در پی يافتن است نه گم کردن خود و ديگران. 

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۳

داستان مردی که از خجالت آب شد


مرد نشسته بود روی نيمکت. دختری زيبا هم روی نيمکت کناری‌اش نشسته بود و کتاب می‌خواند. پسر بچه‌ای که داشت از روبرو می‌آمد يکهو بشکنی زد و رو به مرد گفت: «چطوری چاقاله بادوم؟» مرد خيلی خجالت کشيد، زير چشمی نگاهی به عابران انداخت، انگار همه به او نيشخند می‌زدند، مرد بيشتر خجالت کشيد، حس کرد حتی دختری که روی نيمکت کناری نشسته هم نيشخند می‌زند، پس بيشتر و بيشتر خجالت کشيد، مرد آنقدر خجالت کشيد که از خجالت «آب» شد، «آب» شد و رفت توی زمين، می‌لغزيد و فرو می‌رفت در جانِ زمين، ريشه‌ی يک درخت چند قطره‌اش را مکيد، او باز هم رفت و رفت تا به سفره‌های آب‌های زيرزمينی رسيد، تنش خورد به تن قطرات ديگر، تنش که به تن آنها می‌خورد يخ می‌کرد.
«او» دوست نداشت يک جا بماند، پس رفت و رفت تا از دل کوهی بيرون زد و چشمه شد، پرنده‌ای آمد و چند قطره از او را نوشيد، «او» جوشيد و جوشيد تا رود شد، کمی از او بخار شد و به هوا رفت، ديد دلش هوس پرواز دارد، پس همانجا ماند تا تمامی‌اش بخار شد، رفت توی آسمان، وسط دل ابرها، کمی بعد باران شد و باريد درون درياچه‌ای که جلويش سد بسته بودند.
مدتی گذشت تا «او» به لوله‌ها رسيد و رفت تا تصفيه شود، تصفيه که شد تبديل شد به «آبِ» قابل شُرب، مردی که بطری‌های آب‌معدنی را از شير آب پر می‌کرد «او» را درون يکی از بطری‌ها ريخت، يک وانت آمد و آب‌های مثلا معدنی را برد و فروخت‌شان به دکه‌ای کنار خيابان. روزی پسر جوانی آمد دم دکه و گفت: «يه آب معدنی خنک بده!» بعد پول را داد و همان بطری‌ای را گرفت که «او» درونش بود، پسر «او» را جرعه جرعه سر کشيد، «او» تا پسر را ديد شناختش، همانی بود که سالها پيش مسخره‌اش کرده بود، همانی که دليلِ «آب» شدنش بود، پس «او» پريد توی گلوی پسر، داشت خفه‌اش می‌کرد که ماشينی آمد و کوبيد به پسر، بطری افتاد روی زمين و «او» قطره‌ قطره‌اش ريخت روی آسفالت، احساس سبکی می‌کرد، تازه فهميده بود که «آب» کينه‌ای‌ترين مادّه‌ی عالم است، زنی که با ماشينش به پسرک زده بود جيغ می‌کشيد، زن همان دختری بود که سالها قبل روی نيمکت کناری‌اش نشسته بود، «او» محو تماشای زن بود که آرام آرام از روی آسفالت محو شد، نه بخار شد نه رفت توی زمين، فقط نبود که نبود.

پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۳

موسيقی

برداشت اول:



ماندن در ذهن و ياد آدمها کار سختی‌ست اما چيزهايی هستند که می‌توانند ياد تو را در ذهن يک نفر جاودانه کنند. چيزهايی که می‌توانند نام هديه را روی‌شان گذاشت، مثل کتاب، نقاشی، شی‌ئی زينتی، عطر و خيلی چيزهای ديگر، اما هيچ‌کدام‌شان مثل «موسيقی» خاصيت ماندگاری در ذهنت را ندارند، وقتی به کسی «آوا»یی، «آهنگ»ی و در کل قطعه‌ای موسيقايی را هديه می‌دهيد بايد بدانيد که ماندگاری‌تان را در ياد و خاطر آن شخص ابدی کرده‌ايد. هیچ چيز مثل موسيقی نمی‌تواند ذهن آدم را بکاود و خاطرات سالهای دور را نبش قبر کند. «موسيقی» شبيه دستگاه شوکِ قلب کاری با ذهن شما می‌کند که هيچ‌وقت نمی‌توانيد «او» را، همانی که آن «آهنگ» را برای اولين بار برای‌تان فرستاده فراموش کنيد. شايد بهتر باشد هميشه به يکديگر «موسيقی» هديه دهيم...

برداشت آخر:

وقتی قرار به رفتن داری، وقتی می‌دانی ماندنی در کار نيست، وقتی «خداحافظی» پای ثابت همه‌ی رابطه‌های‌مان است، وقتی همه‌ی اينها را می‌دانی پس هيچ وقت به کسی «موسيقی» هديه نده، هيچ چيز مثل يک آهنگ نمی‌تواند ذره ذره‌ی وجودت را آب کند و همان کسی را به يادت بياورد که روزی آن موسيقی را برايت فرستاده بود. اينطوری کسی از دوريت قلبش فشرده نمی‌شود، اينطوری کسی با شنيدن آن «نغمه» بغضش نمی‌گيرد و ياد «تو» نمی‌افتد، يادِ «تو»يی که سرت به زندگی خودت گرم است و حتی نمی‌دانی کدام روز کدام موسيقی را به چه کسی هديه داده بودی. شايد بهتر باشد هرگز به کسی «موسيقی» هديه ندهيم.... 

شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۳

ما و راوی‌ِ درون‌مان

هر کس برای خودش راوی‌ست. هر کس برای خودش يک راویِ درون دارد. اين راوی کاری به اين ندارد که تو دلت می‌خواهد از فلان موضوع چه روايتی برای خودت داشته باشی، اين راوی همان چيزی را برای تو می‌گويد که ديده‌ای، که فهميده‌ای، که فکر کرده‌ای اصلش همان بوده، نمی‌توانی فريبش دهی روايتی برايت بگويد که فرسنگ‌ها از اصل فهمت دور است. اين راوی برای ارائه‌ی رواياتش از منابع مختلفی در تو بهره می‌برد مثل «هوش»، «ياد»، «حس»، «دل»، «زاويه‌ی نگاه»، «شعور»، «وجدان» و «شخصيت». اين راوی دقيقا همان چيزی را برايت روايت می‌کند که درک کرده‌ای.
مثلا يک نفر عکسی، فيلمی يا نوشته‌ای را در معرض ديد عموم قرار می‌دهد. اينجاست که راويانِ درون به تکاپو می‌افتند. مثلا ممکن است راویِ تو روايتی غم‌انگيز از چيزی که ديده‌ای برايت بازگو کند اما دو قدم آن طرف‌تر کسی را ببينی که راوی‌اش روايتی خنده‌دار برای او از همان موضوعی که برای تو غمناک بوده روايت کرده، يا روبرويت کسی را ببینی که هيچ حسی نسبت به آن موضوع ندارد. اينجاست که راویِ درون رگ غيرتش باد می‌کند و باقیِ راويانِ درون را به نفهمی متهم می‌کند و اصلا بحث‌ها و جدل‌ها از همينجا آغاز می‌شوند.
هر کسی برای خودش راوی‌ای دارد که بسته به شعور و هوش همان شخص تجزيه و تحليل می‌کند. نمی‌شود توقع داشت که همه‌ی آدمها روايتی يکسان از موضوعی واحد داشته باشند، نمی‌شود توقع داشت که همه از هوش‌شان بيشترين بهره را ببرند، نمی‌شود توقع داشت که راويانِ درون چيزی فراتر از شعور و درکِ ما برای‌مان روايت کنند. اما می‌شود توقع داشت که قبول کنی هر چه راوی‌ات گفت وحی مُنزل نيست، می‌شود توقع داشت که سطح سواد راوی‌ِ درون‌مان را بالا ببريم، می‌شود توقع داشت که اسير دست راوی‌مان نشويم و روايت باقی راويان را هم بشنويم بدون اينکه رگ گردن‌مان باد کند و فرياد نفس‌کش سر دهيم.

پنجشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۳

دندان‌شماری!

«دارن دندونای همديگه رو می‌شمُرن»؛ اين جمله‌ی هميشگی پدرم بود در مواجهه با صحنه‌‌های بوسه‌ی عميق در فيلم‌ها. مثلا موقع تماشای «بر باد رفته» يکهو «اسکارلت اوهارا» و «رت باتلر» وسط آن همه هاگير واگير يکهو تصميم می‌گرفتند دندان‌های همديگر را بشمارند، به محض شروع حساب و کتاب‌شان پدرم برای اينکه فراموش‌مان نشود که آنها مشغول چه عملی هستند لبخندی شيطنت‌آميز می‌زد و جمله‌ی هميشگی‌اش را می‌گفت: «ای‌بابا، اينا چقدر دندونای همدیگه رو می‌شمارن» بعد زير چشمی نگاهی به من می‌کرد که ببيند مجاب شده‌ام يا نه، بعد که می‌ديد من محو عمليات آمارگيری دندان شده‌ام بر خلاف ميل باطنی‌اش می‌رفت جلوی ويدئو می‌نشست تا دکمه‌ی فست‌فوروارد را بزند اما آنقدر دست دست می‌کرد که شمارش دندان‌ها تمام می‌شد.
حالا سالهای سال گذشته، اما هنوز که هنوز است وقتی کسی را می‌بينم که مشغول بوسيدن يارش است بی‌اختيار تکيه کلام پدرم توی گوشم می‌پيچد: «دارن دندونای همديگه رو می‌شمُرن» بعد ياد «تو» می‌افتم، سعی می‌کنم يادم بيايد که آخرين باری که دندان‌هايت را شمردم کِی بود؟ دندان‌هايت چند تا بودند؟ کدام يکی از دندان‌هايت بود که گوشه‌اش پريده بود و کمی به تيزی می‌زد؟ اما هر چه فکر می‌کنم می‌بينم آمار دقيقی از تعداد دندان‌هايت ندارم؛ چرا اينطور است؟ مگر من و تو دندان‌های همديگر را شمارش نکرده بوديم؟ پس آن موقع حواس‌مان کجا بود!؟ کاش می‌شد يک بار ديگر بيايی، بنشينی کنارم، بعد شروع به حساب و کتاب کنيم، ببينيم از آخرين باری که همديگر را ديده‌ايم چند تا از دندان‌هايمان ريخته و چندتايش لب‌پَر شده، دلم تنگ شده برای شمارشِ دندان‌هايت...

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۳

یاد

درون بالشتِ من پُر است از سِنسورهای ياد تو!

عينک

آدم بزرگ‌هايی که عينک می‌زنند چشم‌شان مثل پای کودکان است، همانطور که آن يکی سايزش تغيير می‌کند اين يکی نمره‌اش بالا و بالاتر می‌رود. يکی پا را می‌زند و ديگری چشم را. با آن يکی پای آدم تاول می‌زند و آب ازش می‌زند بيرون، با اين يکی مدام از چشمت اشک می‌آيد. بدبختی اينجاست که عينک را نمی‌شود مثل کفش يکی دو نمره بالاتر گرفت يا حتی نمی‌شود خودت را گول بزنی و نمره‌ی پايين‌تر را بگيری و اميدوار باشی که جا باز می‌کند! عينکی که باشی پيری‌ات را زودتر می‌فهمی...

نشست و برنخاست

با بعضی‌ها بايد نشست و برخاست کرد، با بعضی‌ها هم فقط بايد نشست، دلت نمی‌آيد برخيزی از کنارشان. يکجور نشست و برنخاست مثلا.

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۳

زمان تکرار ندارد چرا؟

سر ساعت «يازده شب» 
نگاهم که به نگاهت افتاد، لبخند زدی، يک‌جور شيرينی لبخند زدی.
دوازده که شد گفتند ساعت‌ها را يک ساعت بکشيد عقب؛
دوباره ساعت شد «يازده شب»،
اما هر چه چشم دواندم نه خبری از خودت بود نه لبخندت. 
من گير کرده‌ام بين دو «يازده شب»، تو گمشده‌ای بين دو «يازده شب»، مگر بين يازده شب تا يازده شب چقدر زمان هست؟ هيچ! همه‌اش وهم است، وگرنه وقتی ساعت يازده شب شد تو بايد دوباره می‌خنديدی اما...

شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۳

چالش

من شما را به چالش دعوت می‌کنم، به چال‌ِش، به [تماشای] چال‌ِ لُپ‌هاش، وقتی می‌خندد...

سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۳

آخرين‌قسمت‌‌های ناتمام


ن) من هميشه «آخرين قسمت‌»ها را از دست داده‌ام. هنوز که هنوز است آخرين قسمت «چوبين» را نديده‌ام، حتی وقتی هم باز پخش شد دوباره آخرين قسمتش را از دست دادم. فهرست «آخرين قسمت‌»های ديده نشده‌ی من پر و پيمان است. حنا دختری در مزرعه، هاچ زنبور عسل، نيک و نيکو، خانواده‌ی دکتر ارنست، بلفی و لی‌لی‌بيت، رامکال و استرلينگ، پروفسور بليک و دکتر مولتيمر، مزرعه‌داران، نل، بل و سباستين، جنگجويان کوهستان، اوشين، سرزمين‌های شمالی، آرايشگاه زيبا، مرد هزار چهره، پژمان و خيلی ديگر از کارتون‌ها و سريال‌هايی که آخرين قسمت‌شان را از دست داده‌ام. 


الف) وقتی «آخرين قسمت‌»ها را از دست می‌دهی «بدمن‌»ها و شخصيت‌های شرور هيچ وقت در برابر چشمانت مجازات نمی‌شوند. هيچ وقت تمام نمی‌شوند! مثلا هميشه يک «برونکا» هست تا با آن دماغ گنده و شنل مهيبش تو را بترساند. يک «نل» توی وجودت هست که هميشه‌ی خدا در به در و آواره از اين سو به آن سو می‌گريزد و هر از چند گاهی هم صندوقچه‌ی چوبی‌اش را باز می‌کند و همان آهنگِ غمگين را برایت پخش می‌کند. 

ت) از دست دادن «آخرين قسمت‌»‌ها می‌تواند از شخصيت‌های شرور موجوداتی ابدی بسازد، می‌تواند شخصيت‌های محبوب را هميشه زخمی و در حال فرار به حال خودشان رها کند. «آخرين قسمت»ها به «شيشه‌ی عمر ديو» می‌مانند. اگر تماشای‌شان نکنی نه مرگی در کار است نه پاداشی و نه «هپی‌ اند»ی هست تا مرهمی باشد بر زخم‌هايی که «بدمن»ها روی خيالت جا گذاشته‌اند. 

م) «آخرين قسمت‌»ها را بايد ديد. حتی شنيدن‌شان توسط کسی که با غرور می‌خواهد آن را برايت تعريف کند سودی ندارد. «شنيدن» راضی‌ات نمی‌کند، تا به چشم خودت نبينی که «هاچ» توی بغل مادرش جا خوش کرده خيالت راحت نمی‌شود، تا نبينی «برونکا» چطور به سزای اعمال پليدش می‌رسد دلت خنک نمی‌شود.

الف) من هميشه «آخرين قسمت‌»‌ها را از دست داده‌ام. برای همين همه‌ی شخصيت‌های بدی که ديده‌ام هنوز درون ذهنم زنده‌اند و برای خودشان فتنه‌گری می‌کنند. برای همين سعی می‌کنم از تماشای سريالهايی که ساعت پخش‌شان دست من نيست صرف نظر کنم چون می‌دانم آخرين قسمتش را حتما از دست خواهم داد. دلم نمی‌خواهد جامعه‌ی «بدمن‌»‌های درون ذهنم شلوغ‌تر از اينی که هست بشود.

م) شايد بگوييد با يک سرچ ساده می‌توانم آخرين قسمتی را که از دست داده‌ام ببينم، اما اين هم به دلم نمی‌نشيند، نمی‌توانم... چرایی‌اش هم بماند!

جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۳

گمشده



هر کسی گمشده‌ای دارد. روزی نيست که به گمشده‌ات فکر نکنی و برای پيدا کردنش خودت را به آب و آتش نزنی. وقتی گمشده داری هر جا می‌روی چشم می‌دوانی بلکه ببينی‌اش، گاهی حتی چهره‌اش را (حتی درهم و برهم) در چيزهایی می‌بینی که با عقل جور در نمی‌آيد، گاهی حتی يکهو عطرش می‌پيچد توی دماغت اما هر چه اين سو و آن سو سرک می‌کشی خبری از گمشده‌ات نيست. 


گاهی آدم فکر می‌کند اگر گمشده‌اش را بيابد ديگر چيزی از زندگی نمی‌خواهد. فکر می‌کند همه‌ی خوشی‌های دنيا در وجود او نفهته و کافی‌ست پيدايش کند، اما اشتباه می‌کند. نمی‌داند اين گمشده فقط بهانه‌ای بوده برای جستجو، نيرنگی بوده تا تو را بکشد دنبال خودش، اما بعد که گمشده‌ات را پيدا می‌کنی می‌بينی همانی نبوده که دنبالش بوده‌ای، هر چقدر سعی می‌کنی تا خودت را مجاب کنی که اين همانی‌ست که پی‌اش بودی بی‌فايده‌ است. 

گاهی آدم کلی سگدو می‌زند تا گمشده‌اش را بيابد؛ اما پيدايش که می‌کند می‌بيند راه را اشتباهی آمده، می‌فهمد اين کسی که دنبالش بوده گمشده‌اش نيست، برای همين دوباره شروع می‌کند به جستجو، از اين گمشده به آن گمشده. برای همين آدم هميشه پی گمشده‌اش می‌گردد، گمشده‌ای که اگر پيدا شود در آنی هيبتش فرو می‌ريزد و حتی از کنارش بی‌تفاوت می‌گذری اما اگر هيچوقت نبینی‌اش همچنان به نظرت بزرگ و دست‌نيافتنی می‌آيد.

همه‌ی ما گمشده‌ای داريم که با خيالش خوشيم، تا روزی که گمشده‌ی‌مان گمشده بماند عزيز است، اما پيدا که شود ما پی گمشده‌ای ديگر می‌رويم. به هر حال اينطوری بهانه‌ای برای کش دادن اين زندگی پيدا می‌کنيم وگرنه آدمی که گمشده نداشته باشد رويا هم ندارد. همين.

تو...

تو جمجمه‌ی قلنبه‌ی «بهروز»ی، توی «سوته‌دلان».
تو کراوات «اکبر»ی، توی فيلم «مادر».
تو پيرهن‌ِ رها شده‌ی «سوسن»ی، توی «چريکه‌ تارا».
تو زخم صورتِ «داش‌آکل»ی.
تو گودی زير چشم «بهروزی»، توی «گوزن‌ها».
تو اخم «جلال»ی، توی همه‌ی فيملهايی که آدم بده‌ی آنها بود.
تو هيزیِ نگاهِ «وحدت»ی.
تو مثل همه‌ی اينها تلخی، مثل همه‌ی اينها کار خراب کنی، مثل همه‌ی اينها آدم را خفه می‌کنی، اما نمی‌شود که نباشی، اگر نباشی همه‌ی اينها به هم می‌ريزند؛
اصلا تو صورتِ «جميله»ای، به آدم می‌گويی که فقط به رقص نگاه کند!
برای همين تو بدترين خواستنی‌ِ دنيايی!

پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۳

فریبکاری‌های ذهن

نمی‌دانم چيزی که ديدم واقعی بود يا نه. شده‌ام شبيه کسی که نمی‌داند فلان تصويری که توی ذهنش مانده را در خواب ديده يا در بيداری. هر بار که تصويرش جلوی چشمم می‌آيد يا يک چيزی بهش اضافه شده يا يک چيزی کم است. مثلا همين الان که درباره‌اش نوشتم تصويری که جلوی چشمم آمد درونش آن گوشه‌ی کادر مردی با لباس مشکی می‌گذرد اما در عوض دوچرخه‌ای که در تصوير قبل توی ذهنم بود اين بار نديدمش. تصويری که در واقعيت ديدم (اگر واقعيت باشد!) يک تصوير بود با جزييات مشخص. اما تصاويری که بعد از آن در ذهنم شکل می‌گيرند هر بار با دفعه‌ی قبل متفاوت است، مثلا اگر دو تصويری که به فاصله‌ی چند دقيقه از هم در ذهنم شکل گرفته‌اند را کنار هم بگذارم می‌توانم بين‌شان پنج شش تفاوت پيدا کنم.


کلا ذهنم برای خودش می‌بُرّد و می‌دوزد؛ گاهی دست دختری را می‌گيرد و می‌آوردش وسط تصويری که می‌خواهد نشانم دهد، بعد يک بار گوشه‌ی راست لبش خال می‌نشاند و توی تصوير بعدی خال را می‌گذارد روی گونه‌ی چپش. يکبار مانتوی بلند گل‌بهی می‌پوشاندش و بار ديگر مانتوی کوتاه صورتی تنش می‌کند. بعد هی تمام رنگ‌هايی که بين گل‌بهی و صورتی هستند را يکی يکی روی او امتحان می‌کند، کاری هم ندارد که اصلا آن دختر در تصويری که در واقعيت ديده بودم حضور داشته يا نه، فقط دلش می‌خواهد تصاوير را جزء به جزء دستکاری کند.

مغز فريبکار است. قورباغه را رنگ می‌کند و جای قناری بهت می‌فروشد. تو هم سرمست از اينکه عجب تصوير نابی نشانت داده فريبش را می‌خوری و توی ذهنت برای خودت رويا می‌بافی اما نمی‌فهمی که کلاه گشادی سرت رفته، نمی‌فهمی فلان تصويری که توی ذهنت آمده را در خواب ديده‌ای نه در بيداری، اما مغز جوری مجابت کرده، جوری جزئيات را جلوی چشمانت چيده که حتی خودش هم مرز بين خيال و واقعيت را گم می‌کند.

شايد برای همين است که هر بار «او» را تصور می‌کنم با صورت‌های مختلف جلوی چشمم می‌‌آيد، هر بار چيزی رو صورتش هست که قبلا نبوده، حتی صدايش هم هر بار فرق می‌کند، عطرش هم همينطور. شايد هم اصلا اين «او»یی که توی ذهن می‌آيد «او» نباشد، ملغمه‌ای باشد از همه‌ی «او»هایی که در اين سالها آمده‌اند و رفته‌اند.

راستش چيزی که می‌خواستم بگويم اينها نبود، می‌خواستم چيز ديگری بگويم، می‌خواستم صحنه‌ای عجيب را که امروز ديدم برای‌تان تعريف کنم، آنقدر عجيب که باورش برايم سخت است،برای همين هنوز هم نمی‌دانم چيزی که ديدم واقعی بود يا نه، دليلش هم همين پيرزنی‌ست که از پنجره‌ی طبقه‌ی اول زل زده بود به من، فکر نکنم در تصوير واقعی پيرزنی در کار بوده باشد!

شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳

ايستاده مقابل ديوار



هر روز موقع برگشتن به خانه می‌ديدمش. بعد از ظهرها وقتی پياده از مترو به سمت خانه می‌رفتم پشت آخرين پيچی که به خانه می‌رسيد جای هميشه‌گی‌اش بود. می‌ايستاد رو به ديوار و پشت می‌کرد به همه‌ی آدمهايی که روی صندلی‌های پارک نشسته بودند. همينطوری می‌ايستاد، بدون اينکه تکان بخورد، بدون اينکه چند وقت يکبار يکی از پاها را خم کند تا بلکه کمی خستگی‌شان در شود، بدون کوچکترین حرکتی می‌ايستاد رو به ديوار، نوک بينی‌اش با ديوار تقريبا یک وجب فاصله داشت. موهايش ژوليده بود و گرد و خاک رويشان نشسته بود، ريشش را هم انگار يک هفته‌ای می‌شد که اصلاح نکرده بود. بدون اينکه خسته شود می‌ايستاد و زل می‌زد به ديوار. دقايق و ساعتها همانطور می‌ايستاد و زل می‌زد.

اولين بار که ديدمش چهره‌اش کمی برايم آشنا آمد، از آن جور آشناها که هم می‌دانی ديدی‌اش هم نه، يکجور نوسانِ يادآوری‌ها. اولين بار که ديدمش زياد نگاهش نکردم، از کنارش گذشتم و به خانه رفتم. اما بار دوم بيشتر چهره‌اش برايم آشنا آمد، يا بهتر است بگويم نيم‌رخش، چون هميشه رو به ديوار می‌ايستاد، چشمانش را تنگ می‌کرد و با دهان باز نفس می‌کشيد. بار دوم بيشتر نگاهش کردم، آدمهای توی پارک گهگاهی نگاهش می‌کردند، به تاسف سری تکان می‌دادند، آه می‌کشيدند و درباره‌اش پچ‌پچ می‌کردند. خودش اما به هيچکس کاری نداشت.

يک روز رفتم نزديک چند نفری که روی صندلی پارک نشسته بودند، از حال و روز پسر جوان پرسيدم، يکی گفت «خل وضعه»، يکی جواب داد «معلوم نيست چه کوفت و زهرماری می‌کشه که اينطوری قفل می‌کنه رو ديوار»، يکی هم گفت «قرص خورده، ديگه مغزش به فنا رفته، هميشه همينطور مات و مبهوته»، يک نفر ديگر هم گفت «اين قبلا سالم بود، خونه‌شون همينجاست، عملی‌یه، البته قبلا می‌کشيد اما الان ديگه ننه‌اش نمی‌ذاره بکشه، ديگه مغز نداره، فقط راه می‌ره و نفس می‌کشه و گاهی هم يه کوفتی می‌خوره، هر روز بعد از ظهر از خونه مياد بيرون و رو به ديوار واميسته و زل می‌زنه»

چند روز بعد که آلبوم عکسهای دبستان را نگاه می‌کردم يکهو همه‌ی تنم لرزيد، بدنم يخ زد، انگار چيزی درون جمجمه‌ام می‌سوخت؛ خودش بود، رديف اول، همانی که خانم رفيعی کنارش ايستاده بود، من هم دو رديف عقب‌تر روی نيمکت‌ ديده می‌شدم. به آنی همه چيز يادم آمد، انگار مغزم خاطره‌ها را اسلايد به اسلايد جلوی چشمم می‌آورد. با آن عينک ذره‌بينی‌اش که چشمانش را درشت‌تر از چشمهای آدمهای معمولی نشان می‌داد زل زده بود به دوربين، شبيه همان زل زدنش به ديوار. 

روز بعد نديدمش. روزهای بعدتر هم همين‌طور. انگار فهميده بود شناخته‌امش، انگار برای همين می‌ايستاد رو به ديوار تا فکر مرا مشغول کند، انگار روزها منتظر بوده تا کسی او را بشناسد، بعد تنوره بکشد و محو شود. چهره‌اش اما به همين راحتی‌ها از يادم نمی‌رود. زل زدنش به ديوار و ايستادنش را هم فراموش نمی‌کنم، نمی‌دانم روی ديوار به چه زل می‌زد، شايد چشمانِ بی‌عينکش تصويری محو از ديوار به او نشان می‌داد، شايد هم هيچ‌کدام از حرفهايی که در موردش می‌زدند راست نبود و او فقط جوانکی بود که عينکش را گم کرده بود. 

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۳

شهادتِ زمین

علمای دين به مومنین توصيه کرده‌اند در جاهای مختلف نمازشان را ادا کنند، اينطوری در آن دنيا همه‌ی محل‌هایی که فرد مومن روی‌شان نماز خوانده ناطق می‌شوند و به نفع وی شهادت می‌دهند.


«زمين» خودش بهترین شاهد است. می‌داند من کجا رفته‌ام و کجا نه. آن روزها که با هم قدم می‌زديم را يادش است، همان روزهایی که تو حرف می‌زدی و من با طنين صدايت مالک همه‌ی دنيا می‌شدم. زمين اگر به حرف می‌آمد يکی يکی می‌شمرد آن جاهايی را که با هم می‌رفتيم و ‌می‌نشستيم و حتی همان زمين را هم به هيچ چيزمان حساب نمی‌کرديم. اگر زمين زبان باز می‌کرد می‌گفت آن روز که روی نيمکت پارک‌ زانوهايم به زانوهايت خورد چقدر لرزيدم. يکی يکی نام می‌بُرد از کافه‌ها و صندلی‌هايی که روی‌شان نشسته بوديم و به ريش زمين خنديده بوديم. زمين حافظه‌اش خوب است، همه‌ی جاهايی که با تو رفته‌ام را يادش مانده. 

حالا که تو رفته‌ای من هم جايی نمی‌روم. زمينی که پا رویش می‌گذارم کوچک است، شايد اندازه‌ی همين اتاق، اندازه‌ی همين يک صندلی، اندازه‌ی همين يک تخت. بعد از رفتن تو زمين اگر به حرف بيايد می‌خواهد چه بگويد؟ می‌خواهد به چه شهادت دهد؟ تنها می‌تواند به روزمره‌هایم اشاره کند و بعد هم خودش از گفته‌هايش شرمنده شود، شايد بعدش هم نخی سيگار بگيراند. شايد هم تخيلش گل می‌کرد و از جاهایی نام می‌برد که دلش می‌خواست من و تو آنجاها می‌بوديم، که دلمان می‌خواست... از وقتی تو رفته‌ای زمينِ من هم الکن شده انگار، حتی فکر نکنم هيچ‌وقت راضی شود دهان باز کند، اينطوری بيشتر احساس کوچکی می‌کند انگار!

دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۳

دل‌تنگی

دل‌تنگی برای کسی که نديده‌ای يا کسی که فقط يک بار ديده‌ايش آن هم نه يک دل سير عجيب‌ترين نوع دل‌تنگی‌ست. شاید با خودت بگويی اين ديگر چه صيغه‌ای‌ست؟ مگر می‌شود برای کسی که نديده‌ای دلتنگی کنی!؟ من که می‌گويم می‌شود. 

گاهی دلم برای آن دختری که ايستاده بود کنار دريا تنگ می‌شود. قد بلند بود و موهايش را پشت سرش جمع کرده بود. خيره شده بود به دريا. يکی دو بار خيلی کوتاه زير چشمی نگاهش کردم، نيم‌رخش به نظرم زيبا آمد. عجيب دلم می‌خواست تماشايش کنم، سکوتش برايم گيرايی داشت اما از کنارش گذشتم و کمی جلوتر خيره شدم به دريا. ديگر هيچ‌وقت نديدمش اما دريا را که می‌بينم دلم يکهو برايش تنگ می‌شود؛ برای همين اسمش را گذاشته‌ام «دريا»، اينطوری وقتی دلم تنگ می‌شود می‌فهمم که بهانه‌ی «دريا» دارد. 

گاهی هم دلم برای دختری که توی کلاس نقاشی بود تنگ می‌شود. يک بار بيشتر نديدمش اما زيبایی‌اش چنان بود که با همان نگاه اول مهرش نشست به دلم. اين يکی را بر خلاف «دريا» يک دل سير نگاه کردم، بايد طراحی فيگور می‌آموختم و برای همين او را به عنوان مدل انتخاب کردم. او سرش به کار خودش بود و من هم طراحی‌اش می‌کردم. يکی دو باری بهم لبخند زد، لبخندی که هر چه از شیرينی‌اش بگويم کم است. جلسه‌ی بعد فهميدم که با پدر و مادرش عازم سوئد شده. هيچ‌وقت نفهميدم نامش چه بود اما خودم اسمش را گذاشته‌ام «لبخند».

گاهی دلم برای مرد جوان کافه‌چی‌ای تنگ می‌شود که ازم اجازه گرفت و نشست روبرويم و يک ساعتی با هم گپ زديم. هيچ وقت نام همديگر را نپرسيديم و تنها چيزی که ازش می‌دانم اين است که روی پيشانی‌اش يک زخم کهنه داشت. صدايش دل‌نشين بود، چند نخ سيگار با هم گيرانديم و راجع به چيزهایی که نوشته بود حرف زديم. ديگر هيچ‌وقت نديدمش، از کسی هم سراغش را نگرفتم. اما گاهی دلم برايش تنگ می‌شود. اسم اين يکی را هم گذاشته‌ام «زخم».

گاهی هم دلم برای کسی تنگ می‌شود که تا کنون نديده‌امش و فکر هم نمی‌کنم ببينمش. اما اين دل‌تنگی شديدتر از دل‌تنگی‌های ديگر است. به دل‌تنگی برايش کششی عجيب دارم که می‌ريزدم بهم. جوری دلم تنگ می‌شود که انگار جای خالی‌اش را نمی‌توانم تحمل کنم. دلم می‌خواهد بنشيند کنارم، دست بياندازد روی شانه‌ام و برايم لبخند بزند. اما تا می‌آيم صورتش را تصور کنم يکهو خشکم می‌زند، من که هنوز نديده‌امش! نمی‌دانم چه شکلی‌ست، حتی نامش را هم نمی‌دانم؛ انگار ملغمه‌ایست از «دريا»، «لبخند»، «زخم» و خيلی‌های ديگر، حتی تکه‌ای هم از آن پيرمرد و پيرزن خوش‌خنده‌ای که يکبار از برابرم عبور کردند دارد. تنها چيزی که می‌دانم اين است که دلم برايش تنگ است. راستی، نام اين يکی را گذاشته‌ام «هوا»...

جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۳

پيرمردها

بيمارستانی بود که اتاق‌هايش شش تخت داشت. در يکی از اتاقها پيرمردی که تازه توی قلبش باطری گذاشته بودند نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «نيم ساعت ديگه ساعت ملاقات شروع می‌شه» بعد به آرامی دستی روی سينه‌اش کشيد و به پيرمردی که روی تخت کناری دراز کشيده بود نگاه کرد و گفت: «شما امروز مرخص می‌شی؟» پيرمرد کناری که تازه دريچه‌ی ميترالش را ترمیم کرده بودند شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد: «فکر نکنم، آخه پنجشنبه‌ها کسی رو مرخص نمی‌کنن، صبر می‌کنن تا شنبه. آخه دکترا پنجشنبه‌ها نميان.» پيرمردی که تختش کنار پنجره بود و از سکته‌ی دومش هم جان سالم به در برده بود پوزخندی زد و همانطور که انگشت اشاره‌اش را توی هوا تکان تکان می‌داد گفت: «اينا درد‌شون درد پوله. اينطوری به اندازه‌ی دو شب بيشتر می‌تونن تيغت بزنن.» پيرمردی که قلبش باطری‌دار بود دوباره به ساعت نگاهی کرد و از پيرمردی که روی تخت روبرو دراز کشيده بود پرسيد: «شما امروز هم چيزی نخوردیا، نمی‌خوای يکم از اون ميوه‌ها بخوری؟» پيرمرد که به تازگی از آی‌سی‌يو وارد بخش شده بود جواب داد: «با اين دندون مصنوعی‌ها نمی‌تونم چيزی بخورم. لثه‌ام پر از زخم شده. بهم گفتن چسب دندون هم نمی‌تونم بزنم فعلا. خوردنی هم که توش جويدن نباشه مفت نمی‌ارزه» پيرمردی که دو بار سکته کرده بود با حرارت گفت: «اين دکترا رو ولشون کن، ياوه زياد می‌بافن، آدم بايد حال کنه، مثلا خود من، بار اول که سکته کردم هی گفتن اين رو نخور اون رو نخور من هم نخوردم اما نتيجه‌اش چی بود؟ هيچی، بازم سکته کردم! با خودم عهد کردم ديگه حرف هيچ دکتری رو گوش نکنم. می‌خوام واسه خودم آقایی کنم و هر چی دلم می‌خواد بخورم» پيرمردی که دريچه‌ی ميترالش را تازه عمل کرده بود گفت: «ديگه چيزی به ساعت ملاقات نمونده، شما باز هم می‌خوای بخوابی؟» بعد چشم دوخت به پيرمردی که چند روزی می‌شد توی قلبش فنر کار گذاشته بودند. پيرمرد قلب‌فنری همانطور که لبه‌ی تختش قوز کرده بود جواب داد: «آره. دلم می‌خواد ساعت ملاقات که می‌شه بخوابم.» پيرمرد قلب‌باطری‌ای گفت: «نکنه چون ملاقاتی نداری خيلی ناراحتی؟» جواب داد: «نه. می‌خوابم که اگه زمانی بچه‌هام اومدن ملاقاتم ببينن که خوابم. می‌خوام بفهمن که تخمم هم حساب‌شون نمی‌کنم!» کمی بعد پرستار وارد اتاق شد و رفت سراغ پيرمردی که دو بار سکته کرده بود و گفت: «پدر جان برگرد می‌خوام آمپولت رو بزنم.» پيرمردی که دندان مصنوعی داشت با شیطنت گفت: «اينطوری می‌خواستی حال دنيا رو ببری!؟» توی همين شلوغی‌ها بود که پيرمرد قلب‌فنری طبق معمول هر روزه‌اش چشمانش را بست و در شروع ساعت ملاقات به خوابی عميق فرو رفت.

چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۳

دفترچه تلفن عمه‌خانم

عمه‌ی مادرم از آن پيرزن‌های خواستنی و دوست‌داشتنی بود. در بحبوحه‌ی انقلاب دو تا از پسرهايش را از دست داده بود، شايد به همين خاطر بود که چشمهايش سو نداشتند و زياد نمی‌توانست راه برود. خانه‌اش پر از چيزهای دوست‌داشتنی بود، از خوردنی‌های جور وا جور بگير تا حوض پر از ماهی و گل‌های شمعدانی يکی در ميان سفيد و قرمز. روی طاقچه هم ساعتی شماطه‌دار داشت که پايينش به جای ثانيه‌شمار پرنده‌ای کوچک بال‌بال می‌زد، اين ساعت برای من که کودکی شش هفت ساله بودم يکی از عجايب تکنولوژی به حساب می‌آمد. 


از همان بچگی نقاشی‌ام خوب بود، برای همين وقتی به خانه‌ی عمه می‌رفتيم کارم می‌شد نقاشی کشيدن توی دفترچه‌ی چهل برگی که عمه‌خانم از آن به عنوان دفترچه تلفن استفاده می‌کرد. البته اين را هم بگويم که عمه‌ی مادرم يکی از معدود افراد فاميل بود که تلفن داشت برای همين شماره‌های زيادی هم توی دفترچه تلفنش نبود اما همان دفترچه پر از نقاشی‌های جور وا جور بود، نقاشی‌هايی که بعضی‌هايشان بامزه و خنده‌دار بودند و بعضی ديگر هم زمخت و کج و معوج. 

عمه خانم سواد نداشت برای همين هر وقت کسی می‌خواست شماره‌ی خانه‌ يا محل کارش را توی دفترچه‌ی تلفن بنويسد بايد اعداد را بزرگ و شبيه اعداد روی تلفن برای او نقاشی می‌کرد و از همه مهمتر بايد کنار شماره تلفنش چيزی می‌کشيد که عمه‌خانم با ديدن آن نقاشی بفهمد که اين شماره برای چه کسی بوده؛ مثلا نقاشی ناشيانه‌ی ميدان آزادی نماد شماره‌ی دکان فلانی بود که نزديکی‌های خيابان آزادی قرار داشت يا مثلا اگر عمه‌جان می‌خواست به پسر بزرگش زنگ بزند دنبال تصوير مردی سبيلو توی دفترچه تلفنش می‌گشت. 

همه‌ی اينها را گفتم که بگويم همه‌ی ما در دفترچه‌ی درون خاطره‌ی آدمها صاحب يک يا چند تصوير هستيم، تصويرهايی که با آنها به ياد ما می‌افتند يا وقتی نام‌مان را می‌شنوند آن تصوير‌ِ به‌خصوص در ذهن‌شان نقش می‌بندد. حالا ممکن است اين تصوير خوب باشد يا بد، زشت باشد يا زيبا، مسخره باشد يا دلگرم کننده؛ اما خواسته يا ناخواسته اين خود ما هستيم که جلوی نام‌مان در ذهن بقيه‌ی آدمها نقش می‌کشيم، پس کاش تصوير خوب و چشم‌نوازی از خود به يادگار بگذاريم. البته اينکه آدم بداند بقيه‌ او را با چه تصويری به ياد می‌آورند هم می‌تواند دل‌نواز باشد هم ترسناک، دانستنش جرات می‌خواهد اما با اين حال آدم دلش می‌خواهد بداند آن تصويری که در ذهن بقيه از او نقش بسته چه شکلی‌ست؟

پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۳

خبر مرگ!

گوينده‌ی اخبار می‌گويد:

«سر خط خبرها؛
در غزّه صدها نفر کشته شدند،
در سوريه هزاران نفر قتل عام شدند،
در عراق صدها نفر به قتل رسيدند،
در کردستان ده‌ها نفر کشته شدند،
داعش ده‌ها نفر را اعدام کرد و سر بريد،
در اکراين چندين نفر کشته شدند،
شورشيانِ چند کشور آفريقايی ده‌ها نفر را به قتل رساندند،
چندين نفر در سانحه‌ی سقوط هواپيما کشته شدند،
در افغانستان ده‌ها نفر به دست طالبان به قتل رسيدند،
انفجار بمب در پاکستان چندين نفر را به کام مرگ کشيد،
ويروس‌ ابولا جان ده‌ها نفر را گرفت،
و ده‌ها نفر در فلان‌جان کشته شدند»
«اخبار» که نيست، پيک مرگ است؛
برنامه‌ی اعلام کشته‌شدگان است!
در عرض نيم‌ساعت هزاران نفر را می‌کشد و بعد وضع هوا را اعلام می‌کند، خبر مرگش!
ما هم می‌نشینيم پای اخبار و چای می‌نوشيم و جنازه می‌بينيم.
اصلا ديگر دست خودم نيست، 
هر کلمه‌ای که اخبارگو می‌گويد خودم پشت‌بندش «کشته شدند» می‌گذارم!
حالا همه‌ی اينها به کنار،
«تـو» هم مرا کشته‌ای،
اما چرا توی اخبار از من نامی نمی‌برند!؟

سه‌شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۳

کردستان‌‌ِ ذهن‌ِ من


کردستان را هميشه با صدای سازها تصور می‌کنم. انگار صدای آواز زنی را می‌شنوم که در دل کوه‌ها می‌پيچد و حواست را می‌گيرد و با خود می‌برد، چيزی شبيه نيوه‌مانگِ قبادی. کردستان عراق هم حتما همين شکلی‌ست. پر از صدای سازها و نغهمه‌ی دلنواز زنان. اما در اين چند روزه انگار سازها جای‌شان را به اسلحه‌ها داده‌اند و نغمه‌ی زنان به فريادهای دفاع از ميهن بدل شده‌اند. زنان کوردی که پا به پای مردان‌شان تفنگ به دست گرفته‌اند و با داعشی‌های وحشی می‌جنگند. راستش صدای موسيقی از ذهنم نمی‌رود، انگار تفنگ‌های زنان کورد به جای گلوله نُت شليک می‌کنند، انگار به جای صدای تير و تفنگ صدای ساز می‌آيد و نغمه‌ای زنانه، نغمه‌ای که با هلاکت دشمن آوايی حماسی می‌شود و با زمين خوردن همرزم غم‌آلود. دلم میخواهد به اين شيرزنان بگويم ساز تفنگ‌تان کوک و نغمه‌ی گوش‌نوازتان مدام...

پس‌نوشت: 1- من کورد نيستم. 2- ننوشتم «کرد» و نوشتم «کورد» چون کوردها خودشان همينطوری می‌نويسندش.

شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۳

جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۹۳

نوار غزه


اصلا مشکل از «اسم‌»هاست، مثلا همين «نوار»، «نوار غزه»، «عادت» اسرائيلی‌هاست که هی خونی‌اش کنند. اصلا «نوار غزه» برای «عادت» اسرائيلی‌هاست انگار...

یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۳

زن...

مرد جوانی بود چهارشانه، قدش به يک متر و هشتاد می‌رسيد و به قولی هيکلش ورزشکاری بود، يعنی از همين بدن‌هايی که بازوها و ساعدهای حجيم دارند و رگ و پی‌شان هم زده بيرون. تی‌شرت چسبانش هم عضلات متورمش را بيشتر توی چشم می‌زد. به سختی پشت باجه تلفن جا شده بود، يعنی بدنش به قدری عضلانی بود که خودش را به سختی توی باجه تلفن‌ِ جلوی ميوه‌فروشی مرزداران جا کرده بود. چون قد بلندی هم داشت به اجبار کمی خم شده بود. از کنارش گذشتم. مثل ابر بهار گريه می‌کرد و می‌گفت: «آخه چرا ليلا؟ مگه نمی‌گفتی که دوستم داری؟...» همين چند کلمه را شنيدم و از کنارش گذشتم. 

تصوير مرد عضلانی هنوز جلوی چشمم است، صدايش را هم هنوز می‌شنوم. کم پیش می‌آيد مردی عضلانی که هنگام راه رفتن دستانش را تا عرض شانه‌ باز می‌کند و شلنگ تخته می‌اندازد و پز هيکلش را می‌دهد جلوی هر کس و نا کسی اشک بريزد و به يک ورش هم نباشد که چند نفر از کنارش می‌گذرند و از صدای هق‌هق‌هايش ابرو بالا می‌اندازند. چه چيز يا چه کسی جز يک «زن» می‌تواند مردی چنين درشت‌اندام و قوی‌هيکل را به چنين روزی بياندازد؟ 

زن‌ها مثل آبند؛ لطيفند و سرسخت. نبودن‌شان دنيا را بيابان می‌کند و خشم‌شان سبب ويرانی‌ست. قهرشان درختی صدها ساله و تنومند را می‌خشکاند و محبت‌شان نهالی کوچک را به آسمان می‌رساند. نمی‌شود زن‌ها را تصاحب کرد حتی اگر هيکلی درشت داشته باشی يا همه‌ی بچه محل‌هايت را لت و پار کرده باشی. زن مثل آب است، مُشتت را که سِفت کنی فرار می‌کند، جوری که هيچ وقت نمی‌توانی پيدايش کنی....

جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳

داستان پيرمرد


زنگ واحد ششم را می‌زنم. صدای گرفته‌ای از آن سو می‌پرسد:

- کيه؟
-- سلام... از طرف بنگاه اومدم خونه رو ببينم
- بفرما... طبقه‌ی سوم


پله‌های رواهروی تنگ و بی‌پنجره‌ را يکی يکی بالا می‌روم و می‌رسم به واحد ششم. همه‌جای ساختمان بوی نا می‌دهد، با اينکه مرد بنگاهی گفته بود نوساز است اما به آپارتمانی می‌ماند که ده دوازده سالی از عمرش گذشته. کمی جلوی در‌ِ واحد ششم منتظر می‌شوم. صدای قدم‌هايی نا منظم از پشت در شنيده می‌شود، انگار کسی لخ‌لخ‌کنان پشت در می‌رسد و بعد در باز می‌شود. پيرمردی استخوانی با عرق‌گيری که دو سه جايش لکه‌های زرد ديده می‌شود در چهارچوب در می‌ايستد. می‌گويم:

-- سلام... ببخشيد که مزاحم شدم
- از طرف کدوم بنگاه اومدين؟
-- عدالت
- کدوم عدالت؟
-- همين بنگاهی که توی کوچه‌ی پشتی هست
- مگه اون پشت مُشت‌هام عدالت هست؟... بگذريم... بفرما داخل... نمی‌خواد کفشاتو در بياری، فرشارو فروختم، فقط توی اتاق خواب با کفش نرو...
-- چشم

شروع می‌کنم به وارسی کردن آپارتمانی هفتاد متری با دو اتاق خواب. هيچ پنچره‌ای توی هال و پذيرايی نيست؛ همه‌ی نور‌ِ خانه از پنجره‌‌های اتاق‌های خواب وارد می‌شود، هر اتاق خواب يک پنجره. آن سوی پنجره هم اتوبان است. دو سه جای ديوار نم برداشته و هر جا که سرک می‌کشيدی بوی نم به دماغت می‌خورد. می‌پرسم:

- اين بوی نم اذيت‌تون نمی‌کنه؟
-- بو؟ (می‌خندد)... بيست ساله که قوه‌ی بويايی‌ام از کار افتاده. حتی وقتی غذام می‌سوزه همسايه‌ها خبرم می‌کنن... اين دماغ فقط واسه دکور روی صورتمه و خيلی وقته بوی هيچ گهی رو تشخيص نمی‌ده
- می‌تونم توی دستشويی رو ببينم؟.. کسی توش نيست؟
-- نه ببين... من تنها زندگی می‌کنم

صداهای‌مان می‌پيچد توی هال. خانه تقريبا خالی‌ست به جز اتاق خواب و آشپزخانه. يک تخت با تشکی نيمه کثيف که کنارش روی يک ميز عسلی عکس کودکی يکی دو ساله قرار دارد و يک کمد زهوار در رفته تنها چيزهايی هستند که توی اتاق خواب به چشم می‌خورند. توی آشپزخانه هم جز يخچال و اجاق گاز چيز ديگری نيست. همان طور که با دمپايی‌اش لخ‌لخ می‌کند يکهو می‌گويد:

- بد زمونه‌ای شده... هيشکی از آدم نمی‌پرسه خرت به چند؟... چند ماهی هست که از اين خونه بيرون نرفتم، آخه پله‌هاش زياده، زانوهام نمی‌کشه
-- کسی نيست که بهتون سر بزنه؟
- خونه‌ام رو فروختم واسه بچه‌هام خونه خريدم... عجب خونه‌ی درندشتی بود.. حياط داشت به چه بزرگی.. حوض داشت.. باغچه داشت... عشقم اين بود که توی باغچه‌اش درخت ميوه بکارم... درخت توت داشت به چه عظمت... قرمساقا حالا همه‌شون رفتن سی خودشون، منم اينجا اجاره‌نشين شدم... حقوق بازنشستگی‌مو می‌ريزم تو خيک صاب‌خونه

پاهايم سست می‌شوند. هيچ جای خانه به دلم نمی‌نشيند. نمی‌دانم چرا يکهو می‌پرسم:

- ناهار خوردين؟
-- نه... زنگ زده بودم سوپری محل برام تخم‌مرغ بفرسته... هنوز نيومده
- پيتزا دوست دارين؟
-- نخوردم تا حالا

چند دقيقه بعد با چهار تا پيتزا برمی‌گردم به همان واحد شش. می‌خندد و می‌گويد:

- چه خبره؟.. مگه جنگه؟
-- هر چيش موند بذارين توی يخچال بعدا بخورين... اصلا پيتزای مونده يه مزه‌ی ديگه‌ای داره...

کمی بعد می‌پرسد:

- راستی خونه رو چند قيمت داده بهت؟
-- چهل تومن پيش، ماهی يک و نيم اجاره
- قرمساق فکر کرده چل‌ستون رو می‌خواد کرايه بده... هر کی مياد زود فراری می‌شه... مرتيکه منو منتر خودش کرده...
-- از تنهايی حوصله‌تون سر نمی‌ره؟
- هر وقت حوصله‌ام سر می‌ره می‌رم دم پنجره. پلاک‌های ماشينا رو نگاه می‌کنم و با حروف روشون به صاحب‌شون فحش می‌دم... مثلا اگه يکيشون توی پلاکش ق داشته باشه بهش می‌گم قرمساق يا اگه ج داشته باشه می‌گم (چيزی نمی‌گويد و يکهو می‌زند زير خنده)

دو ساعتی پيشش می‌نشينم و بعد خداحافظی می‌کنم و می‌روم. کمی بعد مرد بنگاهی زنگ می‌زند و می‌پرسد:

--- خونه رو ديدی؟ خوشت اومد؟
- آره ديدمش... اما به درد من نمی‌خوره... چهل ميليون پيش و ماهی يک و پونصد اجاره براش زياده... می‌رم سراغ يه مورد ديگه...

بعد گوشی را قطع می‌کنم و مدام به اين فکر می‌کنم زندگی کردن بدون حس بويايی چقدر بی‌لطف است. کمی بعدترش هم متعجب می‌شوم از اينکه تنهايی پيرمرد خيلی هم برايم عجيب نبوده. ناخودآگاه به پلاک‌های ماشين‌ها نگاه می‌کنم و با حروف روی‌شان فحش می‌سازم...

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۳

خيالِ تخت

خيالِ تو تـخــت،
خيال‌ِ من تـخــت؛
بيا خيال‌های‌مان را بگذاريم کنار‌ِ هم؛
دو خيال‌ِ تخت،
شبيه تخت‌ دو نفره...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

من و کلونی کتاب‌هايم

حدود يک سال پيش کتابخانه‌ی چوبی‌ام را مثل يک تکّه زباله گذاشتم سر کوچه. به گمانم هشت يا نه ساله بودم که پدرم آن کتابخانه‌ی ساده را برای مادرم خريد تا کتابهايش را که عمدتا رمان‌هايی با ترجمه‌ی (و کمی بيشتر!) ذبيح‌الله منصوری بودند در آن بچيند. رديف پايين کتابخانه هم شد سهم من؛ از «حسنی نگو يه دسته گل» و «دزده و مرغ فلفلی» در آن چيدم تا مجموعه‌ی کامل هزار و يک شب و افسانه‌های مشرق‌زمين و مغرب‌زمين. 

آن روزها شيفته‌ی خواندن افسانه‌ها و قصه‌ها بودم، از همان موقع هم لجم می‌گرفت وقتی بچه‌ای هم سن و سال من در جواب اين سوال که «چه جور کتابی می‌خوانی؟» می‌گفت: «کتاب‌های علمی!»، آروزيم اين بود که يکی از آن گزارشگر‌ها به پستم بخورد و همان سوال را از من بپرسد و من هم با جسارت تمام بگويم: «کتاب‌های تخيلی، افسانه، قصه»؛ اتفاقا يکبار هم يکی‌شان جلوی سينما قدس همين سوال را از من پرسيد اما از شانس من مصاحبه‌اش برای راديو بود و وقتی پدرم فهميد طرف از راديو آمده خنده روی لبش ماسيد. بگذريم...

داشتم درباره‌ی کتابخانه‌ می‌گفتم. شش هفت سال پيش رنگش زديم، سياهِ سياه. مادرم کتابهايش را در کتابخانه‌ی خودش گذاشت و اين تخته‌پاره‌های سياه رسيد به من. چند سالی خانه‌ی کتابهايم بود، تا اينکه يکی يکی تخته‌هايش شل شد و از چند جا هم زهوارش در رفت. يکبار هم يکی گفت «شايد لای درزهاش جونور گذاشته که اينطوری داره پوک می‌شه» يکی دو ساعت بعد کتابخانه‌ی پير به کوچه منتقل شد و فاتحه. 

از آن روز به بعد کتابهايم را چيده‌ام روی زمين، تازه دست‌بندی‌شان هم کرده‌ام، رديف به رديف و ستون به ستون، ارتفاع‌شان هم روز به روز بالاتر می‌رود و کلونی‌شان مدام بزرگ‌تر می‌شود. راستش را بخواهيد اينطوری بهتر است، خوشم می‌آيد وقتی از کنار ساز‌ه‌های کتابی‌ام عبور می‌کنم! اصلا انگار اينطوری بوی‌شان هم بهتر به دماغم می‌خورد. اما بهترين قسمتش اينجاست که هر بار می‌خواهم کتابی را که زير بقيه‌ی کتابهاست بخوانم مجبورم کتابهای ديگر را يکی يکی از رويش بردارم و گاه در همين بين چشمم می‌خورد به کتابی ديگر و شروع می‌کنم به خواندنش، بعد که به خودم می‌آيم می‌بينم نشسته‌ام وسط کلونیِ پخش و پلا شده‌ی کتاب‌ها! درست که دوباره چيدن‌شان دردسر دارد اما من اينطوری دوست دارم، اينکه آدم هم‌قد کتاب‌هايش باشد حس خوبی دارد، اما راستش را بخواهيد دلم برای آن کتابخانه‌ی قديمی تنگ شده. آيا واقعا جانور تويش بود!؟

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

خيابان گاندی، شاهرخ و سميه!

خيابان «گاندی» از آن خيابان‌هایی‌ست که اگر به جای «خيابان» بودن يکهو تبديل به «آدم» می‌شد هيچ‌وقت کسی نمی‌فهميدش. از آن آدمهايی می‌شد که اگر «ون‌گوگ» پرتره‌ی‌شان را عينهو خودشان نقاشی می‌کرد باز هم يک هيبت «پست‌ امپرسيونيست» از کار در می‌آمد که فقط بايد ادای فهميدنش را درمی‌آوردی!
خيابان «گاندی» اگر «آدم» بود آدم‌خوار می‌شد. اسيد معده‌اش را می‌پاشيد روی سر و صورت رهگذران. روده‌اش از نزديکی‌های کوچه‌ی بيست و چندم شرقی‌ شروع می‌شد تا نزديکی‌های ونک می‌رسيد....
....
دو پاراگراف بالا افکاری بودند که اوايل دوران جوانی سمتم آمدند. از خيابان گاندی می‌ترسيدم. با اينکه خود مهاتما گاندی را می‌شناختم و قيافه‌اش شبيه يکی از همان پيرمردهای بی‌دندانی بود که جلوی پارک مدرسه‌ی‌مان می‌نشستند اما از خيابانش وحشت داشتم. گاندی بدون پيشوندِ «خيابان» مردی استخوانی و ريز جثه بود که مدام لبخند می‌زد اما به محض اينکه خيابان می‌چسبيد پشتش يکهو بدل به غول بی‌شاخ و دمی می‌شد که نفس‌های آتشين داشت و خوراکش هم اهالی خيابانش بودند. 
شايد ترس از خيابان گاندی ترس مسخره‌ای بود اما آن روزها «خيابان گاندی» پيشوند‌های دلهره‌آوری به خود می‌گرفت، «جنايت خيابان گاندی»، «قتل در خيابان گاندی»، «فجايع خيابان گاندی» و ... هر جا که می‌رفتی نقل همه‌ی محافل همين «جنايت خيابان گاندی» بود، جنايتی که جانیانش بيشتر از آنکه به قاتلين شبيه باشند به دلدادگان قصه‌ها و افسانه‌های خودمان می‌مانستند، حتی نام‌شان را هم مثل همانها نقل می‌کردند يعنی با نام‌های کوچک: «شاهرخ و سميه»، مثل «ليلی و مجنون»، «خسرو و شيرين»؛ با اين تفاوت که «شاهرخ و سميه‌»‌ی زمان ما نام‌شان نه در ديوان اشعار و منظومه‌های عاشقانه که در صفحات حوادث روزنامه‌ها می‌آمد. 
«گاندی»، «شاهرخ و سميه»، «جنايت»، «عشق»... برای همين است که می‌گويم خيابان گاندی يک هيبت «پست امپرسيونيستی»‌ست. اصلا نمی‌شود فهميد توی سرش چيست، فقط بلد است هيجان‌زده‌ات کند، تو را بترساند و توی دلت را خالی کند. 
....
خيابان‌ها نام‌شان هر چه که باشد باز همان ذاتِ پر از نفرتی هستند که غذای‌شان آدميزاد است، آدمها را می‌خورند، خون‌شان را می‌مکند و نفرتشان را از سطح به هسته‌ی زمين می‌کشند. حالا شما هر نامی که می‌خواهيد بگذاريد رويشان، ذاتشان که تغيير نمی‌کند!

یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۳

مادر



زنِ آبستن ويار دارد، سه چهار ماه اول هی عُق می‌زند و هر چيزی می‌تواند حالش را به هم بزند، بعد که عُق‌هايش تمام شد ويارش تبديل به هوس می‌شود، يکی ترشی دلش می‌خواهد يکی شيرينی، يکی يکهو بوی پرتقال و خيار می‌پيچد توی دماغش و دلش ضعف می‌رود، يکی هم ميوه‌هايی دلش می‌خواهد که فصل‌شان گذشته. بعضی‌ها هم ويارها و هوس‌های‌شان عجيب است.


مادرم می‌گويد: «وقتی تو رو آبستن بودم همه‌اش خامه‌عسل می‌خوردم، گاهی هم خودمو می‌بستم به خيار شور» بعد می‌خندد و اضافه می‌کند: «سر همون خامه‌عسلا و خيار شورها الان اينطوری شدم.» 

مادربزرگم می‌گفت: «زن همسايه‌مون ويار خاک داشت، يکهو دلش خاک می‌خواست و شروع می‌کرد به کندن ديوار خونه، آخه اون زمونا ديوار خونه‌ها کاه‌گلی بودن، شبی نبود که صدای دعوا مرافه‌ی زن و شوهر تو کوچه نپيچه، حالا خوبه مردِ خودش معمار بود، استامبولی و ماله و بيلش هميشه به کار بود اما از اينکه زنش مثل موش بيوفته به جون ديوارای خونه شاکی می‌شد. يه روزم رفت و يه لگن خاک از تو باغ جمع کرد و آورد گذاشت جلوی زنش. اما زنه دست به خاک تو لگن نمی‌زد، می‌گفت خاک ديوار يه مزه‌ی ديگه‌ای داره...»

گاهی همين ويارها و هوس‌ها خودشان می‌شوند منشاء درد، خودشان سرآغاز بيماری‌هایی می‌شوند که آهسته آهسته درون زن رشد می‌کنند و يک روز خودشان را نشان می‌دهند. «زن» آبستن شبيه معماری زبردست موجودِ درونش را رشد می‌دهد و پس از نُه ماه بچه‌اش را به دنيا می‌آورد اما دردها و تاثيراتِ دوران بارداری درونش می‌مانند، درد و بلاها را به جان می‌خرند تا خدايی نکرده به جگر گوشه‌ی‌شان آسيبی نرسد، بعد از زايمان هم يکی کمر درد برايش می‌ماند، يکی فشار خون، یکی پوکی استخوان، و چه و چه...

همه‌ی ما وقتی پا به اين دنيا می‌گذاريم مادرمان را زخم می‌زنيم، دردی کهنه و نهفته درونش به يادگار می‌گذاريم و بعد که خرمان از پل گذشت می‌رويم سراغ زندگی خودمان. مادر اما هرگاه کمرش درد می‌گيرد، يا فشارش بالا و پايين می‌شود يا زانوانش می‌لرزد ناخودآگاه لبخند می‌زند و زيرلب می‌گويد: «اين درد يادگار دوران آبستنيه، من سر همون خيار شورها الان اينطوری شدم...»

جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۳

راحتی!؟

آدم بايد «مرگی راحت» داشته باشد

شايد برای همين «اعدامی‌ها» را «پیژامه» پای‌شان می‌کنند!

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۲

نعمت فراموشی



«فراموشی» بيماری نيست، طبيعت آدمی‌ست، ذات آدمْ فراموشکار است. آدميزاد اگر فراموش نکند، اگر مدام با خاطره‌ها درگير شود، اگر همه چيز يادش بماند و گذشته‌اش اسلايد به اسلايد مدام از برابرش بگذرد، آن وقت نمی‌تواند زندگی کند، پای رفتنش می‌لنگد و اسير گذشته می‌شود، اسير چيزهايی که فراموش نکرده.

«فراموشی» درد است، طبيعت آدم اين درد را لازم دارد، اگر آدمها به درد فراموشی دچار نشوند دق مرگ می‌شوند، دردِ فراموشی شبيه واکسنی‌ست برای ادامه‌ی زندگی.

***

امروز از مقابل همان ساختمان واقع در خيابان جمهوری که مدتی پيش آتش گرفته بود گذشتم. آثار آتش‌سوزی هنوز سر جايشان بودند، تکه پارچه‌ای سوخته و سياه هم از يکی از پنجر‌ها آويزان بود و با وزش باد اين سو و آن سو می‌رفت. پايين‌تر، يعنی توی خيابان کسی حواسش به آن بالا نبود، دست‌فروش‌ها بساط‌شان را پهن کرده بودند و آدمها مثل مور و ملخ توی هم می‌لوليدند و اجناس بنجل‌ را دست به دست می‌کردند. اگر ترافيک نبود من هم نگاهم به آن بالا نمی‌افتاد، با اين حال کمی طول کشيد تا آن ساختمان آتش‌گرفته در نظرم آشنا بيايد!

***

آدمهای فراموش‌کار راحتند، تنها چيزی که يادشان می‌ماند فراموشی‌شان است، برای همين تلخی‌های‌شان هم کمتر است. پس بهتر است بگذاری همه‌چيز از يادت برود، سرت را بياندازی پايين و تو هم توی خرت و پرت‌های بساطی‌های خيابان جمهوری چشم بدوانی... اما يکهو صدای بوق ماشين پشت سر يادت می‌اندازد که بايد رانندگی کنی!... راستی... آن تکه پارچه‌ی سياه و سوخته هنوز جلوی چشمم است، شبيه آونگی که مدام اين سو و آن سو می‌رود.

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۲

امير و اسماعيل

«امير خان» عصبی بود و هيچ کنترلی روی اعصابش نداشت، وقتی از کوره در می‌رفت بزرگ و کوچک حالی‌اش نمی‌شد، چاک دهانش را باز می‌کرد و هر چه از دهانش در می‌آمد می‌گفت. اعصابش بند تنبانی بود، با کوچکترين تلنگری عصبی می‌شد و حتما بايد خشمش را سر کسی خالی می‌کرد، اما وقتی فحش می‌داد يا هوار می‌کشيد همه‌ی بدنش شروع می‌کرد به لرزيدن، صدايش هم همينطور. 


اين لرزش توی خانواده‌ی امير خان ارثی بود، عصبی هم که نمی‌شدند اين لرزش به صورتی خفيف توی صدا و گاهی دستها و سر و گردن هم نمايان می‌شد. پدرم می‌گفت: «همه‌اش به خاطر ازدواج فاميليه، اينا همه‌شون بندریِ ريز ميان!» همه يقين داشتند که امير خل‌وضع‌ست و برای همين دهان به دهانش نمی‌گذاشتند با اينکه می‌دانستند او به شدت ترسوست و فقط اُلدرم بلدرم دارد.

***

«اسماعيل» همسايه‌ی «اميرخان» بود، از هر سه کلمه‌ای که می‌گفت دو تا و نصفش فحش خوار و مادر بود، با اينکه از امير خان بددهن‌تر بود اما کنترل بيشتری روی اعصابش داشت و بيشتر فحش‌های خوار و مادرش هم جنبه‌ی شوخی داشتند. همه می‌دانستند اسی دهانش چاک و بست ندارد و اگر فحش ندهد نمی‌تواند حرف بزند.

اسماعيل هم بددهن بود هم شجاعت بزن بزن داشت، از کسی هم نمی‌ترسيد اما از آدمهای پولدار حساب می‌برد و «ارباب ارباب» می‌بست به خيک‌شان. با آنها که حرف می‌زد مليح‌تر فحش می‌داد!

***

يک روز «امير خان» يکهو عصبی شد، رفت توی شکم «اسماعيل» و گفت: «تو امروز از دکون من روغن برداشتی پولشو ندادی» اسماعيل هم مدام تکذيب می‌کرد که يکهو امير هُلش داد و سريع چند قدم رفت عقب تا اگر اسماعيل خواست کتک‌کاری راه بياندازد زود بزند به چاک، اما هُل دادن همان و در رفتن کتف اسماعيل هم همان. امير که ديد اسماعيل روی زمين افتاده رفت بالای سرش، حتی تا وقتی اورژانس آمد بالای سر اسماعيل حاضر بود اما نه برای اينکه بهش کمک کند، بلکه از همان اول تا وقتی که اورژانس بيايد يکريز بالای سر اسماعيل فرياد می‌زد «فحش نديا! فحش نده!» اسماعيل هم با آن سبيل کلفتش يکريز از درد گريه می‌کرد و زيرلب فحش خوار مادر می‌داد.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!