چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۲

بی‌قراری‌های جعفر


نامش «جعفر» بود. من بچه دبستانی بودم و او هم مردی بيست و شش هفت‌ساله. شاگرد مغازه‌ی پدرم بود و آرام و سر به زير. نه کاری به کسی داشت نه به کسی بی‌احترامی می‌کرد و نه اهل دعوا و فحش‌دادن بود، حتی يادم نمی‌آيد فرياد زده باشد. با من هم مهربان بود، نه به خاطر اينکه پسر «اوستا» بودم، از چشمهايش می‌خواندم که مهربانی‌اش بی‌شيله پيله‌ست.


«جعفر» اما عادتی عجيب داشت، اگر مشتری توی دکان نبود می‌آمد بيرون و روبروی مغازه، دست به پشت می‌برد، سر به زير می‌افکند، چشم به خطی فرضی می‌دوخت و مسيری چهار متری را مدام می‌رفت و برمی‌گشت، آنقدر می‌رفت و برمی‌گشت که اگر نگاهش می‌کردی سرگيجه می‌گرفتی. کسانی که نمی‌شناختندش فکر می‌کردند ديوانه‌ست، آنهايی هم که او را می‌شناختند می‌گفتند خل وضع‌ست. اما پدرم می‌گفت: «جعفر بی‌قراری داره، بايد زن بگيره تا درست شه»

دختری را برايش خواستگاری کردند. خانواده‌ی دختر چند روزی مهلت خواستند، جعفر هم توی اين مدت قدم‌زدن‌های رفت و برگشتی‌اش آهنگ تندتری به خود گرفته بود. پدرم از اين بی‌قراری‌ها بدجور حرصی می‌شد و همين را هم به پدر و مادر جعفر گفته بود. می‌گفت: «اين بچه بی‌قراری داره، بايد زودتر بره سر خونه و زندگيش، بايد پا پی ِ خونواده‌ی دختره بشين ببينين جوابشون چيه»

چند روز بعد دختر جواب بله را داد و قرار عروسی گذاشتند. تا همان شبِ عروسیْ جعفر هر روز جلوی دکان پدر روی همان خط فرضی‌اش مدام می‌رفت و برمی‌گشت، حتی گاهی حضور مشتری‌ها توی دکان هم او را از قدم زدن‌هايش باز نمی‌داشت. پدرم حرص می‌خورد و می‌گفت: «عروسی که کنه خوب می‌شه»

جعفر تا سه چهار ماه پس از عروسی‌اش هم پيش پدرم شاگردی می‌کرد، اما نه تنها قدم‌زدن‌هايش کم نشد بلکه «زيرلب حرف زدن» را هم چاشنی‌اش کرده بود. پدرم ديگر نتوانست تمسخر اطرافيان را تحمل کند، خودش هم او را کم مسخره نمی‌کرد، بالاخره تحملش تمام شد و عذر جعفر را خواست. «بی‌قراری‌»های جعفر کار دستش داد. 

حال سالها از آن زمان گذشته، خيلی دلم می‌خواهد بدانم جعفر کجاست و چندتا بچه دارد. دلم می‌خواهد بدانم هنوز هم همانقدر مهربان و سر به زير هست يا نه. اما هر جا که هست می‌دانم هنوز هم «بی‌قرار» است و روبروی دکانی دارد روی همان خط فرضی‌اش می‌رود و برمی‌گردد. يعنی همان کاری را می‌کند که پدرم از آن بدش می‌آمد، يعنی همان کاری که من هم ناخودآگاه انجام می‌دهم! برای همين هر وقت خطی فرضی را دنبال می‌کنم و مدام می‌روم و برمی‌گردم يکهو ياد جعفر می‌افتم. من هم از او «بی‌قراری» گرفته‌ام انگار...

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۲

حکومتِ مغز...



چند سالی هست که گذشته‌ام را کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر به ياد می‌آورم. گاهی پدر يا مادرم خاطره‌ای بازگو می‌کنند و بعد مرا مخاطب قرار می‌دهند و می‌پرسند: «فلان روز رو يادت مياد؟!» بعد منتظر تاييد من می‌مانند، اما هر چه زور می‌زنم، هر چه ذهنم را کنکاش می‌کنم هيچ چيز يادم نمی‌آيد، وقتی هم بهشان می‌گويم: «چيزی يادم نيست» تعجب می‌کنند، جوری نگاهم می‌کنند که انگار آدمی ديگر مقابل‌شان نشسته. 

گاهی خاطراتی که می‌شنوم با چيزی که خودم جسته و گريخته به ياد می‌آورم به طرز عجيبی متفاوت است، مثلا کسی خاطره‌ای بازگو می‌کند اما من نه تنها آن خاطره در ذهنم جور ديگری نقش بسته بلکه حتی مکان، زمان، آدمها و حتی رخدادهايش را هم جور ديگری به ياد می‌آورم؛ همين سبب می‌شود تا باز هم همه با شگفتی به من خيره شوند، انگار آدمی ديگر روبروی‌شان نشسته.

گاهی به تو فکر می‌کنم، هزار توهای ذهنم را می‌گردم بلکه تصويری از تو بيابم، اما نمی‌دانم خاطراتی که پيدا می‌کنم واقعا اتفاق افتاده‌اند يا نه، نمی‌دانم آن بوسه‌ای که در ذهنم نقش بسته يا آن بويی که يکهو می‌پيچد توی دماغم يا آن تصويری که از نوازش کردن ترقوه‌ات يادم می‌آيد واقعا در گذشته‌ روی داده‌اند يا همه‌اش خيالاتند. حتی گاهی نمی‌دانم اين تصويری که از صورت تو به ياد می‌آورم همان تصوير واقعی‌ ِ خودِ توست يا ذهنم شبيه نقاشی زبردست برای خودش تو را جور ديگری به تصوير کشيده. انگار آدمی ديگر مقابلم نشسته.

گاهی چيزهايی که می شنويم با چيزهايی که اتفاق افتاده تفاوت دارد، نمی‌شود تشخيص داد چه کسی واقعيت را بازگو می‌کند، نمی‌شود فهميد کدام يکی‌شان واقعا اتفاق افتاده، همه چيز با هم در می‌آميزد و در زمينه‌ای مه‌آلود گم می‌شود. اما اين وسط مغز برای خودش حکومت می‌کند، چيزهایی به يادت می‌آورد که دلت می‌خواسته همان بشود اما نشده، جاهای خالی خاطراتت را جوری برايت پر می‌کند که دروغ و راست را از هم تميز نمی‌دهی.. مغز فريبت می‌دهد، تا کمی بيشتر به زندگی‌ات اميدوار باشی. راستی... هنوز نمی‌دانم، آيا آن روز واقعا تو را بوسيدم؟ آيا واقعا مقابلم نشسته بودی!؟

(محققان کشف کرده‌اند که وقتی مغز نتواند جزئيات يک خاطره را به ياد بياورد خودش جاهای خالی را پر می‌کند. منبع: خبرآنلاين)

چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۲

جابجایی‌ها



الف) برخی جابجايی‌ها خوب نيستند. جای يکسری چيزها که با هم عوض شود به دل نمی‌نشينند، به چشم‌مان غريبه می‌آيند و حتی گاهی مفهوم‌شان را هم از دست می‌دهند. 

ش) واژه‌ها و ترکيب‌ها هم مشمول بند «الف» می‌شوند. مثلا اگر «عبور» جای «مرور» بنشيند ترکيب‌شان آشنا نيست، «مرور و عبور». نمونه‌های ديگر هم هست، مثل «گو و گفت»، «شد و آمد»، «سنگين سبک»، «مهتاب آفتاب» و ...

ف) بند «الف» شامل ابزار هم می‌شود. مثلا اگر «اتوی بخار» برود توی «مطب دندان‌پزشکی» و «يونيت دندان‌پزشکی» برود درون «خشک‌شويی» مسخره است. 

ت) «موجودات» هم همينطور. جای‌شان که با هم عوض شود هم خطرناک است هم آزار دهنده. فرض کنيد! يا نه! نمی‌خواهد فرض کنيد، نگاه کنيد! مثلا «الاغ» جای «آدم» روی «فلان صندلی» بنشيند و «آدم» برود توی «طويله». اين يکی مسخره هست اما خيلی هم عجيب نيست! 

گ) بند «گاف» فقط برای رسيدن به بند بعدی نوشته شده. بند «گاف» می‌خواهد کمی فضا را لطيف کند. می‌خواهد بگويد آن بند‌های بالايی همه‌اش مقدمه بود، مقدمه‌ای که «تو» دلت کمی نرم شود و از حرف اصلی فرار نکنی!

ی) برخی جابجايی‌ها خوب نيستند. حال آدم را بد می‌کنند. دل آدم می‌گيرد از ديدن‌شان. مثلا وقتی «موهايت» جای‌شان را به «کچلی» می‌دهند، وقتی «شيمی‌درمانی» جای «کوه‌نوردی» را می‌گيرد، وقتی «رفتن» می‌نشيند جای «ماندن» و «ماندن» آنقدر می‌رود تا پای رفتنش تاول بزند، وقتی «فاصله» جای «آغوش» را غصب می‌کند، وقتی «لباس دکلته‌‌ات» که ترقوه‌ات را بيشتر نمايان می‌کرد با بدسليقه‌گی جايش را به «پُليور» می‌دهد، وقتی... وقتی روی گونه‌های من «برف» می‌نشيند و «بوسه‌»های «تو» روی «گونه‌»ی ديگری... اين آخری بيشتر آشفته‌ام می‌کند...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!