دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۲

چپ... راست

پايَش را که توی مطب گذاشت از همان موقع حواسش رفت به سمتِ در. از همان لحظه‌ی ورودش داشت نقشه‌ی کوبيدن‌ِ در‌ ِ مطب را توی ذهنش ترسيم می‌کرد: شدتِ فشار، زاويه‌ی فشار، محل فشار؛ با دستِ چپ يا راست نقشه‌اش را عملی کند؟ قطعا دستِ چپ، چون چپ‌دست بود.

هر بيماری که واردِ مطب می‌شد در را به آرامی باز می‌کرد و به آرامی هم می‌بستش. همانجور که توی اتاق انتظار نشسته بود زير چشمی لولای در را می‌پاييد و تخمين م
ی‌زد چه مقدار نيرويی لازم است تا در از پاشنه‌اش در بيايد؟ حتما نيروی زيادی نياز بود و قطعا دستِ چپش آن نيرو را داشت، چون چپ‌دست بود.

هر ساعتی که می‌گذشت تنفُرش از مطب بيشتر و بيشتر می‌شد، از آدمها و بيماری‌هايشان عُق‌اش می‌گرفت، منشی مطب با آن ناز و اداهای ساختگی‌اش بيشتر حالش را به هم می‌زد مخصوصا وقتی حرفِ «ر» را مثل آب‌نمک توی دهانش قرقره می‌کرد؛ دلش می‌خواست برود سراغ تک تکِ آدمهای توی مطب و همه‌ی‌شان را يکی يکی خفه کند، می‌دانست خفه کردن‌ِ آن همه آدم سنگ‌دلی‌ ِ زيادی می‌خواهد، و دستِ چپش آن قساوت را داشت.

عجيب بود. آن روز همه‌ی اتفاقاتش عجيب بود. از اتاق ِ دکتر که بيرون آمد هيچ نيرويی نداشت، برايش عجيب بود که دکتر از او سنگ‌دل‌تر بود، فکرش را هم نمی‌کرد دکتر با ارّه به جانِ دستِ چپش بيوفتد و آن را مثل‌ ِ رانِ مرغ از جا بکَند. دکتر گفته بود بيماری‌اش نادر بوده: «سرطانِ دستِ چپ» و تنها راهِ درمانش همان بود که کرد.

از اتاق دکتر که بيرون آمد بی‌دستِ چپ آمد. مجبور بود آرزوی خفه کردن‌ِ آدمهای آنجا را با خود به گور ببرد، اما هنوز کمی دل‌خوشی برايش مانده بود: «کوبيدنِ در»، «محکم کوبيدنِ در». اما تا به در رسيد کسی که انگار دلش برای آن آدم ِ يک‌دست سوخته بود برخاست و با مهربانی در را برايش باز کرد... شايد از همان روز بود که از همه‌ی آدمهای مهربان متنفر شد... دو روز بعدش بود که فهميد اصلا مرضی به نام ِ «سرطانِ دستِ چپ» وجود نداشته، دکتر دروغ گفته بود، فريبش داده بود، چون دکتر يک راست دستِ افراطی بود.

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!