پدربزرگ را ما کُشتیم. یک روز ما، همهی نوهها، دست به یکی کردیم و کمر به قتل پدربزرگ بستیم.من از خون میترسیدم، برای همین قول دادند که خبری از خون و خونریزی نباشد، من هم نرم شدم، راستش اگر دروغ هم گفته بودند برایم مهم نبود، کشتن پدربزرگ آنقدر وسوسهام کرده بود که پیِ خونریزیاش را به تنم بمالم.
پدربزرگ پیرمرد مهربانی بود. آنقدر مهربان بود که مهربانیاش حالِ همه را به هم میزد. گاهی حرفهایی میزد که هیچکداممان حوصلهی شنیدنش را نداشتیم. میگفت: «آدمی که درد نکشه هیچی کشف نمیکنه... اگه نوک انگشت کوچیکت درد نگیره هیچوقت نمیفهمی انگشت کوچیک به چه دردی میخوره... اگه دندون درد سراغت نیاد هیچ وقت دونه دونه دندونات برات حکم مروارید پیدا نمیکنن... اگه دردِ عشق نیوفته توی دلت، اگه دردِ دوری و جدایی رو نچشی هیچوقت نمیفهمی دل داری...» آنقدر مزخرف بافت و بافت که گورِ خودش را کَند. پیرمرد بدبخت! خِرِفت شده بود.
اکبر پشت آبانبار دراز کشید و تیغِ چاقو را شکست. بعد دستهی چاقو را که حالا تیغهاش نصف شده بود روی شکمش ایستاند. سوسن شیشهی دوا گُلی را باز کرد و مایعِ سرخِ درونش را روی شکم اکبر خالی کرد. انگار که چاقو در شکم اکبر فرو رفته بود. همگی زدیم زیر خنده. اصغر یک سیلی جانانه خواباند زیر گوشِ امیر تا اشکش دربیاید. امیر هم زد زیر گریه و دوان دوان سراغ پدربزرگ رفت و بدون اینکه حرفی به او بزند او را بالای سر اکبر آورد.
پیرمردِ مهربانِ خرفت! پدربزرگ تا چشمش به هیکل سرخ و چشمانِ بازِ اکبر افتاد همهی تنش لرزید. اکبر آنقدر خوب نقشش را بازی کرد که خودمان هم باورمان شد بی اکبر شدهایم، مخصوصا چشمانِ بازش، بیپدر آنقدر خوب چشمانش را ثابت نگه داشته بود که اگر دوا گُلی و چاقو هم در کار نبود باز هم شبیهِ جنازه بود. پدربزرگِ مهربان همانجا قلبش گرفت و همانطور که «اک... اک...» میگفت لب و لوچهاش کج شد و با صورت روی زمین افتاد. چقدر خندیدیم ما از کشتنِ پدربزرگ...
تقصیر خودش بود. آنقدر مهربان بود که هر کسی میدانست برای کشتنش چه کار باید بکند. اصلا آدمهای مهربان خودشان به بقیه گِرا میدهند که چطور میشود کشتشان. کافیست مقابل یک آدم مهربان بنشینی و اشک بریزی، آن وقت میتوانی سپیدهی مرگ را روی صورتش ببینی! کشتنِ آدمهای مهربان ساده است، حتی از کشتنِ مگسی زمینگیر هم راحتتر!
وقتی پدربزرگ را کشتیم اکبر بالای جنازهاش رفت و همچون شکارچیای که شیری ژیان را با دستانش خفه کرده باد توی غبغبش انداخت و گفت: «دیدی مهربونیت کار دستت داد بابابزرگ؟ هنوزم میگی درد باعثِ کشف میشه؟ تو که این همه درد کشیدی چیو کشف کردی بابابزرگ؟» بعد همگی خندیدیم. شب که به خانههایمان برگشتیم داستانِ کشتنِ پدربزرگ را برای اهالی خانه تعریف کردیم و مُشتُلُق گرفتیم!
پدربزرگ را ما کُشتیم، من و اکبر و سوسن و امیر و اصغر. پدربزرگ را کشتیم تا با مهربانیاش حالِ ما را به هم نزد. او را کشتیم تا هر روز که دردی تازه سراغمان میآمد آن لبخندِ مزخرفش را تحویلمان ندهد و نگوید که «آدم با درد آبدیده میشه» که نگوید «خدا رو شکر... راضیم به رضای خدا»
شاید هم پدربزرگ بود که ما را کُشت. همان موقعی که پشت آب انبار چاقو را در شکم اکبر فرو کرد و شیشهی دوا گلی را روی شقیقهی سوسن شکست. همان وقتی که اصغر را به اسب بست و اسب را هِی زد. همان موقعی که امیر را درون قنات انداخت و مرا از سپیداری بلند آویزان کرد. همان موقعی که زد زیر گریه و گفت: «درد بکشین نوههای من! درد بکشین تا کشف کنین!... درد بکشین!»
گاهی زندگی همینطوریست، نمیفهمی کجاها دنبال مهربانی بگردی،نمیفهمی راست چیست و دروغ چگونه است. همه چیز پیچیده میشود، مثل آدمها. مثل آدمهایی که هیچوقت نمیشود فهمید مهربانند یا نه. روزگار جوری با تو تا میکند که هیچ چیز یادت نمیآید، مثل من، که یادم نیست ما بودیم که پدربزرگ را کشتیم یا او بود که ما را کشت. مثل همین زندگی، که نمیدانیم ماییم که زندگی میکنیم یا زندگی است که ما را در خود هضم میکند...
#حسن_غلامعلی_فرد