چشمانِ مریم دریا بود. به مادرش گفته بودند اگر میخواهی چشمان دخترت آبی شود آبِ دریا بنوش. اکرمخانم هم وقتی حامله شد رفت لبِ دریا و چند جرعهای نوشید. همانجا لب دریا دلش آشوب شد، شوریِ آب حالش را به هم ریخت و عُق زد. وقتی اکرمخانم عق زد بختِ مریم هم از گلویش بیرون زد و روی ماسهها ریخت.
وقتی مریم به دنیا آمد زیباترین دخترِ دنیا بود اما بخت نداشت. مادرش بختش را مدتها پیش روی ماسهها بالا آورده بود. چشمانش اما دریا بود. وقتی اشک میریخت صدای موج میآمد و بوی دریا توی خانه میپیچید و حتی مرغهای دریایی روی پشتبام مینشستند و زل میزدند به چشمان مریم، انگار خیال برشان داشته بود که میتوانند از دریای چشمانِ دخترک ماهی بگیرند.
چشمان مریم دریا بود و چهرهاش همچون ماه. وقتی ماهِ چهرهاش بر دریای چشمانش میتابید تماشایش جزر و مدی ابدی بر دل هر بینندهای مینشاند. برای همین از همان شبی که مریم به دنیا آمد زنانِ آبادی سراغ جادو جنبل رفتند و روزگارِ اکرمخانم و دخترش را سیاه کردند. یکی کاسه کاسه نمک روی دیوار خانهی مریم میپاشید و یکی هم آبی که دعا بهش خوانده بود را جلوی در میریخت. یکی شاش بچهاش را درون شیشهی مربا میریخت و آن را پای دیوار خانهی مریم چال میکرد و دیگری هم چند تکه کاغذ را که رویشان دعا و ورد نوشته بود میان بلوکهای سیمانی دیوار فرو میکرد. از روزی که مریم به دنیا آمد کار و بار رمالان و دعانویسان سکه شد. یکی میخواست مریم را مالِ خود کند و یکی دیگر هم از زیباییاش میترسید، یکی هم میگفت: «چشمای این دختره مردهای ما رو غرق میکنه»
چشمان مریم دریا بود، چهرهاش همچون ماه و صدایش موسیقی. وقتی لب به سخن میگشود نوای تار و چنگ و کمانچه برمیخاست. هر کس صدای مریم را میشنید جادو میشد و با لُپهای گل انداخته میان رویاهاش به پرواز در میآمد. گیسوان مریم بوی شالیزارهای برنج میداد و ابروهایش عطر چای داشت. هر کدام از مردهای آبادی دلشان میخواست مریم را به خانهی خود ببرند و روی پوست بلوریِ تنش نشان بگذارند، تماشای بلورِ تنِ مریم رویای شبانهی مردهای آبادی بود. روزی نبود که زنانِ آبادی مریم را لعن و نفرین نکنند.
یک روز دیوی سیاه که از میان دعاها و جادو جنبلهای زنانِ آبادی تنوره کشیده بود سراغ مریم رفت و او را با خود بُرد. چشمان مریم دریا بود، دیو آدمها را درون چشمان او غرق میکرد و سپس از میان دریای چشمانِ مریم نفت بیرون میکشید. چهرهی مریم همچون ماه بود، دیو حجابی زمخت بر چهرهی او کشید و دنیا در خسوف فرو رفت. صدای مریم موسیقی بود، اما دیگر نه خبری از تار بود نه چنگ نه کمانچه، تنها صدای نِی بود که از لبانِ بیرمقش به گوش میرسید. گیسوانش شالیزاری درو شده بود و ابروهایش بوتههای خشکِ چای. تنِ مریم هم دیگر بلور نبود، یاقوت بود، یاقوتِ سرخ...
وقتی دیو مریم را با خود برد مردهای آبادی استغفار کردند و زنان آبادی خودشان را بزک دوزک کردند. مردها زنانِ حاملهیشان را لب دریا میبردند و به زور آب دریا را به خوردشان میدادند تا شاید چشمان دخترشان آبی شود، زنها هم دلشان آشوب میشد و بختِ کودکانشان را قِی میکردند. دیوها هم بالای شیطانکوه نشسته و نظارهگر تمام اینها بودند، دیوها میخندیدند و صابون به دلشان میمالیدند...
#حسن_غلامعلی_فرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر