«دارن دندونای همديگه رو میشمُرن»؛ اين جملهی هميشگی پدرم بود در مواجهه با صحنههای بوسهی عميق در فيلمها. مثلا موقع تماشای «بر باد رفته» يکهو «اسکارلت اوهارا» و «رت باتلر» وسط آن همه هاگير واگير يکهو تصميم میگرفتند دندانهای همديگر را بشمارند، به محض شروع حساب و کتابشان پدرم برای اينکه فراموشمان نشود که آنها مشغول چه عملی هستند لبخندی شيطنتآميز میزد و جملهی هميشگیاش را میگفت: «ایبابا، اينا چقدر دندونای همدیگه رو میشمارن» بعد زير چشمی نگاهی به من میکرد که ببيند مجاب شدهام يا نه، بعد که میديد من محو عمليات آمارگيری دندان شدهام بر خلاف ميل باطنیاش میرفت جلوی ويدئو مینشست تا دکمهی فستفوروارد را بزند اما آنقدر دست دست میکرد که شمارش دندانها تمام میشد.
حالا سالهای سال گذشته، اما هنوز که هنوز است وقتی کسی را میبينم که مشغول بوسيدن يارش است بیاختيار تکيه کلام پدرم توی گوشم میپيچد: «دارن دندونای همديگه رو میشمُرن» بعد ياد «تو» میافتم، سعی میکنم يادم بيايد که آخرين باری که دندانهايت را شمردم کِی بود؟ دندانهايت چند تا بودند؟ کدام يکی از دندانهايت بود که گوشهاش پريده بود و کمی به تيزی میزد؟ اما هر چه فکر میکنم میبينم آمار دقيقی از تعداد دندانهايت ندارم؛ چرا اينطور است؟ مگر من و تو دندانهای همديگر را شمارش نکرده بوديم؟ پس آن موقع حواسمان کجا بود!؟ کاش میشد يک بار ديگر بيايی، بنشينی کنارم، بعد شروع به حساب و کتاب کنيم، ببينيم از آخرين باری که همديگر را ديدهايم چند تا از دندانهايمان ريخته و چندتايش لبپَر شده، دلم تنگ شده برای شمارشِ دندانهايت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر