چهارشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۳

داستان زن‌دايی‌ای که نمی‌مرد

هر کسی وارد خانه‌ی زن‌دايی می‌شد به اين فکر می‌کرد که چطور می‌شود او را کشت. زن‌دايی پيرزنی استخوانی بود و پوستش به قدری چروک بود که در روشن‌ترين ساعات روز هم پر بود از سايه‌روشن‌هايی که لابه‌لای لايه‌های پوستش جا خوش کرده بودند. صد و اندی بهار را ديده بود، چند باری هم از طرف راديو تلويزيون سراغش رفته بودند تا ازش مصاحبه بگيرند و به عنوان کهن‌سال‌ترين زن تهران معرفی‌اش کنند، اما زن‌دايی زير بار نمی‌رفت، دو پايش را کرده بود توی يک کفش که الا و بلا من توی «راديون تلوزان» نمی‌روم، حرفش هم اين بود که مردم چشم‌شان شور است و ممکن است چشمش بزنند و فاتحه.
شوهرش هفتاد هشتاد ساله بود که مرد. نزديکی‌های قرچک دکه‌ی کوچکی داشت که تويش خنزر پنزر می‌فروخت و نوشابه‌ی کانادا درای. دو سه هکتار هم زمين داشت که کرت‌بندی‌شان کرده بود و در هر کرت يک‌جور سبزی می‌کاشت، يکی تره، يکی ريحان، يکی نعنا و ...
دايی آدم خسيسی بود، هر وقت خدا که می‌ديدی‌اش همان کت و شلوار سرمه‌ای و خاک‌آلود عهد دقيانوسش را به تن داشت و همان کلاه بافتنی سرمه‌ای و نخ‌نما شده هم روی سرش بود. وقتی مُرد به بچه‌هايش ارث قلنبه‌ای رسيد، حتی دکه‌ی فکسنی قرچک را هم فروختند. بعد هم قرار گذاشتند تا روزی که ننه‌ی‌شان زنده‌ است توی خانه‌ی پدری بماند، خانه‌ای بزرگ و درندشت که اگر می‌فروختندش ارث‌شان قلنبه‌تر می‌شد. پيش خودشان خيال می‌کردند ننه‌ی‌شان فوق فوقش چهار پنج سال ديگر زنده‌ می‌ماند و بعد هم می‌توانند خانه را بفروشند...
اما زن‌دايی به اين زودی‌ها «بمير» نبود. نشان به اين نشان که سی چهل‌سال هم بعدِ مرگ شوهرش زندگی کرد، پسر وسطی‌اش را که عملی شد و بعد مرد خودش کفن کرد. تا صد سالگی‌اش قبراق بود و رو پا. اما صد را که رد کرد مريض احوال شد. بچه‌هايش گفتند ننه فوق فوقش سه چهار ماه ديگر زنده می‌ماند، اما زن‌دايی چغرتر از اين حرف‌ها بود. چند سالی هم همينطور گذشت، زن‌دايی ضعيف و نحيف شده بود اما عزرايیل پاسپورتش را امضا نمی‌کرد. بچه‌هايش خسته شده بودند، عروس‌ها و نوه‌هايش هم همينطور، همه‌ی فاميل هم از سگ‌جانی زن‌دايی حوصله‌شان سر رفته بود. اين بود که هر وقت می‌رفتند خانه‌اش و باهاش چاق سلامتی می‌کردند پشت‌بندش می‌نشستند و از راه‌هايی که می‌شد زن‌دايی را راحت‌تر سوی ديار باقی شتاباند حرف می‌زدند. البته توجيح‌شان هم اين بود که زن‌دايی خودش هم داشت زجر می‌کشيد، نشان به آن نشان که گوش‌هايش سنگين شده بودند!
يکی می‌گفت داروهايش را قطع کنيد، يکی می‌گفت بگذاريدش خانه‌ی سالمندان بعد خودش از غصه دق می‌کند، يکی می‌گفت آمپول هوا هم بد نيست، ديگری می‌گفت ببريدش مسافرت بلکه هوا به هوا شود و عفونتی چيزی بگيرد، يکی هم گفت سيگاری‌اش کنيد!
سيگاری‌اش کردند. هر پکی که زن‌دايی به سيگار می‌زد اميدِ رفتنش را در دل اهالی خانواده بيشتر و بيشتر می‌کرد. اما سيگار هم حريفش نمی‌شد انگار. حالا علاوه بر داروها خرج سيگارش هم اضافه شده بود. چند سال ديگر هم گذشت. روز سوم عيد که همه رفته بودند خانه‌اش ديگر هيچکس را نمی‌شناخت. به سيگارش پک می‌زد و به کسی کاری نداشت، فقط گاهگداری لبخندکی می‌زد و دستان حنا زده‌اش را می‌کشيد به موهای حنايی‌اش. همان شب وقتی نشست ساليانه‌ی فاميل برگزار شد تا به راه‌های جديد برای کشتن زن‌دايی دست پيدا کنند بدون هيچ دليلی (!) مُرد. يعنی خواب بود که مُرد. آخرين نخ سيگارش را دود کرده بود و بعد هم فاتحه.
وقتی زن‌دايی مُرد هيچکسی گريه نکرد. يک مشت آدم سرد و يخزده دور هم جمع شدند، فاتحه خواندند، خرما و حلوا خوردند، بگو و بخند کردند و رفتند سی خودشان. بچه‌هايش هم دو روز بعد خانه را فروختند. اما هيچکسی نفهميد زن‌دايی چرا مرد؟ «بنده‌خدا تازه داشت دندون درمی‌آورد» اين جمله‌ی آخر را مرده‌شور به دخترش گفته بود....

دوشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۳

داستان جوب بزرگ و دل‌های سوخته

وسط محله، درست پايين پارک، يک جوب پهن و بزرگ بود. جوب خيلی عميق بود و ديوارهايش هم چند برابر بلندتر از جوب‌های معمولی بود، اما اين جوب با اينکه بزرگ و پهن و عميق بود نه آبی درونش جريان داشت نه حتی فاضلابی، حتی باران هم که می‌باريد درون جوب هم همان قدر آب راه می‌افتاد که روی سطح خيابان آب بود.

آن سوی جوب چند نفر ايستاده بودند، با آخرين مدل ساعت رولِکس، با آخرين مدل مازراتی و بوگاتی و بنز، با آخرين مدل عينک ری‌بن، با آخرين فشن استايل‌ِ سبيل‌های قيطانی و موهايی که آن‌وری شانه کرده بودند، با آخرين ورژن آيفون و آی‌پد و شماره‌های رند، با آخرين مدل دوربين 38 مگاپيکسلی، با آخرين مدل تابستانه‌ی عرق‌گير و شلوارک، آنها از همه چيز آخرين‌ مدل‌هايش را داشتند، کسی هم نمی‌دانست از کجا آورده بودند آن همه پول را. آنها زل زده بودند به خودشان، مشغول خودشان بودند.

اين سوی جوب هم چند نفر ايستاده بودند، با ساعت‌های معمولی، با پرايد و پژو و پيکان، با عينک چينی، با فشن استايل‌ِ سبيل‌های پر پشت و موهايی که اين‌وری شانه کرده بودند، با موبايل‌های معمولی و شماره‌های اعتباری، با دوربين کوچک معمولی، با تی‌شرت و شلوار جين‌ِ معمولی، اين‌ها از بيشتر چيزها مدل معمولی‌اش را داشتند. اينها زل زده بودند به آن وری‌ها، مشغول تماشای آنها بودند.

وسط جوب هم چند نفر نشسته بودند، پشت مچ دست‌ چپ‌شان را گاز گرفته بودند که مثلا ساعت است، بدون ماشين، بدون عينک، با موهای نامرتب و صورت‌هايی نتراشيده، بدون موبايل، بدون دوربين، با يکی دو دست لباس‌ که توی تاناکورا نصيب‌شان شده بود، وسط جوبی‌ها بدون خيلی چيزها بودند، نگاه‌شان به همان پايين جوب بود.

يک روز آن سوی جوبی‌ها صدای‌شان را انداختند توی گلوی‌شان، آمپلی‌ها و ساب‌های کوبنده‌ی‌شان را آتش کردند، دوپس‌دوپس و ديش‌ديش‌شان را فرستادند هوا، هی فرياد می‌زدند «وای مُرديم از خوشی»، بعد هی دوربين‌های‌شان را می‌گذاشتند روی دسته‌ای دراز و هی از خودشان عکس سلفی گرفتند، بعد شروع می‌کردند به زبان‌دازی، به هرهر و کرکر، به دست و جيغ و هورا! بعد هم فرياد می‌زدند: «ايش ايش، طرف ماها نياين که بو می‌دين، پيف پيف» بعد هم همگی دلشان سوخت که چرا «جرج کلونی» و «جی‌.لو» توی مهمانی‌شان نيستند!

اين سوی جوبی‌ها حواس‌شان رفت به آن سوی جوبی‌ها، بعضی‌های‌شان هی حسرت می‌خوردند، بعضی‌های‌شان رگ گردن‌شان باد کرد و شروع کردند به فحش دادن به آن سوی جوبی‌ها، بعضی‌های‌شان هم دچار ديپرشن شدند و هی از قليان‌شان دودهای حلقه‌ای دادند هوا، بعضی‌های‌شان هم گفتند «الهی کوفت‌تون بشه»، بعد هم همگی دلشان سوخت.

وسط جوبی‌ها که سر و صدای جر و بحث‌های آن‌وری‌ها و اين‌وری‌ها را شنيده بودند سرشان را بلند کردند، نگاهی به اين وری‌ها انداختند، چشم‌شان به پرايد و پيکان و پژو و موبايل معمولی و لباس‌های معمولی و عينک معمولی و دوربين معمولی و فشن استايل معمولی و بقيه‌ی چيزهای معمولی آنها که افتاد بی‌اختيار از ته دل آه کشيدند و دل‌شان سوخت.

هر گروه داشت جدا جدا دلشان می‌سوخت، آن وری‌ها يکجور، اين‌وری‌ها يکجور و وسط جوبی‌ها هم يک جور، در کل همگی‌شان دچار دل‌سوزه شده بودند. کمی که گذشت بوی دل‌ِ سوخته هوا را پر کرد، دودِ دل‌های سوخته آنقدر زياد شد که ديگر چشم چشم را نمی‌ديد، مدتی هوا خاکستری بود و بوی جگرکی می‌داد! کمی بعد باد وزيد و دودها را با خود برد، اما هر چه چشم می‌دواندی نه آن‌ور جوب کسی بود، نه اين‌ور جوب و نه وسط جوب. انگار همه دود شده بودند و رفته بودند هوا!


منتشر شده در ماهنامه‌ی طنز و کارتون خطخطی

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!