وسط محله، درست پايين پارک، يک جوب پهن و بزرگ بود. جوب خيلی عميق بود و ديوارهايش هم چند برابر بلندتر از جوبهای معمولی بود، اما اين جوب با اينکه بزرگ و پهن و عميق بود نه آبی درونش جريان داشت نه حتی فاضلابی، حتی باران هم که میباريد درون جوب هم همان قدر آب راه میافتاد که روی سطح خيابان آب بود.
آن سوی جوب چند نفر ايستاده بودند، با آخرين مدل ساعت رولِکس، با آخرين مدل مازراتی و بوگاتی و بنز، با آخرين مدل عينک ریبن، با آخرين فشن استايلِ سبيلهای قيطانی و موهايی که آنوری شانه کرده بودند، با آخرين ورژن آيفون و آیپد و شمارههای رند، با آخرين مدل دوربين 38 مگاپيکسلی، با آخرين مدل تابستانهی عرقگير و شلوارک، آنها از همه چيز آخرين مدلهايش را داشتند، کسی هم نمیدانست از کجا آورده بودند آن همه پول را. آنها زل زده بودند به خودشان، مشغول خودشان بودند.
اين سوی جوب هم چند نفر ايستاده بودند، با ساعتهای معمولی، با پرايد و پژو و پيکان، با عينک چينی، با فشن استايلِ سبيلهای پر پشت و موهايی که اينوری شانه کرده بودند، با موبايلهای معمولی و شمارههای اعتباری، با دوربين کوچک معمولی، با تیشرت و شلوار جينِ معمولی، اينها از بيشتر چيزها مدل معمولیاش را داشتند. اينها زل زده بودند به آن وریها، مشغول تماشای آنها بودند.
اين سوی جوب هم چند نفر ايستاده بودند، با ساعتهای معمولی، با پرايد و پژو و پيکان، با عينک چينی، با فشن استايلِ سبيلهای پر پشت و موهايی که اينوری شانه کرده بودند، با موبايلهای معمولی و شمارههای اعتباری، با دوربين کوچک معمولی، با تیشرت و شلوار جينِ معمولی، اينها از بيشتر چيزها مدل معمولیاش را داشتند. اينها زل زده بودند به آن وریها، مشغول تماشای آنها بودند.
وسط جوب هم چند نفر نشسته بودند، پشت مچ دست چپشان را گاز گرفته بودند که مثلا ساعت است، بدون ماشين، بدون عينک، با موهای نامرتب و صورتهايی نتراشيده، بدون موبايل، بدون دوربين، با يکی دو دست لباس که توی تاناکورا نصيبشان شده بود، وسط جوبیها بدون خيلی چيزها بودند، نگاهشان به همان پايين جوب بود.
يک روز آن سوی جوبیها صدایشان را انداختند توی گلویشان، آمپلیها و سابهای کوبندهیشان را آتش کردند، دوپسدوپس و ديشديششان را فرستادند هوا، هی فرياد میزدند «وای مُرديم از خوشی»، بعد هی دوربينهایشان را میگذاشتند روی دستهای دراز و هی از خودشان عکس سلفی گرفتند، بعد شروع میکردند به زباندازی، به هرهر و کرکر، به دست و جيغ و هورا! بعد هم فرياد میزدند: «ايش ايش، طرف ماها نياين که بو میدين، پيف پيف» بعد هم همگی دلشان سوخت که چرا «جرج کلونی» و «جی.لو» توی مهمانیشان نيستند!
اين سوی جوبیها حواسشان رفت به آن سوی جوبیها، بعضیهایشان هی حسرت میخوردند، بعضیهایشان رگ گردنشان باد کرد و شروع کردند به فحش دادن به آن سوی جوبیها، بعضیهایشان هم دچار ديپرشن شدند و هی از قليانشان دودهای حلقهای دادند هوا، بعضیهایشان هم گفتند «الهی کوفتتون بشه»، بعد هم همگی دلشان سوخت.
وسط جوبیها که سر و صدای جر و بحثهای آنوریها و اينوریها را شنيده بودند سرشان را بلند کردند، نگاهی به اين وریها انداختند، چشمشان به پرايد و پيکان و پژو و موبايل معمولی و لباسهای معمولی و عينک معمولی و دوربين معمولی و فشن استايل معمولی و بقيهی چيزهای معمولی آنها که افتاد بیاختيار از ته دل آه کشيدند و دلشان سوخت.
هر گروه داشت جدا جدا دلشان میسوخت، آن وریها يکجور، اينوریها يکجور و وسط جوبیها هم يک جور، در کل همگیشان دچار دلسوزه شده بودند. کمی که گذشت بوی دلِ سوخته هوا را پر کرد، دودِ دلهای سوخته آنقدر زياد شد که ديگر چشم چشم را نمیديد، مدتی هوا خاکستری بود و بوی جگرکی میداد! کمی بعد باد وزيد و دودها را با خود برد، اما هر چه چشم میدواندی نه آنور جوب کسی بود، نه اينور جوب و نه وسط جوب. انگار همه دود شده بودند و رفته بودند هوا!
منتشر شده در ماهنامهی طنز و کارتون خطخطی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر