دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۲

بنداله!


الف) يک ايده برای نوشتن توی ذهنم بود اما هر چه درون‌ ذهن و پشت و پسله‌هايش را می‌گردم چيزی يادم نمی‌آيد. 
ر) امروز قرار بود به يک نفر تلفن بزنم. اما هر چه فکر می‌کنم با چه کسی قرار بود تماس بگيرم چيزی يادم نمی‌آيد.
ف) در مورد بندِ «الف» يک چيزی يادم آمد. آن متنی که می‌خواستم بنويسم تویش «جهنم» داشت. اما هر چه فکر می‌کنم اين جهنم کجای متن قرار بود بنشيند يادم نمی‌آيد. 
ش) در مورد بندِ «ب» هم اعتراف می‌کنم که اگر يادم می‌آمد به چه کسی می‌خواستم تلفن بزنم باز هم فايده‌ای نداشت، چون هر چه فکر می‌کنم موبايلم را کدام گوری گذاشته‌‌ام يادم نمی‌آيد.
م) امروز هم از همان خيابان هميشگی گذشتم. اما به يکباره همه‌جايش برايم غريبه شد. حتی نام خيابان و کوچه‌هايش را هم نمی‌شناختم. هر چه فکر کردم فرمانِ خودرو را کدام سمت بچرخانم چيزی يادم نيامد. 

ی) در مورد بند «الف» فقط همان «جهنمش» يادم مانده. اما نمی‌دانم اين جهنم بيشتر مربوط به بند «الف» بوده يا «ر» يا «م»؛ چيزی يادم نمی‌آيد.
و) درباره‌ی بند «م» بايد بگويم که همانجا توی خيابان آچمز شده بودم، تا اينکه «او» آمد و مرا با خود به خانه برد. اما او که بود؟ يادم نمی‌آيد.
؟) در مورد بند «الف» نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم که قرار بوده چيزی بنويسم! مخصوصا متنی که قرار بوده تويش «جهنم» داشته باشد. حتی درباره‌ی بند «ر» هم چيزی نمی‌فهمم! هرچه نام‌ها و شماره‌‌های ذخيره شده توی موبايلم را بالا و پايين می‌کنم هيچ‌کدام‌شان برايم آشنا نيستند چه برسد که بخواهم با يکی‌شان تماس هم بگيرم! حالا می‌رسم به بند «م»؛ همان بندی که «او» پيدايش شد.

!) حالا می‌رسم به بندِ «او»؛ می‌رسم به بندْ بندِ «او»؛ خيره می‌شوم به بند بندش. شايد قرار نبوده «جهنم» در نوشته‌ای بيايد، انگار بند بند «او»‌ست که «جهنم» است؛ داغ است؛ می‌سوزاند مرا... اين «او» کيست که مرا می‌بوسد و می‌سوزاند؟ هرچه فکر می‌کنم يادم نمی‌آيد.

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲

چاقی و تمسخر

لوزه‌ام را که عمل کردم چاق شدم. برادرم هم که لوزه‌اش را عمل کرد چاق شد، برای همين هميشه فکر می‌کردم لوزه‌ چيزی شبيه بغض ِ توی گلوست و وقتی هست نمی‌گذارد غذا از گلويت پايين برود اما وقتی نيست گلوگاهت مثل اتوبان چهار بانده‌ می‌شود، اما اينطور نبود... 

چاق که شدم توی مدرسه سوژه‌ی خنديدن بچه‌ها بودم، سوژه‌ای که هميشه آماده‌ی مسخره شدن بود و القابی هم که برای چنین سوژه‌ای به کار برده می‌شد روز به روز بيشتر و بيشتر می‌شدند، القابی مثل خيکّی، چاقاله‌بادام، بوم‌غلتون و ...

اما چيز تلخ‌تری هم از مسخره شدنهای توی مدرسه بود: «تعطيل شدن». زنگ را که می‌زدند قلبم تند تند می‌تپيد و با ترسی عجيب به سمت خانه می‌رفتم. گاهی سريع می‌رفتم و گاهی هم دزدکی مسير پيش رو را دید می‌زدم تا مبادا به پست آن دسته‌ بچه‌های شور و شرّی بخورم که هر روز موقع رفتن به خانه دوره‌ام می‌کردند و دستم می‌انداختند، اما هميشه توی دام‌شان می‌افتادم و تمسخر‌های‌شان شرمگينم می‌کرد، سرم را می‌انداختم پايين و توی چشم رهگذارن نگاه نمی‌کردم و با بُغضی که جای لوزه‌ام را گرفته بود به خانه می‌رفتم...

به خانه که می‌رسيدم توی خودم بودم، گوشه‌گيری می‌کردم و به درس و مشق‌هايم می‌رسيدم. اگر قرار بود مهمان برای‌مان بيايد غمم می‌گرفت، چون شبش هم قرار بود سوژه‌‌ی خنديدنِ فاميل بشوم، انگار موضوع ديگری جز چاق بودنِ من کسی را نمی‌خنداند، حتی پدرم هم انگار از دست انداختن من و خنده گرفتن از جمع خوشش می‌آمد.

پسر دختر خاله‌ام به من می‌گويد دايی. از دايی گفتنش کيف می‌کنم. دوازده يا سيزده‌سالش است و استخوان‌بندی درشتی دارد. کم حرف است و اعتماد به نفسش هم نزديک به صفر. يکهو گفت: «دايی! خسته شدم از بس بچه‌ها توی مدرسه مسخره‌ام کردن... هی بهم می‌گن گامبو، خيکی.... چیکار کنم؟». بغضم گرفت. دلم می‌خواست بروم مدرسه‌ی‌شان و همه‌ی بچه‌هایی که او را مسخره می‌کردند کتک بزنم...

لوزه‌ام را که عمل کردم زندگی‌ام جور ديگری شد. گاهی دلم می‌خواهد فرياد بزنم. بگويم اصلا «عقل بزرگ در بدن بزرگ است!» بگويم به سلامتی همه‌ی چاقهای دنيا که مهربانند و کمتر آزارشان به کسی می‌رسد.

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۲

دکمه‌ْ پشت گردن آدمها

کاش خدا هم صندوق انتقادات و پيشنهادات داشت. کاش برای ادامه‌ی فرآيند آدم‌سازی‌اش با چند آدم هم مشورت می‌کرد. آن وقت بهش پيشنهاد می‌دادم پشت گردن همه‌ی آدمها يک دکمه‌ی قرمز بگذارد؛ دکمه‌ای که بشود با آن آدمها را خاموش و روشن کرد. 

اگر آدمها دکمه‌ی خاموش و روشن داشتند ديگر نه کسی خودکشی می‌کرد و نه کسی تنها می‌ماند. آن وقت اگر آدمی حس می‌کرد به درد هيچ‌چيز و هيچ‌کس نمی‌خورد دست می‌بُرد پشت گردنش و خودش خودش را خاموش می‌کرد. اگر هم بقيه‌ی آدمها او را دوست نداشتند بيانيه‌ای چيزی می‌نوشتند و درخاست خاموشی‌اش را می‌کردند. 

اگر آدمها دکمه‌ی خاموش و روشن داشتند هر وقت که دلت می‌گرفت، هر وقت احساس پوچی به سراغت می‌آمد، هر وقت که فکر می‌کردی هيچکس دوستت ندارد می‌توانستی خودت را خاموش کنی، برای مدتی در خاموشی‌ات بمانی و نفهمی دور و برت چه می‌گذرد. شايد سالهای سال خاموش می‌ماندی و هيچ‌وقت هم کسی روشن‌ات نمی‌کرد. 

کاش آدمها دکمه‌ی خاموش و روشن داشتند. آن وقت می‌فهميدی چند نفر دوستت دارند، می‌فهميدی چه تعداد آدم دلشان نمی‌خواهد تو خاموش بمانی و زود خودشان را به تو می‌رساندند و دست پشت گردنت می‌بردند و روشنت می‌کردند. آن وقت دلت گرم می‌شد، حتی لازم نبود کسی بگويد «دوستت دارم»، همين که نمی‌گذاشتند خاموش بمانی خودش دنيايی بود. آخ که چه نگاه‌هايی رد و بدل می‌شد در آن لحظه‌ی شيرين ِ روشن شدن!

راستی.... اگر هر کدام از ما دکمه‌ی روشن و خاموش داشتيم چند نفر دلشان می‌خواست ما را خاموش کنند؟ چند نفر دلشان برای بودن‌مان تنگ می‌شد و هر جا که خاموش شده بوديم می‌آمدند و روشن‌مان می‌کردند؟ چه کسی يا کسانی مرا روشن می‌کردند؟  

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۲

نيمه‌ها

آدميزاد دو نيمه دارد، نيمه‌ای به سمت عقلانيت تمايل دارد و آن يکی نيمه‌ هم خُل و ديوانه است. آن نيمه‌ای که عاقل‌مآب است و داعیه‌ی فهم دارد همان نيمه‌ی پر مصرفی‌ست که در جمع عيان می‌شود و تا چشمش به آدميزاد ديگری می‌افتد رگ غيرتش باد می‌کند و تلاش می‌کند خود را عاقل‌تر و بالغ‌تر از سايرين نشان دهد.

اما آن نيمه‌ای که ديوانه‌ است نه در جمع که در تنهايی خودش را بروز می‌دهد. آدميزاد وقتی تنها می‌شود ب
ه ديوانگی کشش دارد. آدم تنها که می‌شود نیمه‌ی ديوانه‌اش ميدان‌داری می‌کند و دست به کارهایی می‌زند که هيچ دیوانه‌ی «تمام وقتی» قادر به انجام دادن‌شان نيست.

آدم که تنها می‌شود خودش را به دست نيمه‌ی ديوانه می‌سپارد، گاه می‌خندد، گاه قهقهه می‌زند و پشت‌بندش می‌زند زير گريه؛ گاهی جلوی آیینه می‌ايستد و ليچار بار خودش می‌‌کند، گاهی لبخند تحويل خودش می‌دهد و گاهی به خودش رو تُرش می‌کند. گاهی نيمه‌ی ديوانه پر چانه‌گی می‌کند، کاری می‌کند آنقدر حرف بزنی که حتی خودت هم نفهمی چه می‌گویی. گاهی اما سکوت می‌کند و توی تنهایی‌هايت هيچ صدايی نمی‌شنوی جز صدای گاه به گاه سوت کشيدنِ گوش‌ات.

آدميزاد دو نيمه دارد. وقتی در جمع است عاقل نشان می‌دهد و همه فن حريف؛ اما تنها که می‌شود ديوانه‌ايست که خودش هم خبر از ديوانگی‌اش دارد اما اين ديوانگی‌ها را دوست دارد وگرنه دلش می‌ترکد...

وجهِ مورد علاقه!

دست خودمان نیست که بدبین شده ایم, ما را اینگونه بار آورده اند. بیشتر مان وقتی به توالت عمومی میرویم اول از هر چیز داخل چاهش را نگاه میکنیم. انگار خوش مان می آید که حال خودمان را به هم بزنیم. ما عادت کرده ایم که همیشه به گُه ترین وجه قضیه نگاه کنیم, دست خودمان نیست!

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

خاطرماتوزوئيد!

نشست و سرش را برد سمت پزشک و گفت: «ببين دکتر!... کله‌ام رو ببین!... توی کله‌ام آشوبه... دلم می‌خواد سرم رو بکوبونم تو ديوار تا بلکه جمجمه‌ام بترکه و همه‌ی اون چيزايی که توی مغزم آشوب راه انداختن بپاشن رو در و دیوار... مغزم درد می‌کنه، انگار حامله‌اس... تا حالا توی مريضات کسی بوده که مغزش حامله باشه؟»
پزشک انگار نمی‌شنيد، گاهی از بالای عينکش نگاهی به چشمان سرخ بيمار می‌انداخت و چيزهایی روی نسخه‌ می‌نوشت. بیمار اما حواسش به بی‌تفاوتی پزشک نبود و منتظر پاسخ او نماند و گفت: «حتما ديدی. حتما ديدی کسی رو که مغزش حامله شده باشه.... مگه می‌شه آدم توی اين دنيای کوفتی زندگی کنه و مغزش حامله نشه؟»

اين بار کمی منتظر شد تا شايد پزشک جوابش را بدهد اما انتظارش بی‌نتيجه بود. صدايش کمی لرزید و آرامتر از قبل گفت:
«من آدم ِ بی‌سوادی نيستم دکتر، نه خُل وضعم نه چرند می‌گم... حس می‌کنم ميليون ميليون اسپرم توی کله‌ام اين طرف و اون طرف می‌رن؛ اسپرمهايی که تلاش می‌کنن خودشون رو به تُخمک برسونن. مغز من براشون حکم همون تخمک رو داره... خودشون رو جر می‌دن تا برسن به مغزم و حامله‌اش کنن!»

يکهو سکوت کرد، انگار بغضی گلويش را می‌فشرد. فکر می‌کرد پزشک دلش بسوزد و ليوانی آب دستش بدهد اما خبری از دلسوزی و ليوان آب نبود. آب دهانش را فرو داد و گفت:«می‌دونی دکتر اين اسپرما از کجا ميان؟ اينا هر کدومشون يکی از آدمايی هستن که يه روزی اومدن توی زندگی من و بعدشم رفتن.... کاش می‌رفتن... کاش می‌رفتن و همه چيز تموم می‌شد... اما هر بار خاطره‌ی يکی‌شون که شده يکی از همون اسپرما يکراست می‌ره توی مغزم و حامله‌اش می‌کنه... مغز من حامله‌اس دکتر... حامله‌ی خاطره‌ی آدما...»

پزشک نسخه‌اش را نوشت. چند قرص اعصاب و چند داروی خواب‌آور ِ ديگر. بيمار نسخه را که گرفت صدايش را پايين آورد و پرسيد: «دارويی هست که باهاش مغز ِ حامله‌ام رو کورتاژ کنم؟... يعنی می‌شه قرصی دوايی آمپولی چيزی بنويسی تا هر چی توی مغزمه هُرّی بريزه پايين و راحتم کنه؟... اصلا دارويی هست که باهاش مغز حامله‌ی آدم خاطره‌هاش رو سقط کنه؟»

پزشک جوابی نداد، بيمار عصبی شد. دور خيز کرد و سرش را محکم به لبه ميز کوباند. کله‌اش پقی صدا داد و میلیون ميلیون اسپرم سرخ روی در و دیوار مطب پاشيده شد. کمی بعد، پزشک هم مغزش حامله شد.

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۲

برای مادربزرگ...

می‌دانی؟ گاهی «يک روز» به اندازه‌ی يک ابديت طول می‌کشد. گاهی «يک روز» که فکر می‌کنی قرار است مثل بقيه‌ی روزها باشد يکهو سر ِ ناسازگاری می‌گذارد و تو را در خودش می‌بلعد و به فرو دستها می‌برد و مبتلايت می‌کند.

گاهی «يک روز» که قرار بود «يک روز» معمولی باشد يکهو زالو می‌شود و ذره ذره روحت را می‌مکد، مکيدنی که تا ابديت طول خواهد کشيد. گاهی يک روز به قدری تلخ می‌شود که مزه‌ی زهرماری‌اش تا ابد زير زبانت می‌ماند.

می‌دانی؟ گاهی «يک روز» برای تو تمام نمی‌شود، می‌شود ده سال، صد سال، هزار سال؛ بعد همان «يک روز» تو را به اندازه‌ی همه‌ی آن هزار سالهايی که قرار نبوده حتی رنگ‌شان را هم ببينی پير می‌کند.

گاهی «يک روز» تو را در خودش حل می‌کند، گم می‌شوی درونش و تا ابد در هزار توهای بی‌پايانش در پی يافتن چيزی يا کسی يا پرسشی سرگردان می‌مانی.

می‌دانی؟ قرار بود جمعه‌ای که گذشت به ديدنش بروم. گفته بود دلش برايم تنگ شده، دلم لرزيده بود از اين حرفش، گفتم جمعه می‌آيم ديدنت. اما صبح پنجشنبه‌اش مُرد... رفت و در پنجشنبه گم شد، يا نه، مرا در آن پنجشنبه غرق کرد.

می‌دانی؟ من در يک روز ِ پنجشنبه گم شدم. تو اصلا می‌دانی «يک» روز دير رسيدن چه پيری از آدم درمی‌آورد؟ می‌دانی «يک روز» دير رسيدن چه آتشی به جانت می‌اندازد؟ می‌دانی يک روزی که قرار است تا ابد طول بکشد چقدر طولانی‌ست؟

می‌دانی؟ من در يک صبح ِ  پنجشنبه گم شدم. صبح ِ پنجشنبه‌ای که قرار است تا ابد صبح ِ پنجشنبه بماند. من در يک صبح ِ پنجشنبه‌ی ابدی گم شدم... اين انصاف نيست... من فقط يک روز دير رسيدم، فقط «يک» روز... فقط «يک روز» ديرتر به مادربزرگ رسيدم...راستی سر قولم ماندم، جمعه به خانه‌اش رفتم، ولی نبود...


یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۲

بی‌جرات

بدش نمی‌آمد خودش را سر به نيست کند. گاهی به قدری غرق اين تفکر «که به چه شيوه‌ای کار خودش را يک‌سره کند» می‌شد که گذشت زمان را حس نمی‌کرد، بارها شده بود که برای چند ساعت روی صندلی‌اش نشسته بود و بدون اينکه صداهای پيرامونش را بشنود به ابزارهايی خيره شده بود که هر کدام به طريقی خاص می‌توانست او را به آن دنيا بفرستد.

گاهی تيغ را به آرامی روی رگ دست يا شاهرگ گردنش بالا و پايين می‌برد و دلش می‌خواست فشار روی تيغ را بيشتر کند و خون روی آينه بپاشد و رنگِ دنيايش را سرخ کند. همانطور که تيغ را بالا و پايين می‌برد دقايق زنده ماندنش را پس از بريدن رگها تخمين می‌زد، سی دقيقه؟ نيم ساعت؟ يک ساعت؟ بعد مدام دقيقه‌ها را کم و زياد می‌کرد تا به عدد دلخواهش برسد.

گاهی بدون اينکه هوا در ريه‌هايش ذخيره کند خودش را توی وان فرو می‌کرد و از همان پايين به سقف مواجی که از برابر چشمانش می‌گذشت خيره می‌شد. آبْ چشمانش را می‌سوزاند اما ترجيح می‌داد با چشمان باز بميرد، به دقيقه نمی‌رسيد که نيروی غير ارادی‌ بدنش او را به سرعت از آب در می‌آورد و ريه‌اش بدون اينکه از او اجازه بگيرد با ولع هوا را می‌بلعيد. تنها چيزی که از وان حمام نصيبش می‌شد سوزش چشمانش بود.

گاهی بدون‌ اينکه به چپ و راستش نگاهی بياندازد از خيابان می‌گذشت، شايد راننده‌ی بی‌احتياطی از آنجا عبور می‌کرد و او را به مرادش می‌رساند، اما خيابانی که او هميشه از آن رد می‌شد سوت و کور بود و فقط يک جغد کم داشت تا روی چراغ راهنمايی‌اش بنشيند و هو هو کند.

از قرص و زهر هم خوشش نمی‌آمد، می‌گفت «بگير نگير» دارد، دلش هم نمی‌خواست که قبل از مرگ معده‌اش به هم بريزد و کثافت‌کاری راه بياندازد. دوست داشت همه چيز تر و تميز تمام شود.

وقتی دستش به هيچ‌جا نمی‌رسيد و راهی برای کشتن خود پيدا نمی‌کرد دست به قلم می‌شد. مدام می‌نوشت و خودش را توی داستان‌هايش می‌کشت، در داستانی مرگش بسيار آرام می‌شد و در داستانی ديگر مرگی فجيع برای خودش دست و پا می‌کرد. بيچاره جرات کشتن خودش را نداشت، برای همين خودش را در داستانهايش می‌کشت.

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۲

آشنا يابی

دلباخته‌ی تنهايی بود. دلش می‌خواست کنجی بنشيند و دور از هياهوی آدمها برای خودش خيال ببافد. هميشه می‌گفت از آدمها فراری شده و کاری به کارشان ندارد، می‌گفت عاشق‌ِ‌ تنهاييست. گاهی شبيه جويندگان طلا پی‌ِ تنهايی می‌گشت و تا به چنگش می‌آورد مثل زالو بهش می‌چسبيد و تا همه‌ی تاريکی‌های تنهايی را نمی‌مکيد ولش نمی‌کرد؛ برای همين هر بار که از تنهايی‌هايش برمی‌گشت رنگش کبود بود.

از تنهايی‌هايش راضی بود، می‌گفت تنهايی صفايی دارد که جمع ندارد. می‌گفت تنهايی‌هايش به قدری شيرين است که آن شيرينی را هيچ عروس و دامادی در ماهِ عسلش نچشيده، می‌گفت تنهايی‌اش را با هيچ آدمی قسمت نمی‌کند.

حرفهايش که تمام می‌شد نفسی عميق می‌کشيد و از پنجره‌ی اتوبوس به بيرون خيره می‌شد. چشمانش روی تک تک آدمهايی که از برابرش می‌گذشتند کمی می‌ايستاد و بعد روی نفر بعد می‌رفت. آدمها را تماشا می‌کرد اما تماشا کردنش مثل بقيه‌ی آدمها نبود، انگار چشمانش دنبال کسی می‌گشت، دنبال کسی که آشنا باشد، کسی که چشمانش بی‌اختيار روی او قفل شود و قلبش تندتر بتپد. خدا را چه ديدی؟ شايد کسی را می‌ديد و چشمانش برقی می‌زد و خاطره‌ای در مغزش زنده می‌شد...

از تنهايی می‌گفت و فکر می‌کرد دلباخته‌ی تنهايی‌ست، مغزش اما تنهايي را پس می‌زد، مغزش در پی يافتن آشنايی بود که با ديدنش دوباره دار خيالبافی‌اش را راه بياندازد و خيال ببافد، آنقدر خيال ببافد که تمام حجم تنهايی‌اش را با همين خيالها پُر کند.

شايد خودش تنهايی می‌خواست اما کار مغزش آشنا يابی بود. برای همين آدمها را نگاه می‌کرد، چشم می‌دواند تا چهره‌ای آشنا ببيند، شايد رفيقی، شايد همسايه‌ای، شايد رهگذری که يکی دو بار او را ديده، و شايد هم او را...
او را که نمی‌ديد همه‌ی شهر برايش غريبه می‌شد و باز دلش هوای تنهايی می‌کرد...

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۲

آدمها و درختها

از روزی که تنها شده بود بيشتر روی صندلی پارک می‌نشست. به آمدن و رفتن آدمها نگاه می‌کرد و برای خودش فلسفه می‌بافت؛ باور کرده بود که آدمها شبيه درختانند. می‌گفت اگر می‌خواهی بدانی يک درخت چقدر عمر کرده بايد ارّه برداری و به جان‌ درخت بيوفتی و بعد شروع به شمردن حلقه‌هايی کنی که گذر‌ِ ايّام آنها را در دل درخت نشانده. گاهی سکوت می‌کرد، گاهی زيرلب با خودش حرف می‌زد. با خودش می‌گفت در طول‌ ساليان آدمهای زيادی وارد زندگی‌ات می‌شوند؛ هر کسی هم که می‌آيد از خودش اثری در روح و قلبت جا می‌گذارد و بعد می‌رود. روح و قلب و مغز آدم را اگر مانند تنه‌ی درخت ببُری خط و خطوط زيادی می‌بينی که هر کدامش يادگار کسی‌ست. مثلا آن يکی خط يادگار رفيقی‌ست که ترک وطن کرده، يا آن يکی خط هم همينطور. آن خطوط کوتاه هم يادگار کسانی‌ست که دير آمده‌اند و زود رفته‌اند. روح آدمها را اگر می‌شد مثل تنه‌ی درخت ببُری می‌فهميدی که چه تعداد آدم وارد زندگی‌‌شان شده‌اند و بعد رفته‌اند. بعد شروع می‌کرد به شمارش‌ خط‌ها. گاهی به يکباره شمردن را متوقف می‌کرد، انگار به چيز‌ی برخورده باشد، بعد با خودش می‌گفت گاهی کسی می‌آيد، نه خطی به جا می‌گذارد نه حتی نگاهی به شاخ و برگت می‌اندازد؛ فقط می‌آيد، زخمی می‌زند و می‌رود؛ سالها بعد می‌بينی قلب و روحت پر شده از همين زخمها...
کمی بعد، از شمردن خسته می‌شد، نگاهی به درختان اطرافش می‌انداخت و زيرلب می‌گفت آدمها شبيه درختانند، درخت‌ها را قطع می‌کنند تا روزهای عمرشان را بفهمند، می‌کُشندشان تا بفهمند چقدر زندگی کرده‌اند؛ آدمها هم تا زنده‌اند مدام زخم می‌خورند و مدام آدمهای ديگر در روح و جان‌شان خطی می‌اندازند و می‌روند؛ بعد آهی می‌کشيد و رو به کسی که ناپيدا بود می‌گفت: «اگر می‌خواهی بفهمی هر آدمی چقدر زخم خورده تعداد آدمهايی که در مراسم ختمش حاضر می‌شوند را بشمار!»

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲

شب ادراری

وقتی بچه بود از شب می‌ترسيد؛ تاريکی ِ شب بستر ِ مناسبی برای زاده شدن‌ِ هيولاها و اجنّه‌هايی بود که مادربزرگ قصه‌های‌شان را برايش تعريف کرده بود. شب که از راه می‌رسيد دلهره هم پشت بندش می‌آمد.

مَوال توی حياط بود، آن هم تَهِ حياط. شب که می‌شد مسير ِ مَوال کِش می‌آمد و انگار تا آن سر ِ دنيا بايد می‌رفت و بعد با ترس و لرز ميانِ جماعتی از ديوها و جنّيان خودش را خالی می‌کرد. باز صد رحمت به شاشيدنِ قبل
از خواب! اگر نيمه‌های شب تنگش می‌گرفت دنيا روی سرش خراب می‌شد، رفتن تا موال دلِ شير می‌خواست، اما او بچه بود و دلش اندازه‌ی گنجشک بود، هر چقدر هم خودش را نگه می‌داشت سودی نداشت و سر آخر جايش را خيس می‌کرد.

بچه که بود هر روز صبح از آقاجان کُتک می‌خورد، ننه هم مدام زير لب نِق می‌زد و تُشکِ نجس را لب حوض می‌برد و آنقدر می‌‌چلاندش که چيزی به جر خوردنش نمی‌ماند. بس که ننه هر روز تشکِ شاش‌آلود را می‌شست ديگر هيچ رنگ و رويی به تُشک نمانده بود.

××××

حالا سالها از آن روزها گذشته، بيشتر ِ موهايش سفيد سفيد شده، نوکِ انگشتانش چروک شده؛ هميشه می‌دانست که پيری از نوکِ انگشتان شروع می‌شود.

هنوز هم از شب می‌ترسد، حتی بيشتر از وقتی که بچه بوده از شب می‌ترسد، نه اينکه از هيولاها يا اجنه بترسد، نه، از اين می‌ترسد که وقتی صبح چشم باز ‌کند دوباره تُشک‌اش را خيس کرده باشد. ديگر از همسر و بچه‌هايش خجالت می‌کشيد، از خودش بدش می‌آمد، آدم ِ به آن گُنده‌گی اختيار ِ شاش ِ خودش را هم نداشت.

بچه که بود شب‌ها توی جايش می‌شاشيد، بزرگ که شد باز هم شب‌ها توی جايش می‌شاشيد. بعد با خودش فکر می‌کرد: آدمها به دنيا می‌آيند، به خودشان می‌شاشند، باز هم به خودشان می‌شاشند، بعد از دنيا می‌روند. اصلا شايد برای همين است که آدمها را بعد از مرگ می‌شويند، می‌شويندشان تا بوی شاش‌شان برود!

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۲

چپ... راست

پايَش را که توی مطب گذاشت از همان موقع حواسش رفت به سمتِ در. از همان لحظه‌ی ورودش داشت نقشه‌ی کوبيدن‌ِ در‌ ِ مطب را توی ذهنش ترسيم می‌کرد: شدتِ فشار، زاويه‌ی فشار، محل فشار؛ با دستِ چپ يا راست نقشه‌اش را عملی کند؟ قطعا دستِ چپ، چون چپ‌دست بود.

هر بيماری که واردِ مطب می‌شد در را به آرامی باز می‌کرد و به آرامی هم می‌بستش. همانجور که توی اتاق انتظار نشسته بود زير چشمی لولای در را می‌پاييد و تخمين م
ی‌زد چه مقدار نيرويی لازم است تا در از پاشنه‌اش در بيايد؟ حتما نيروی زيادی نياز بود و قطعا دستِ چپش آن نيرو را داشت، چون چپ‌دست بود.

هر ساعتی که می‌گذشت تنفُرش از مطب بيشتر و بيشتر می‌شد، از آدمها و بيماری‌هايشان عُق‌اش می‌گرفت، منشی مطب با آن ناز و اداهای ساختگی‌اش بيشتر حالش را به هم می‌زد مخصوصا وقتی حرفِ «ر» را مثل آب‌نمک توی دهانش قرقره می‌کرد؛ دلش می‌خواست برود سراغ تک تکِ آدمهای توی مطب و همه‌ی‌شان را يکی يکی خفه کند، می‌دانست خفه کردن‌ِ آن همه آدم سنگ‌دلی‌ ِ زيادی می‌خواهد، و دستِ چپش آن قساوت را داشت.

عجيب بود. آن روز همه‌ی اتفاقاتش عجيب بود. از اتاق ِ دکتر که بيرون آمد هيچ نيرويی نداشت، برايش عجيب بود که دکتر از او سنگ‌دل‌تر بود، فکرش را هم نمی‌کرد دکتر با ارّه به جانِ دستِ چپش بيوفتد و آن را مثل‌ ِ رانِ مرغ از جا بکَند. دکتر گفته بود بيماری‌اش نادر بوده: «سرطانِ دستِ چپ» و تنها راهِ درمانش همان بود که کرد.

از اتاق دکتر که بيرون آمد بی‌دستِ چپ آمد. مجبور بود آرزوی خفه کردن‌ِ آدمهای آنجا را با خود به گور ببرد، اما هنوز کمی دل‌خوشی برايش مانده بود: «کوبيدنِ در»، «محکم کوبيدنِ در». اما تا به در رسيد کسی که انگار دلش برای آن آدم ِ يک‌دست سوخته بود برخاست و با مهربانی در را برايش باز کرد... شايد از همان روز بود که از همه‌ی آدمهای مهربان متنفر شد... دو روز بعدش بود که فهميد اصلا مرضی به نام ِ «سرطانِ دستِ چپ» وجود نداشته، دکتر دروغ گفته بود، فريبش داده بود، چون دکتر يک راست دستِ افراطی بود.

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۱

پلّه‌نوردی و زندگی

آدمها وقتی به پّله می‌رسند بيشتر ِ مواقع شبیهِ يکديگر عمل می‌کنند، هفت‌هشت پلّه‌ی اول را می‌دوند و وقتی بالاتر می‌روند سرعت‌شان کم و کمتر می‌شود و به هِنّ و هِن می‌افتند. زندگی هم چيزی شبيهِ بالا رفتن از پّله‌ست، پلّه‌هايی که مجبوری از آنها بالا بروی و اگر توقف کنی يعنی مُرده‌ای.

آدم وقتی سن‌اش کمتر است پلّه‌های زندگی را تند و تند طی می‌کند، ممکن است روی‌شان بدود و شايد هم دو تا يکی ردّشان کند،
اما هر چه سن‌اش بالاتر می‌رود از سرعتش کاسته می‌شود و نيمه‌های عمرش که می‌رسد اين پلّه‌های بی‌نهايت به نفس‌نفس می‌اندازندش و خدا خدا می‌‌کند که زودتر تمام شوند.

وقتی از پلّه‌های زندگی بالا می‌روی روی هر پلّه هزاران‌هزار و شايد هم بيشتر نام ِ کسانی را می‌بينی که روی آن پلّه عمرشان تمام شده و به پلّه‌ی بعدی نرسيده‌اند، برخی نامها را می‌بينی که حتی به پلّه‌ی اول هم نرسيده‌اند، اينها نوزادانی‌اند که مُرده به دنيا آمده‌اند، برخی را هم می‌بينی که روی پلّه‌های آغازين عمرشان به «پلّه‌نَوَردی» نبوده و در همان يکی دو پلّه‌ی اول ريق رحمت را سر کشيده‌اند.

مجبوری که پلّه‌ها را طی کنی، بی کوچک‌ترين توقفی وادار شده‌ای که پلّه‌ها را يکی‌يکی بالا بروی و سعی کنی به ايستگاهِ آخر برسی، به همان ايستگاهی که «زندگی» تو را به بهانه‌ی آن سر ِ پا نگه می‌دارد...

بعد يکهو چشم باز می‌کنی و ميبينی که پلّه‌های سی‌سالگی و چهل‌سالگی را هم پشتِ سر گذاشته‌ای، يکهو به قدری احساس ِ خستگی می‌کنی که دلت می‌خواهد کاش می‌شد پله‌های سی‌سالگی‌ات را که رد می‌کردی به «پاگرد» می‌رسيدی و نفسی چاق می‌کردی، نگاهی به پايين می‌انداختی و مسير ِ طی شده را از نظر می‌گذراندی، اما دريغ که پلّه‌های زندگی «پاگرد» و استراحت‌گاه ندارند، چون ايستادن همان مرگ است...

خيلی زور بزنی شايد جزو معدود کسانی بشوی که به پلّه‌های صد سالگی رسيد‌ه‌اند، اما آن موقع تازه می‌فهمی که اينها هم هنوز نتوانسته‌اند به آن «ايستگاهِ آخر ِ» معروف برسند و دوباره شبیهِ بچه‌های پلّه‌های آغازين دندان در آورده‌اند، به خودشان می‌شاشند و حافظه‌شان بندِ تنبانی شده، بعد تازه اينجاست که می‌فهمی در يک دور ِ باطل گرفتار شده‌ای که آخرين پلّه‌اش با بی‌رحمی ِ تمام همان پلّه‌ی اولش است، انگار هر چه بالاتر بروی بيشتر به عُمق فرو رفته‌ای!

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۱

هم‌خوانی با ضبط‌صوت

آدمها را وقتی توی ماشين‌شان نشسته‌اند راحت‌تر می‌شود شناخت؛ کاری به نحوه‌ی رانندگی‌شان ندارم، کاری به مدل و رنگ يا اسپرت‌بودن ماشين‌شان هم ندارم، حتی کاری به ترانه يا آهنگی که از ضبط‌صوت‌شان شنيده می‌شود هم ندارم، آدمها را می‌شود از طرز ِ موسيقی گوش‌دادن‌شان شناخت؛ کاری به آنهایی که دو نفری يا بيشتر توی ماشين‌ می‌نشينند و با صدای بلندِ ضبط‌صوت‌شان هم‌خوانی می‌کنند ندارم، نه اينکه بگويم دل‌شان خوش ...است يا غم ندارند، نه، فقط کاری با اينها ندارم. البته با آنهايی هم که تک و تنها توی ماشين‌شان می‌نشينند و در سکوت موسيقی گوش می‌دهند هم کاری ندارم، اينها شناختن‌شان مهم نيست!

اما بعضی‌ها هستند که تک و تنها توی ماشين‌شان می‌نشينند (لطفا به معضل خودروی تک‌سرنشين فکر نکنيد!)،بعد صدای ضبط‌صوت را نه خيلی پايين می‌آورند و نه خيلی بالا می‌برند، بعد با تمام ِ وجود با خواننده‌ی موردِ علاقه‌شان همراه می‌شوند و هم‌خوانی می‌کنند و همه‌ی زورشان را می‌زنند که تا جايی که نفس دارند با فريادِ خواننده فرياد بزنند و با آرامش‌اش آرام شوند؛ اينها آدمهای دوست‌داشتنی‌ای هستند...

وقتی کسی را ديديد که تک و تنها توی ماشينش نشسته و با حسّی غريب با صدايی که از ضبط‌صوت خارج می‌شود هم‌خوانی می‌کند مسخره‌اش نکنيد، او نه ديوانه است و نه خوشی زير دلش زده، او فقط تنهاست؛ آدمهای تنها دلشان می‌خواهد اينگونه غم‌هايشان را سبُک کنند، اما همين کار غم‌شان را سنگين‌تر می‌کند...

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۱

مثل ِ ...

مثـل ِ «مـاســولـه»‌انـد آدمـهــا،
«سـقـفِ آرزوهـای» مـا مثـلا
می‌شود حـيـا[ط] ِ مـردِ بـالايـی!

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۱

ته‌چک

نشسته‌ام و ته‌برگ‌های دسته‌چک‌های قديمی‌ترم را مرور می‌کنم. «تاريخ‌»‌های قديمی‌تر برای سالهای هشتاد و دو و سه است، «تاريخ‌»هایی که به شکل ِ عجيبی هم تلخ‌اند هم کمی شيرين؛ اما تلخ‌تر از «تاریخ‌»‌ها نامهايی‌ست که جلوی «نام گيرنده» نوشته‌ام، برخی نام‌ها ديگر دور و برم نيستند، با برخی‌ها هم ديگر رابطه‌ای ندارم، اما يکی‌شان بدجوری فکرم را مشغول کرده، روی يکی از ته‌برگ‌ها نوشته‌ام:

«تاريخ:29/7/83
نام
گيرنده: رامين، پولِ دستی
مبلغ: 2800000»

چند تا ته‌برگِ ديگر هم شبیهِ همين ته‌برگِ بالایی دارم، به تاريخ‌ها و مبالغ ِ متفاوت، اما نام گيرنده‌شان يکی‌ست: «رامين»

هر چه فکر می‌کنم اين «رامين» مورد نظر را به ياد نمی‌آورم، نمی‌شناسمش، انگار غريبه‌ايست که به شکل ِ عجيبی نامش نه يک‌بار بلکه چند بار در چند ته‌برگِ دسته‌چکِ من نوشته شده. تنها رامينی که می‌شناسم بعد از آن سالها با من دوست شد و فعلا هم از هم دوريم اما می‌دانم که اين رامين آن رامين نیست، نمی‌دانم اين شخصی که چند بار از من پولِ دستی گرفته و آنقدر رفيقم بوده که اين چنين موردِ اعتمادم بوده کيست؟ هرچه بيشتر فکر می‌کنم کمتر به پاسخ ِ مناسبی می‌رسم. نمی‌دانم چندتا از اين «رامين‌»ها توی مغزم دفن شده‌اند...

چند ته‌برگِ ديگر را هم مرور می‌کنم. يکسری نام‌های عجيب و غريب ديگر هم می‌بينم، نامهايی که هر چه بيشتر فکر می‌کنم برایم غريبه‌تر می‌شوند، نامهايی که انگار هر کدامشان در تلاشند تا گذشته‌ام را برايم مُبهم‌تر کنند، شايد هم می‌خواهند فراموشی‌ام را به رُخم بکشند.

ته‌برگ‌ها را توی سطل زباله می‌اندازم، اگر قرار است همه‌چيز از يادم برود پس دليلی برای نگه‌داشتن ِ «نشانه‌ها» ندارم، بهتر است تميز و شسته رُفته فراموشم شوند، بی‌هيچ ته‌برگ و سربرگ و حتی خاطره‌ای...

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۱

برای «پوریا عالمی»

فرزندم رجب!

ببخش که تو را «فرزندم» خطاب کردم، بگذار به حسابِ پيریِ زودرس!... رجب‌جان! می‌دانم که می‌دانی ننه‌‌ات يعنی «ننه‌رجب» تا مدتی دستش به نامه‌نوشتن نمی‌رود، اگر هم بنويسد نامه‌هايش را بيرون نمی‌دهـ[ـنـ]ـد!


فرزندم رجب!

ببخش که باز هم تو را «فرزندم» خطاب کردم، بگذار به حسابِ زوالِ عقل!... رجب‌جان! می‌گويند اين روزها يک هم‌بندیِ خوش‌نمک به جمع‌تان اضافه شده، فکر کنم اگر ننه‌‌رجب می‌توانست برايت نامه‌ بنويسد حتما بهت گوشزد می‌کرد که حواست به نمک‌های هم‌بندی‌ِ جديدت باشد، بدجوری آدم را نمک‌گير می‌کند لاکردار! در ضمن حواس‌ات باشد که يک‌موقع تو را روی «کاناپه‌اش» ننشاند، هر چقدر هم که گفت «از هر نظر بی‌ضرر» است زير ِ بار نرو!


فرزندم رجب!

ببخش که لجبازی‌ کردم و مجددا تو را «فرزندم» خطاب کردم، اين يکی را بگذار به حسابِ دل‌تنگی!... رجب‌جان! اين شب‌هايی که توی بند نشسته‌ايد و درباره‌ی «مزه‌ی چای» و «خيابانِ خوبِ ولی‌عصر» و «آقامون» فلان خواننده گپ می‌زنيد و می‌خنديد هوا بدجوری سرد شده، اگر ننه‌رجب بود حتما می‌گفت خودتان را با همان پتوهای موکتی خوب بپوشانيد...


فرزندِ ننه‌رجب! دلِ ننه بدجوری برات شور می‌زنه، يه خبری از خودت به اين پيرزن بده...

قربانت، همسايه‌ی پايينی‌ ِ ننه‌رجب

یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۱

دست‌ها و آدمها

نگاهی به دستانم کرد و گفت: «دستات خيلی لطيف و دخترونه‌ان، اصلا شبیهِ دستِ يه آدم ِ زحمتکش نيستن»... شايد بزرگترين بدبختی‌ای که به صورتِ مادرزادی نصيبم شده داشتن همين «دستانِ لطيف» باشد. بارها شده که دستانم را روی چشم رفيقی گذاشته‌ام تا نامم را حدس بزند، او هم بدونِ اينکه به مغزش فشار آورده باشد نامم را اعلام کرده و بعد هم گفته: «از دستای نرمت فهميدم تويی!»

آدمهای زيادی هستند که زحمت‌کِش بودنِ آدمهای ديگر را از زُمُختی ِ دستشان می‌فهمند، اين آدمها اعتقاد دارند دستی که نرم و لطيف باشد يعنی صاحبش «گشنگی نکشيده» و برای يک لقمه نان «خر کاری» نکرده.

از نگاهِ برخی آدمها فقط آدمهايی زحمتکش‌‌اند که دستانِ زبر و زُمُختی دارند اما اين آدمها هيچوقت به «دل» يا «مغز» توجه نمی‌کنند، اينها کاری ندارند که شايد کسی دستش لطیف باشد اما برای يک لقمه نان به قدری از مغزش کار کشيده باشد که حافظه‌ی کوتاه‌مدتش چاک‌چاک شده باشد، که حتی چهره‌ و نام خيلی از نزديکانش را فراموش کرده و خاطره‌اش مثل سمباده شده باشد؛ اينها مغز ِ زُمُخت و زبر را نمی‌بينند و فقط به دستها نگاه می‌کنند!

شايد هم حق با آنهاست، شايد اينکه دستانم شبيهِ دستانِ مردانِ ديگر زبر و زُمُخت و چا‌ک‌چاک نيست نوعی نقص ِ عضو باشد، نوعی معلوليتِ لطيف!

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۱

دوری جذام می‌آورد

ذهن ِ آدم انگار خوره دارد، انگار يکسری کِرم توی مغز ِ آدم می‌لولند که کارشان جويدن‌ِ صورتِ آدمهايی‌ست که «خاطره» شده‌اند. مثلا خودِ من، وقتی کسی را برای مدتِ زيادی نمی‌بینم و بعد يکهو يادش می‌افتم تصويری که از چهره‌اش در ذهنم نقش می‌بندد مُتخلخِل است، انگار که جُذام داشته باشد؛ هر چه هم بيشتر می‌گذرد آن صورت بيشتر تجزيه می‌شود، بيشتر جُذام می‌گيرد.

ذهن ِ آدم انگار خوره دارد، انگار وقتی کسی از تو دور می‌شود چهره‌اش توی ذهنت جُذام می‌گيرد، انگار يکسری کِرم توی ذهن ِ آدم هستند که کارشان تجزيه کردنِ صورت آدمهايی‌ست که از تو دور شده‌اند، انگار «دوری» «جُذام» می‌آورد...

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۱

پيری

اينروزها بيشتر از پيش احساس ِ پير بودن می‌کنم، یا شايد بهتر است بگويم آدم که سی سالگی را رد می‌کند نه آرام آرام بلکه يکهو با نشانه‌های پيری‌اش آشنا می‌شود...

پير شده‌ام، چون زياد خودم را به بخاری می‌چسبانم؛ شوفاژ يا بخاری را که می‌بينم شبیهِ پشه‌ای که لامپ روشن ديده جذبش می‌شوم؛ وقتی بيشتر می‌فهمم پير شده‌ام که درست شبيهِ پدرم جلوی بخاری می‌ايستم: «تقريبا دست به سينه و کمی قوز کرده»!

پير شده‌ام، چون مسافتِ زيادی را پياده طی می‌کنم بدونِ اينکه بفهمم دور و برم چه می‌گذرد، سرم پايين است و به چيزهای فرسوده‌تر از خودم می‌انديشم. پير شده‌ام، چون هنگام ِ راه رفتن يکهو متوجه می‌شوم که دستانم پشتِ کمرم به هم قفل شده‌اند و شبيهِ پدربزرگم راه می‌روم...

پير شده‌ام، چون سينه‌ام خِس‌خِس می‌کند، از پله که بالا می‌روم به هنّ و هن می‌افتم، حتی سيگار هم نمی‌توانم بکشم. سرمای هوا استخوان‌هايم را می‌لرزاند، چشمانم ضعيف‌تر شده‌اند، لرزش دستانم انگار بيشتر شده. خدابيامرز مادربرزگم هم زياد دستش می‌لرزيد...

اما همه‌ی اينها به کنار، تنها چيزی که بيشتر از پيش باعث می‌شود تا احساس ِ پيری کنم اين است: «زيادی مهربان شده‌ام»!... شايد هم «زيادی ترسو شده باشم» و همين «ترس» مهربانترم کرده باشد، به هر حال مرد جماعت هر چه سنش بالاتر می‌رود ترسوتر می‌شود؛ همه‌ی پيرمردهايی که می شناختم وقتی به سنِّ مرگ رسيدند بدجوری ترسو شده بودند...

اينروزها بيشتر از پيش احساس ِ پيری می‌کنم، چون ترسوتر شده‌ام...

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

گاهی...

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۱

ذهن و من

بعضی وقت‌ها بايد توی انباریِ ذهنت بگردی و يک ترمه‌ی قديمی با نقش ِ بته‌جقه پیدا کنی و بعد پهنش کنی گوشه‌ی امامزاده‌ی ذهنت؛ حالا اين امامزاده هر امامزاده‌ای که می‌‌خواهد باشد، اصلا هر کسی که بيشتر بهش فکر می‌کنی همان می‌شود امامزاده‌ی ذهنت!

بعد که سفره‌ را گوشه‌ی امامزاده‌ پهن کردی رويش را پُر می‌کنی از نان و پنير و خرماها يا نان و پنير سبزی‌هایی که خودت لقمه‌ی‌شان کرده‌ای و هر لقمه‌ را توی کيسه‌ای نايلونی پيچيده‌ای؛ حالا اينکه چگونه می‌شود از توی مغز کيسه‌ی نايلونی پيدا کرد زياد مهم نيست، چون کيسه‌های نايلونی مثل خدا همه‌جا هستند!

لقمه‌ها را که چيدی می‌نشينی کنج ‌ِ ديوار ِ امامزاده‌‌ات و به آدمهایی خيره می‌شوی که يکی يکی می‌آيند و از روی سفره‌ات لقمه‌ی‌شان را برمی‌دارند و می‌روند؛ حالا اينکه آدمهای ذهنت «يکی يکی» و مثل ِ بچه‌ی آدم می‌روند سراغ ِ لقمه‌ها يا شبيه‌ِ «قحطی‌زده‌ها» به سفره‌ات حمله‌ور می‌شوند بستگی به ذهن ‌ِ خودت دارد اما...

اما گاهی بايد از گوشه‌ی ذهنت يک سفره برداری و بعد به آدمهای توی ذهنت نان و پنير و خرما يا نان و پنير و سبزی تعارف کنی و بعد بنشينی گوشه‌ی امامزاده‌ی ذهنت و به آدمها خيره شوی... شايد اينطوری کمی خستگی‌ات در برود...

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۱

ناشناس‌های دردِ دل کن!

نشسته بود کنارم و شبیهِ کسی که خيلی از زندگی خسته‌اس به مارلبرو‌ی گُلدش پُک می‌زد و گهگاه آه می‌کشيد. منتظر بود تا علتِ دمغی‌اش را بپرسم، من هم برای اينکه زودتر از شرّ دودِ سيگار ِ مزخرفش (!) خلاص شَوَم جويای احوالش شدم...

گفت: «می‌دونی آقا؟ زمونِ شما همه‌چی خيلی راحت‌تر بود، مثلا تو دوره‌ی شما خيلی آسون‌تر می‌شد زن گرفت...» چهره‌اش غمگين‌تر شد، شبيهِ کسی شده بود که انگار همه‌ی روياهايش توی همان پُک‌های سيگار دود می‌شد و می‌رفت هوا؛ ادامه داد: «می‌دونی آقا؟ دخترا خيلی بد شدن، ديگه به هيچ زنی نمی‌شه اعتماد کرد...»

مدام از زن‌ها و دخترها می‌گفت و می‌ناليد، با يک دست سيگارش را نگه داشته بود و با آن يکی به اس‌ام‌اس‌هايی که پشت بندِ هم بهش می‌رسيد جواب می‌داد. آه کشيد و تکرار کرد: «می‌دونی آقا؟ دخترا خيلی بد شدن، اصلا همه‌ی زن‌ها بد شدن، من خودم کلی دوست دختر دارم (!) اما يکی از يکی عوضی‌تر...» اين را که گفت فهميدم با چه گُهی طرفم، از همان آدمهایی بود که يک دو جين دوست‌دختر دارند و آنوقت دلشان می‌خواهد زن‌شان آفتاب مهتاب نديده باشد...

يکهو خنده‌اش گرفت، نه اينکه بخندد، يکجور نيشخند، با شيطنت ادامه داد: «من که حال و حولم رو می‌کنم، اما تو دوره‌ی شما خيلی راحت‌تر می‌شد حال و حول کرد، الان همه‌چی سخت شده، دخترا هم سخت شدن، تازه با اين همه گرونی کی می‌تونه بره دنبال تشکيل خانواده؟...»

خودش فهميد که ديگر حوصله‌ی شنيدنِ چُس‌ناله‌هایش را نداشتم، فهميد که دلم نمی‌خواست از درد و دل‌هايش درباره‌ی گرانی بشنوم و بعد هم دوره‌ی خودش را با دوره‌ی من مقايسه کند؛ خداحافظی کرد، بعد سوار ِ آئودی‌ای که تازه از کمرگ درش آورده بود شد و رفت!... هيچ‌وقت از شنيدن‌ِ دردِ دل‌ِ کسانی که برای اولین بار می‌بينم‌شان خوشم نيامده، مخصوصا اين بيست و چهار پنج‌ساله‌های بچه پولدار را!

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۱

جبر و اختيار

اينکه می‌گويند «برخی از اعضای بدن ارادی کار می‌کنند و برخی غير ارادی» جفنگ است، اعضای بدن خودشان را به هر دری می‌زنند که کار نکنند، ارادی يا غير ارادی شبانه‌روز کار می‌کنند تا بلکه زودتر فرسوده شوند و شيفت‌ِ کاری‌شان تمام.

اما وقتی فرسوده می‌شوند «ما» با سنگدلی ِ تمام می‌رينيم به تعطيلات‌شان!... به ضرب و زور ِ قرص و شربت و جرّاحی و پيوند و آنژيو و دياليز و شيمی‌درمانی و کوفت و زهرمار هی سيخونک‌ش
ان می‌زنيم تا بيشتر کار کنند، تا بعدِ عمری کار کردن يکهو گشاد بازی در نياورند و فيل‌شان هوای قبرستان (!) نکند.

اعضای بدن به صورتِ کاملا ارادی سرسختی نشان می‌دهند تا به ما بفهمانند که ديگر نمی‌خواهند کار کنند، مثلا همين چشم؛ وقتی ضعيف يا ضعيف‌تر می‌شود و شيشه‌ی عينک يا عينکِ جديد را جلوی خودش می‌بيند وحشی‌بازی درمی‌آورد، کاری می‌کند که سرگيجه بگيری و عينکِ کوفتی را از جلويش برداری؛ چشم‌ات می‌خواهد به تو بفهماند که ديگر دلش نمی‌خواهد ببيند، دلش نمی‌خواهد دوباره همه‌چيز را واضح‌ ببيند...

اعضای بدن وقتی فرسوده می‌شوند اعصاب‌شان هم ضعيف می‌شود، چموش می‌شوند و بدخُلقی می‌کنند، اما تو هم مجبوری که مدام سيخونک‌شان بزنی تا يکهو هوس‌‌ ِ تعطيلی نکنند، حالا چرا؟ خودت هم نمی‌‌دانی چرا و اين همان نيروی غير ِ ارادی‌ای‌ست که روز به روز تو را مجبور به زندگی می‌کند تا شبيهِ اربابی بدجنس شلاق به دست بگيری و بر اعضا و جوارحت زخم بزنی تا يکريز کار کنند و فرسوده‌تر شوند؛ پس اينکه می‌گويند «برخی از اعضای بدن به صورتِ غير ارادی کار می‌کنند» جفنگ است!

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!