پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۲

برای مادربزرگ...

می‌دانی؟ گاهی «يک روز» به اندازه‌ی يک ابديت طول می‌کشد. گاهی «يک روز» که فکر می‌کنی قرار است مثل بقيه‌ی روزها باشد يکهو سر ِ ناسازگاری می‌گذارد و تو را در خودش می‌بلعد و به فرو دستها می‌برد و مبتلايت می‌کند.

گاهی «يک روز» که قرار بود «يک روز» معمولی باشد يکهو زالو می‌شود و ذره ذره روحت را می‌مکد، مکيدنی که تا ابديت طول خواهد کشيد. گاهی يک روز به قدری تلخ می‌شود که مزه‌ی زهرماری‌اش تا ابد زير زبانت می‌ماند.

می‌دانی؟ گاهی «يک روز» برای تو تمام نمی‌شود، می‌شود ده سال، صد سال، هزار سال؛ بعد همان «يک روز» تو را به اندازه‌ی همه‌ی آن هزار سالهايی که قرار نبوده حتی رنگ‌شان را هم ببينی پير می‌کند.

گاهی «يک روز» تو را در خودش حل می‌کند، گم می‌شوی درونش و تا ابد در هزار توهای بی‌پايانش در پی يافتن چيزی يا کسی يا پرسشی سرگردان می‌مانی.

می‌دانی؟ قرار بود جمعه‌ای که گذشت به ديدنش بروم. گفته بود دلش برايم تنگ شده، دلم لرزيده بود از اين حرفش، گفتم جمعه می‌آيم ديدنت. اما صبح پنجشنبه‌اش مُرد... رفت و در پنجشنبه گم شد، يا نه، مرا در آن پنجشنبه غرق کرد.

می‌دانی؟ من در يک روز ِ پنجشنبه گم شدم. تو اصلا می‌دانی «يک» روز دير رسيدن چه پيری از آدم درمی‌آورد؟ می‌دانی «يک روز» دير رسيدن چه آتشی به جانت می‌اندازد؟ می‌دانی يک روزی که قرار است تا ابد طول بکشد چقدر طولانی‌ست؟

می‌دانی؟ من در يک صبح ِ  پنجشنبه گم شدم. صبح ِ پنجشنبه‌ای که قرار است تا ابد صبح ِ پنجشنبه بماند. من در يک صبح ِ پنجشنبه‌ی ابدی گم شدم... اين انصاف نيست... من فقط يک روز دير رسيدم، فقط «يک» روز... فقط «يک روز» ديرتر به مادربزرگ رسيدم...راستی سر قولم ماندم، جمعه به خانه‌اش رفتم، ولی نبود...


۱ نظر:

Unknown گفت...

یک روزِ ناچیز
چه کارها که نمیکند...

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!