سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۱

برای دستشویی!

گلاب به رويتان! اما من اعتقاد دارم که فيلسوفانه‌ترین و تفکر برانگيزترين لحظاتِ عمر ِ هر انسانی همان لحظاتی‌ست که در دستشویی می‌نشيند و به کاشی‌های روبرويش خيره می‌شود.
البته همه‌ی دستشويی رفتن‌ها مشمول‌ِ اين قاعده نمی‌شوند زيرا مثلا هنگام ِ ادرار کردن کسی نمی‌تواند در فکر فرو برود چون مجبور است همه‌ی حواسش را معطوف به نقطه‌ای خاص کند؛ بلکه مُرادِ من از «لحظاتِ تفکر برانگيز» بيشتر مربوط به دستشويی رفتن ِ نوع ِ «شماره‌ی دو» است!
چه باور کنيد چه نه، نشستن در دستشويی شما را در فکر فرو می‌برد، به عقيده‌ی من بسياری از تصميماتِ نبوغ‌آميزی که بشر از ديرباز تا کنون گرفته در همين دستشويی‌های معمولی حادث شده‌اند! تعارف نداريم! اما به نظر من آدمها توی دستشويی نبوغ‌شان گُل می‌کند.
من تا حدی مطمئنم که «نيوتون» جاذبه را نه زير ِ درختِ سيب بلکه توی دستشويی خانه‌اش کشف کرد، وقتی دستمال‌توالتش با يک ضربه‌ی کوچک شروع به چرخيدن کرد و همه‌ی دستمال‌ها روی کفِ توالت افتادند و به فنا رفتند، يا همان موقع که حوله‌اش از روی جا حوله‌ای افتاد، همين جاها بود که نيوتونِ عصبانیْ جاذبه را کشف کرد!
يا مثلا من تا حدی يقين دارم که وقتی «گراهام بل» از شدتِ دل‌پيچهْ سرآسيمه واردِ دستشویی شد حواسش به آن رشته سيمی که لای در گير کرده بود نبود و وقتی درگير ِ لحظاتِ نبوغ‌آميز ِ دستشويی شد برای اينکه حوصله‌اش سر نرود الکی توی قوطی‌ای که به سر ِ آن رشته‌سيم وصل شده بود فوت کرد و بعدش را هم که همه می‌دانند!
فکر نکنم ریط دادنِ اختراع ِ ماشين بخار و شير ِ آبِ داغ ِ توالت کار چندان نادرستی باشد، «جيمز وات» هم قطعا پی‌ئه آبِ داغ ِ نطلبيده به بدنش خورده بود! يا مثلا من مطمئنم مخترع‌ ِ عدسی وقتی فکر ِ اختراع ِ اين شی‌ء ازرشمند به مخيله‌اش رسیده که چشمش به حبابِ آبِ روی شلنگِ توالت افتاده!
همه‌ی اينها را گفتم تا به اين نکته برسم که من هم مثل خيلی از آدمها وقتی در دستشويی هستم فيلسوف می‌شوم، به فکر فرو می‌روم و گاهی چيزهايی را کشف و يا اختراع می‌کنم که متاسفانه قبلا همگی‌شان کشف و يا اختراع شده‌اند، با اين حال معتقدم که دستشويی‌ها خانه‌ی نبوغ‌اند، تفکر کده‌هايی هستند که علم را مديونِ خود کرده‌اند اما نمی‌دانم چرا همه‌ی دانشمندان عارشان می‌آيد که بگويند فلان چيز را در توالت کشف یا اختراع کرد‌اند؟ واقعا به نظرشان «درختِ سيب» و «زيرزمين» و «پستوی خانه» از «دستشويی» با کلاس‌ترند؟
علی‌ايحال ايده‌ی نوشتن ِ اين متن وقتی به سر ِ من افتاد که روی بالکن ِ پنت‌هاوسم نشسته بودم و اسپرسوی داغم را می‌نوشيدم و چاپِ سی و سوم ِ کتابم را می‌خواندم!

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۱

تنهایی...

نشسته بود روی صندلی‌ فرودگاه و زير لب با خودش حرف می‌زد، يکی از آن سيگارهای الکترو اسموک يا به قولِ خودش «ماسماسکِ بخاری‌ِ بی‌بخار» را لای انگشتانش نگه داشته بود و هر گاه به آن پُک می‌زد «تليک» صدا می‌داد، صدايی که به قول‌ِ خودش از دودِ سيگارهای واقعی هم خطرناک‌تر بود.

دلش هوای سيگار‌ ِ واقعی کرده بود، از همان سيگارهايی که دودِ واقعی داشتند، از همان‌هايی که وقتی بهشان پُک می‌زد اوضاع‌ ِ ريه‌اش را خراب‌تر از قبل می‌کرد. به قول خودش «دلش برای لب گرفتن از سيگار تنگ شده بود.» می‌توانست از فرودگاه بزند بيرون و يکی از آن واقعی‌ها را از پاکت درآوَرَد و به قولِ خودش «هوايی تازه کند» اما توان‌ِ برخاستن از جايش را نداشت.

سُرفه کرد، چند بار... ريه‌اش به بخار ِ بی‌بخار ِ الکترو اسموک هم حساس شده بود، دست توی جيبش برد و به قولِ خودش «ماسماسکِ جا اکسيژنی!‌»اش را برداشت و به سمتِ دهانش برد؛ پيسس... ميان‌وعده‌ی اکسيژنش را که کاملا بلعيد اطرافِ دهانش را پاک کرد که مبادا «هوا» روی صورتش بماند و بماسد؛ خودش می‌گفت: «از لب گرفتن از این ماسماسک متنفرم».

شغلش انتظار بود، اما خودش می‌گفت: «مهارتم در گفتن‌ ِ خداحافظی بيشتر شده» ولی خودش هم می‌دانست که هنوز نمی‌تواند توی چشم ِ کسی که دارد می‌رود نگاه کند و بگويد «خداحافظ»، برای همين بود که سيگار ِ مصنوعی می‌کشيد، خودش می‌گفت: «بذار همه فکر کنن قرمزی‌ِ چشام به خاطر ِ اين ماسماسکه».

خودش هم نمی‌دانست اين حرفها را به چه کسی می‌گويد، مدتها بود که روی صندلی ِ فرودگاه نشسته بود و با خودش حرف می‌زد، همه‌ی دور و بری‌هايش رفته بودند و به قولِ خودش روح ِ او را توی فرودگاه جا گذاشته بودند؛ جسمش هم که خيلی وقت بود مرده بود...

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۱

لبخند بزن...

بعضی لبخندها قند توی دلِ آدم آب می‌کنند. گاهی در خيابان يا هر جای دیگری وقتی کسی را می‌بينم که لبخندش زيباست دلم می‌خواهد بغلش کنم اما چون «بغل کردن» در فرهنگِ ما جوابش يا کشيده‌ی آبدار است يا دادنِ تعهدِ کتبی پس اين گزينه خود به خود حذف می‌شود، برای همين وقتی کسی را می‌بينم که لبخندش زيباست دلم می‌خواهد بزنم روی شانه‌اش و از او بخواهم حتی برای چند دقيقه‌ی کوتاه هم که شده روبرويم بنشيند و برايم لبخند بزند؛ اما اين کار هم سخت است، چون این روزها آدمها به همين راحتی برای کسی لبخند نمی‌زنند.

بعضی لبخندها چنان زيبايند که وقتی ناگهان چشمت به يکی از آنها می‌افتد به يکباره از همه‌چيز کَنده می‌شوی، حسّی شبيهِ مستی همه‌ی وجودت را می‌گيرد، چنان به آن لبخندِ آسمانی خيره می شوی که حواست نيست کمی آن‌سوتر انگِ هيزی به پيشانی‌ات چسبانده‌اند.

به هر حال اگر روزی لبخندی بر لبتان نشست و مردی مو بلند و ریشو روی شانه‌ی‌تان زد و از شما خواست کمی برایش لبخند بزنيد نترسيد! ديوانه نيست اگر هم باشد بی‌آزار است، فقط کمی روبرويش بنشينيد و برايش لبخند بزنيد! می‌دانم که لبخند زدن برای کسی که نمی‌شناسی‌اش کار ِ مسخره‌ايست، اما آن مردِ ناشناس ِ مو بلند و ريشو وقتی بعضی از لبخندها را می‌بيند قند توی دلش آب می‌شود...

جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۹۱

من...

پيرمرد نه عصا داشت، نه بارانی ِ بلند و نه حتی کلاه. روی صندلی پارک نشسته بود و به هم سنّ و سالهای خودش زير چشمی نگاه می‌کرد. خسته بود؛ از اينکه به چشم بر هم زدنی آنقدر پير شده بود که حتی نمی‌توانست با آن دستانِ لرزان ليوانِ يکبار مصرفِ چای‌اش را بدونِ اينکه محتوياتش بريزد نگه دارد از خودش بدش می‌آمد. وقتی همه‌ی چای را روی زمين ريخت از جايش برخاست و به سمتِ خيابان رفت.

پيرمرد به ماشين‌هايی که بوق‌زنان از کنارش می گذشتند و فحش نثارش می‌کردند توجهی نداشت، سرش را پايين انداخته بود و به آرامی عرض خيابان را طی می‌کرد. بدش نمی‌آمد يکی از همان ماشينها زيرش کند و دفتر ِ زندگی‌اش همانجا وسطِ خيابان بسته شود، اما کسی حوصله‌ی زير کردن‌ِ يک پيرمرد افسرده و اخمالو را نداشت، پس همان چيزی که از آن می‌ترسيد اتفاق افتاد: پيرمرد صحيح و سالم به آن سوی خيابان رسيده بود.

مدتها بود که نه حوصله‌ی نوشتن داشت و نه دلِ و دماغ ِ خواندن. فقط دلش می‌خواست از خانه بيرون بزند و همه‌ی شهر را پياده گز کند. خدا را چه ديدی؟ شايد آجری رو سرش می‌افتاد يا شايد ليز می‌خورد و آن وقت فاتحه. اما پيرمرد محکوم به زندگی بود. وقتی قدم می‌زد شروع به شمارش‌ ِ دردهايش می‌کرد، همه‌ی مريضی‌هايش را يک به يک می‌شمرد و سعی می‌کرد نامهای بیگانه‌‌ی‌شان را به ياد بياورد، گاهی هم به مرضی برمی‌خورد که نامش را نمی‌دانست، فقط می‌دانست که فلان جای بدنش هم درد می‌کند.

وقتی شمارش ِ بيماری‌هايش تمام می‌شد می‌نشست روی جدولِ کنار خيابان و سعی می‌کرد تکّه‌ای از خاطراتِ دورانِ کودکی‌اش را به ياد آوَرَد. اما هميشه فقط يک تصوير از آن دوران درون مغزش پديدار می‌شد:
«وقتی کودکی دَه ساله بود و نه عصا داشت، نه بارانی ِ بلند و نه حتی کلاه. روی صندلی پارک نشسته بود و زير چشمی به هم سن و سالانش نگاه می‌کرد. خسته بود....»
 

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!