سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

وقتی مجنون کوچک بود!.. قسمت هشتم

در زمانهای قديم مردی می‌زيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «ليلی».

در همان دوران که مجنون کوچک بود و فوتباليست شده بود به ناگاه با مصدوميت رباط صليبی‌اش مواجه شد و به ناچار مدتی تحت نظر فيزيوتراپيست خانه نشين شد. در همان زمان به شدت تحت تاثير دکترش قرار گرفت و تصميم گرفت تا فوتبال را کنار بگذارد و در عوض به تحصيل علم و دانش روی آورد! پس تصميم گرفت تا در کنکور شرکت کند و آينده‌ی خودش را بسازد. در همان حالی که مشغول شرکت در کلاس‌های کنکور بود خبر آمد که قرار است کنکور بالکل حذف شود. از آنجايی که مجنون پسری زود باور بود بدجوری به اين خبر دل خوش کرد اما نه کنکور حذف شد و نه وی توانست تا وارد دانشگاه شود! (همين سطور نشان دهنده‌ی آن است که بحثِ حذفِ کنکور از همان دوران پارينه‌سنگی در جريان بوده و تا امروزه در حد باد هواست و صرفا مبحثی برای جذب آرا بوده است!) پدر مجنون که آرزو داشت پسرش در رشته علوم‌سياسی در دانشگاه قبول شود کلی هزينه کرد و دوباره مجنون را در کلاس‌های کنکور ثبت‌نام کرد و در روز کنکور هم از طريق يکی از دوستانش سوالات کنکور را خريداری کرد و برای محکم‌کاری نيز مجنون را مشمول استفاده از سهميه کرد! به هر حال مجنون توانست تا هم در رشته‌ی علوم سياسی دانشگاه آزاد و هم در رشته‌ی فلسفه و منطق دانشگاه سراسری قبول شود. به اصرار پدرش علوم سياسی را انتخاب کرد ولی به دليل اينکه اصولا در آن زمان دانشگاه هرکی‌هرکی بود و وی نيز جزو آقازاده‌ها محسوب می‌شد توانست تا همزمان با علوم سياسی دانشگاه آزاد مشغول تحصيل در رشته‌ی فلسفه و منطق دانشگاه سراسری نيز بشود! در همان دوران دانشگاه بود که رگه‌هايی از «فوفوليسم» در وی نمود پيدا کرد!

ادامه دارد...

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاريخ 25/3/89

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

وقتی مجنون کوچک بود!.. قسمت هفتم

در زمان‌های دور مردی می‌زيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «ليلي».

وقتی مجنون کوچک بود علاقه‌ی فراوانی به شعر و شاعری داشت و مدام در وصف «رنج‌های بشری» و «فقدان‌های موجود در نهاد بشری» رباعی می‌سراييد و گاهگداری هم تحت تاثير «ايرج ميرزا» پيرامون مرغ‌همسايه و خر مش‌قلی شعر هايکو ترنم می‌نمود! پدر مجنون که مردی با تجربه و بسيار پخته (مغز پخت!) بود می‌دانست که شعر و شاعری برای پسرش نان نمی‌شود و به همين دليل برای اينکه وی را از آن حال و هوا خارج کند مجنون را در کلاس آموزش فوتبال ثبت‌نام نمود! از آنجایی که مجنون دارای روحيه‌ای لطيف بود در ابتدای کار خودش را به سختی با مستطيل قهوه‌ای (زمين خاکی!) وفق داد و هرگاه روی ساق پای حريف تکل می‌زد دچار عذاب وجدان می‌شد و می‌نشست های‌های گريه می‌کرد و آنقدر از کسی که رويش خطا انجام داده بود دلجويی می‌کرد که حال طرف بهم می‌خورد و مشتی حواله‌ی صورت مجنون می‌نمود! پس از مدتی مجنون توانست با محيط فوتبال سازگاری پيدا کند و به ادبيات فوتبالی علاقه‌مند شد و حتی اشعاری نيز در وصف «سوراخ‌های دروازه» و «شير سماور» سراييد! وی آنقدر تحت تاثير محيط فوتبال قرار گرفته بود که هر از چند گاهی تحت تاثير «مارکو ماتراتزی» قرار می‌گرفت و با لگد و مشت و اردنگی به شکم حريفان حمله‌ور می‌شد و حتی با هم‌تيمی‌های خودش زد و خورد می‌کرد (البته به قصد شک وارد کردن!). از همان دوران بود که مجنون رو به فوتبال ناپاک آورد و با آنکه هنوز کودک بود اما فحش‌هايی‌ بلد بود که سنگ را آب می‌کرد! پدر مجنون هم از اين تغييرات به وجود آمده در پسرش به خودش می‌باليد و آينده‌ای درخشان را برای مجنون متصور بود!

ادامه دارد...

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاريخ 24/3/89

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

برخی از طنزهای منتشر شده‌ در شماره‌ی اول مجله «ايران‌ما» خدابيامرز!

- مرفهين دردمند!

در خبرها چنين آمده بود كه يك نفر متكدی (گدا) با درآمد ماهانه سه ميليون تومان در استان سمنان شناسايی شد! قبل از هر چيز ما مراتب همدردی خودمان را با اين متكدی سمنانی عزيز ابراز می‌داريم و اعتراف می‌كنيم كه اين درآمدِ ناچيز برای اين همه استعداد و پشتكار خيلی كم است و همكاران ايشان در تهران با صرفِ نيمی از انرژی ايشان مشغول پول پارو كردن هستند! به هر حال از قديم گفته‌اند پول روی زمين ريخته منتهی نحوه جمع كردنش تفاوت دارد! بگذريم...!

اصولا جامعه‌ی ما به دو دسته تقسيم می‌شود: 1-آنهايی كه تكدی‌گری می‌كنند 2-آنهايی كه تكدی‌گری نمی‌كنند!

1-آنهايی كه تكدی‌گری می‌كنند: اين قبيل افراد به جای اينكه عمر و وقت خود را صرف درس خواندن و دانشگاه و شركت در آزمونهای استخدامی و مصاحبه و اينها نمايند يكراست وارد بازار كار می‌شوند! البته برخی از اين متكديان جزو اقشار تحصيل كرده هستند و از مفاخر و استعدادهای درخشان به حساب می‌آيند! لازم به ذكر است كه تكدی‌گری فقط اين نيست كه شما برويد سر چهارراه و دستتان را دراز كنيد بلكه آن دسته از افرادی هم كه برای دوزار ده شاهی حقوق و وام جلوی رييس و آبدارچی و سردبير و مديرمسوول و غيره سرشان را كج می‌كنند و هی التماس می‌نمايند هم جزو اين گروه هستند منتهی از نوع «متكديان نهفته!»

2-آنهايی كه تكدی‌گری نمی‌كنند: آن دسته از افرادی كه در اين گروه قرار دارند يا شغلشان آزاد است يا مغزشان!! اگر شغلشان آزاد باشد پس از مدتی به سبب اجرای قانون ماليات بر ارزش افزوده و حذف يارانه‌ها و سياستهای حاكم بر بازار و غيره، كمپلت ورشكسته می‌شوند و پس از مدتی به گروهِ اول يعنی تكدی‌گری روی می‌آورند! آنهايی هم كه مغزشان آزاد است يا هنرمند هستند يا روزنامه‌نگار و خبرنگار! واين جماعت چون كلا مغزشان آزاد است عمرا اگر از گرسنگی هم بميرند به گدايی نخواهند پرداخت و هر بلايی هم كه سرشان بيايد حقشان است!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- مبادله‌ی ببر روسی با پلنگ ايرانی!

در خبرها آمده بود كه در يك مبادله‌ی پاياپای و كالا به كالا، مسوولين ايرانی اقدام به تاق زدن دو قلاده پلنگ ايرانی با دو قلاده ببر روسی نموده‌اند. البته از آنجايی كه امسال سال ببر و پلنگ و اين قبيل جانوران است اين اقدام جای تقدير دارد! اگر يادتان باشد چند وقت قبل نيز چند قلاده آهو به يكی از كشورهای عربی صادر شد كه البته بعدا تو زرد از آب درآمدند! به هرحال اميد است كه با اين قبيل اقدامات صادرات غيرنفتی ما روز به روز بيشتر و بيشتر شود! ما برای اينكه قضيه برای شما بيشتر روشن شود به سراغ ببرهای وارداتی رفتيم و با زبان روسی يا ايشان وارد گفتمان شديم كه به شرح ذيل است:

ما: «سلام جناب ببر! چه احساسی داريد كه وارد ايران شده‌ايد؟»

ببر: «اولا ما قبلا اهل ايران بوديم و با كلی مكافات از طريق مرز به روسيه و سيبری فرار مغزها نموديم ولی از شانس بد امروز ديپورتمان كردند!»

ما: «چه پيغامی برای مسوولين داريد؟»

ببر: «از مسوولين خواهشمنديم كه بگذارند به زندگی‌مان برسيم و فردا پس فردا ما را با موش و قورباغه مبادله نكنند و اجازه دهند تا به درد خودمان بميريم!»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- تير شرطی!

آقای هاشمی رييس فدراسيون تيراندازی گفت: «شرط‌بندی در تيراندازی حلال است!» ايشان برای اينكه منظورشان را به قول امروزی‌ها روشنتر (ماستمالی!) بيان نموده باشند افزودند كه: «تيراندازی جزو ورزشهای توصيه شده است و شرطبندی در آن حلال است، زيرا كسی كه امروز تير می‌اندازد ممكن است فردا موشك پرتاب نمايد!» لازم به ذكر است كه تمامی جملات داخل گيومه از اظهارات آقاي رييس فدراسيون است و ما فقط آنها را نقل نموده ايم! پيشبينی می‌شود كه پس از اين اظهارات مردم به صورت دسته‌دسته و فوج‌فوج به سمت سالن‌های تيراندازی روانه شوند و شرطی ببندند و در اين كار خير سهيم گردند و شايد هم پولی به جيب زدند و بارشان را بستند! تازه كلی هم اشتغال‌زایی می‌شود و اوقات فراغت مردم به نحو احسن پر می‌شود و ديگر كسی سمت اعتياد و دزدی و قُمار نمی‌رود!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- درمان با نگاه!

محققان می‌گويند اگر می‌خواهيد از سرماخوردگی و آنفولانزا خلاص شويد کافیست به کسانی که دچار اين بيمار‌ی‌ها هستند نگاه کنيد! اين دانشمندان اعلام نموده‌اند که اين نگاه کردن باعث ترشح پادتن می‌شود و شخص نگاه کننده را در مقابل اين امراض واکسينه می‌کند! البته محققان اعلام نکرده‌اند که برای هر نوع مرضی چه نوع نگاهی مناسب است؛ ولی ما خودمان حدس می‌زنيم که مثلا برای بيماريی‌هایی از قبيل ايدز و هپاتيت نوع نگاه بايد زيرچشمی و يا از طريق سوراخ کليد درب باشد! و يا مثلا برای مقابله با امراضی مانند ناراحتی‌های عصبی و گوارشی نوع نگاه بايد بِر و بِر و خیره باشد! محققان اکيدا توصيه نموده‌اند که اين درمان برای افراد چشم‌چران و هيز نيز کاربرد دارد به شرطی که نگاهشان مديريت شده و زاويه‌اش معقول باشد! ما برای تحقيقات بيشتر به سراغ يکی از بيمارانی که در ويترين قرار داده شده بود تا عابرين با نگاه کردن به او خود را واکسينه نمايند رفتيم و حالش را جويا شديم و او نيز گفت: «تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است، ای به فدای چشم تو اين چه نگاه کردن است!؟»

*****

چاپيده شده در مجله‌ی مرحوم (!) «ايران‌ما» شماره‌ی اول به تاريخ 1/3/89

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

و باز هم تکرار...


مجله‌ی «ايران‌ما» پس از انتشار دومين شماره‌اش لغو امتياز شد.

لازم به ذکر است که تمام شمارگان مجله از درون چاپخانه جمع‌آوری شد و مجال نشستن روی دکه را نيافت!

اين بود دومين شماره‌ی مجله‌ی ما و پايان کار «ايران‌ما»!

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۹

نظرسنجی پيرامون جام‌جهانی

پنجاه و يك درصد از مردم دنيا در يك نظرسنجی اعلام نموده‌اند كه برای قهرمان شدن تيمشان در جام‌جهانی حاضرند هركاری بكنند! مثلا يكسری گفته‌اند كه حاضرند يك هفته بدون غذا زندگی كنند و يكسری هم اعلام كرده‌اند كه آمادگی دارند تا يكی از اعضای بدنشان را بدهند اما تيمشان قهرمان شود! به هر حال اين خارجی‌ها كلا انسانهای سرخوشی هستند و به دليل اينكه گرسنگی نكشيده‌اند كه عاشقی يادشان برود از اين كارهای عجيب‌غريب زياد انجام می‌دهند! ولی‌ ما هم برای اينكه روی اين جماعت را كم كنيم بر آن شديم تا نظرسنجی مشابهی را از مردم خودمان انجام دهيم و از ايشان بپرسيم كه برای قهرمان شدن تيم فوتبال در جام‌جهانی چه فداكاری‌ای انجام ميدهند و به جوابهای متنوعی رسيديم كه در ادامه به ترتيب می‌خوانيد:

1-چی!!!؟ جام‌جهانی!!؟ فوتبال!!؟ قهرمانی!!؟ شوخی داری!!؟ دوربين مخفيه!!؟ برو تا نزدم شل و پلت كنم!

2-برو بابا دلت خوشه! قهرمانی كجا بود!؟ ما حاضريم برای اينكه جزو 32 تيم حاضر در جام‌جهانی بشويم يك هفته خودمان را در معرض شوك‌های شيث رضايی قرار دهيم!

3-جام جهانی كيلو چنده!!؟ فقط تراختور!! تراختور 6 – برزيل 0 !! كل دنيا هوادار تراختورن! تراختور قهرمان جام‌جهانی!! اگه ما قهرمان نشيم تيم رو می‌كشيم بيرون!! دی‌دی‌ری‌دی‌دی تراختور!
4-ما حاضريم بميريم ولی يكبار ديگه در جام‌جهانی به آمريكا گل بزنيم!

5-ما اصلا به اين فوتبال ناپاك كاری نداريم چون مطمئنيم كه تيمهايی مثل برزيل و ايتاليا و انگليس با خريدن داور و قطع كردن برق استاديوم و انجام دادن فوتبال ناپاك و گرفتن تماسهای مشكوك با بچه‌های تيم ما حق تيم ما را می‌خورند و اصلا بهتر است كه ما جام‌جهانی را تحريم كنيم مثل همين الان كه تحريم كرديم و نرفتيم! حالا هی شما بگين گربه دستش به گوشت نميرسه! باباجان اين روزها براش قلاب ميگرن ميرسه!

6-برو بابا دلت خوشه! پولش رو يكی ديگه ميگيره حرصشو ما بخوريم!؟ با اين همه گرونی! فوتبالم كجا بود!؟ وام سراغ نداری؟ بنزين داری دو ليتر؟ شبكه شتاب قطع شده موندم چطوری قبضامو پرداخت كنم! اين خارجی‌ها اگه عقل درست و حسابی داشتن كه جمعه‌ها سركار نمی‌رفتن!

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

وقتی مجنون کوچک بود!..قسمت ششم

در زمانهای قديم مردی می‌زيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «ليلی».

چو مجنون توانست تا به رده‌های بالاتر مکتب‌خانه برسد در همان زمان نيز مشمول تغيير کتب درسی شد. مثلا «دارا و سارا» در صفحات جداگانه در کتاب فارسی قرار گرفته بودند و عناوين درسها نيز از اين قرار شده بود که «دارا يارانه دارد!»، «سارا يارانه ندارد!». مجنون طبق عادت هميشگی‌اش بدجوری دل‌بسته‌ی «سارا» شد به همين سبب به سفارش پدرش دروس مربوط به «سارا» را حذف نمودند و به جايش داستان «تصميم اصغر» را در کتاب گنجاندند! از آنجايی که مجنون به شدت دلبسته‌ی تاريخ بود از ميرزای مکتب‌خانه پرسيد که چرا درس تاريخ در مکتب‌خانه تدريس نمی‌شود و ميرزا نيز در جواب او گفت: «تاريخ؟ کدام تاريخ؟ تاريخ ما از چندين سال ديگر رقم خواهد خورد و ما الان خارج از تاريخ هستيم!» مجنون چو اين را بشنيد سخت آزرده شد و گفت: «پس ما کشکيم؟» و ميرزا پاسخ گفت: «يک چيزی هم آنورتر از کشک!» به هنگام درس رياضی مجنون هميشه غرق در تفکرات خودش می‌بود و به اين فکر می‌کرد که چرا دودوتا در عمل چهارتا نمی‌شود و چرا برخی مواقع علامتِ بزرگتر به سمت عدد کوچکتر متمايل می‌گردد!! خلاصه مجنون در همان زمانها بود که به «سوفسطائيان» متمايل شد و آنقدر در مورد هر درسی بحث می‌کرد که در آخر ميرزای مکتب‌خانه از دستش جان به لب شد و پدر مجنون را به حضور طلبيد و به وی گوشزد نمود که جلوی پسرش را بگيرد وگرنه افکار پرسش‌گرانه‌ی مجنون سرش را بر باد خواهد داد! پدرش نيز با استفاده از ابزار گفتگو مثل کمربند و پنجه‌بوکس توانست تا مجنون را به راه بياورد و افکار مخربش را مهار نمايد! از همان‌جا بود که مجنون کتک‌خورش ملس شد و رو به «منگوليسم» نهاد!!

******

چاپيده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاريخ 23/3/89

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

وقتی مجنون کوچک بود!..قسمت پنجم

در زمان‌های قديم مردی می‌زيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «ليلی».

پس از آنکه مجنون توانست با نمرات بالا واحدهای درسی‌اش را پاس کند، پا به عرصه‌ی تعطيلات تابستانی نهاد. پس مجنون تصميم گرفت تا اوقات فراغتش را در کلاس‌های آموزش موسيقی و زنبورک‌نوازی سپری نمايد ولی پدرش او را از اين اقدام بر حذر داشت و گفت که موسيقی و هنر به‌ درد نمی‌خورند و باعث می‌شوند تا ذهن آدمی دچار «پارادوکس» شود و از ترس اينکه مبادا پسرش رو به موسيقی و هنر و حرکات موزون بياورد بر آن شد تا اوقات فراغت پسرش را غنی‌سازی نمايد! مجنون چو اين را شنيد سخت برآشفت و گفت که غنی‌سازی ديگر چه صيغه‌ايست؟ پدرش هم در جواب گفت: «غنی‌سازی يکی از اصول لاينفک زندگی است و در تمام مراحل کاربرد دارد. اين روزها همه چيز را غنی می‌سازند، نان را غنی‌سازی می‌کنند، ماکارونی را غنی‌سازی می‌کنند، ماست و شيرخشک و پفک‌نمکی را غنی‌سازی می‌کنند، اورانيوم و حشره‌کش و امشی را غنی‌سازی می‌کنند! پس تو هم بايد اوقات فراغتت را غنی‌سازی کنی!» چو مجنون سخنان پدرش را شنيد خود را به دست پدرش سپرد تا غنی‌سازی شود. پس پدرش او را به سمت طويله برد و وظيفه‌ی جمع کردن فضولات گاو و گوسفندان را به وی حواله کرد و گفت: «آينده‌ی بشر در دستان توست زيرا اين فضولات همگی تبديل به کود می‌شوند و باعث رشد گياهان و درختان و غلات می‌گردند و قوتِ لايموت روستاييان را فراهم می‌کند و وارد سفره‌های خانوار می‌شود!» مجنون پس از ورود به طويله و مشاهده فضولات کشف کرد که ماهيت هر چيزی همان نيست که نشان می‌دهد و ماهيت اشياء در لابه‌لای آنها نهان است و به علم «دواليسم» (دوپنداری!) پی برد. ولی پس از چند روز کار طاقت‌فرسا در طويله تمام ايدئولوژی‌هايش را به دست فراموشی سپرد و همانجا بود که به مکتب «تاپاليسم» روی آورد‍!

ادامه دارد...

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 22/3/89

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

کلاغ يا طاووس؟ مهم پرنده بودن است...

حکايتِ ما هم شده مثل حکايتِ آن پرنده‌ای که ابراهيم تکه تکه‌اش کرد و هر تکه‌اش را بر نوکِ کوهی نهاد تا بلکه به اذن پرودگار تمام تکه‌های منفصل از هم دوباره به هم پيوند بخورند و پرنده جان بگيرد!
آری... حکايتِ ما نيز چنين است
ما سال‌هاست که در ستيغ قله جای گرفته‌ايم و بوی عفن گنديدنمان به هوا خاسته و زير نور خورشيد برنزه می‌شويم!...
اما....
دل به روزی سپرده‌ايم تا خداوند اذن سر دهد و تمام تکه پاره‌های ما را به هم وصل کند و ما پر بگيريم...
تا اوج...

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

وقتی مجنون کوچک بود!..قسمت چهارم

در زمانهای قديم مردی می‌زيست به نام «مجنون» که عاشق دختری بود به نام «ليلی».

چو مجنون به هفت‌سالگی رسيد پدرش او را به مکتب‌خانه سر کوچه‌شان بُرد ولی مدير مکتب به وی گفت که چون منزلشان در محدوده‌ی آنها نيست از ثبت‌نامش معذورند! پدر مجنون چو اوضاع را بديد فهميد که اگر بخواهد پسرش را در محدوده‌ی خودشان ثبت‌نام نمايد بايد فرسخ‌ها راه را طی نمايد و برای فرزندش گاری و درشکه سرويس بگيرد و از آنجايی که وی آدمی مقتصد بود پس به زير ميز مدير مکتب‌خانه رفت و در آنجا مبلغی را به عنوان همياری به مکتب‌خانه پرداخت و توانست تا منزلش را به محدوده مکتب‌خانه وارد نمايد! مجنون‌شناسان اين دوره از زندگی مجنون را به عنوان نقطه‌ی عطفی در زندگی او دانسته‌اند زيرا مجنون در همان ابتدای ورودش به مکتب‌خانه به شدت تحت تاثير ميرزای مکتب‌ که ردای شکلاتی به دوش می‌انداخت قرار گرفت و هر روز پس از اتمام درس و مشقش به سراغ بحث پيرامون گفتگوی تمدن‌ها می‌رفت و از همان دوران بود که نشانه‌هايی از «نئوليبراليسم!» در وی ظهور کرد. پدر مجنون که مردی محافظه‌کار بود برای دوری فرزندش از اين افکار اهريمنی به سراغ مدير مکتب رفت و زيرآبِ ميرزای ردا شکلاتی را زد و توانست با انجام لابی «ميرزا اصغر ميرغضب‌الدوله» را جايگزين وی نمايد! مجنون که بدجوری مُريدِ ميرزای ردا شکلاتی شده بود نتوانست تا با ميرزا اصغر رابطه خوبی برقرار نمايد ولی از آنجايی که ميرزا اصغر مردی با درايت بود مجنون را به فلک بست! در همان زمان بود که مجنون به تقيه روی آورد و ايدئولوژی‌اش را تغيير داد و رو به «راديکاليسم» نهاد!

ادامه دارد...!

*****

چاپيده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاريخ 20/3/89

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

وقتی مجنون کوچک بود!..قسمت سِیُم

در زمانهای دور مردی می‌زيست که نامش بود «مجنون» و عاشق دختری بود به نام «ليلی».

وقتی مجنون به سن نونهالی رسيد پدرش بر آن شد تا وی را در مهدکودک ثبت‌نام نمايد. وقتی مجنون چندصباحی را در مهدکودک گذراند باز دست از عادت هميشگی‌اش برنداشت و در آنجا عاشق مربی مهدکودکش «خاله پارميدا» شد! پدر مجنون که جزو هواداران پروپاقرص مکتب «شمقدريسم!» بود چو حال و روز او را بديد تقاضا نمود تا بجای «خاله پارميدا»، «عمو اصغر» مربی مجنون شود! مجنون در فراق خاله پارميدا فغان‌ها سر داد و هر وقت سبيل‌های از بناگوش در رفته‌ی عمو اصغر را می‌ديد به ياد «عمو نيچه» می‌افتاد ولی تصميم گرفت تا بجای نااميد شدن به سمتِ حرکاتِ نرم روی بياورد و به همين سبب شروع به خميربازی و سرود خواندن نمود و به انجام حرکاتِ موزون مبادرت ورزيد! مجنون با هم‌مهدکودکی‌هايش کانکشن برقرار کرد و با ايشان «آی‌دی‌مسنجر» رد و بدل نمود و هر روز پس از مراجعت به خانه با دوستانش چت می‌کرد! از همين‌جا بود که پدرش رگه‌هايی از «غرب‌زدگی» را در مجنون مشاهده کرد و تصميم گرفت تا حجت را بر مدير مهدکودک تمام کند؛ پس به مهدکودک رفت و گفت که بايد در آنجا تفکيک‌جنسيتی به وجود آيد و کالسکه کودکانی که مزاحمت نواميس ايجاد می‌کنند توقيف گردد! از آنجايی که مجنون نمی‌خواست تا به خواست پدرش تمکين کند به همين دليل جزو کودکان ستاره‌دار مهدکودک شد و پدرش برای اينکه از فسادِ وی جلوگيری کند او را از آنجا خارج نمود و از همان‌جا بود که مجنون به سمتِ «سانتی‌مانتاليسم» سوق پيدا کرد!

ادامه دارد

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاريخ 19/3/89

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

وقتی مجنون کوچک بود!..قسمت دُیُم

چو مجنون نوزاد بود او را پوشک می‌نمودند و آنقدر مصرف پوشکِ وی فراوان بود که پدرش از دست او به تنگ آمد و تصميم گرفت تا علل اين همه بيرون‌روی‌های نوزاد را موشکافی نمايد! پس جماعتی از اطبا و حکما و مهندسين آب و فاضلاب را به حضور طلبيد و دست به دامان ايشان شد. طبيب پس از معاينه‌ی نوزاد گفت: «فرزند شما از لحاظ جسمانی سالم و آکبند است و هيچ‌گونه ضعفی در وی به چشم نمی‌خورد!» حکيم گفت: «شايد مشکل از شير باشد و احتمال می‌رود که شيرخشک چينی بوده است!» مهندس آب و فاضلاب گفت: « هيچ مورد مشکوکی به چشم نمی‌خورد و دستگاه‌های کاتاليزور هم هيچ مورد مشکوکی را گزارش ننموده‌اند!» در همان حالی که پدر مجنون و اطبا و حکما و مهندسين مشغول واکاوی پوشک‌های مجنون بودند متوجه شدند که کودک چهار دست و پا به سمت تلويزيان(!) رفت و محو تماشای آن گرديد. حکيم اشارتی نمود و حاضرين را به سکوت دعوت کرد تا حرکات و سکنات کودک را زير نظر بگيرند! چو ساعت به هشت و نيم (بيست و سی!) رسيد حضار متوجه شدند که کودک در حال بی‌قراری کردن است و با شنيدن هر خبری پوشکش نمناک می‌گردد! از همانجا بود که اطبا و حکما و مهندسين نسخه‌ای پيچيدند و تماشای تلويزيان را قدغن کردند و اعلام نمودند که بايد نوزاد را قبل از ساعتِ بيست و سی درون گهواره گذارند و وی را وادار به خوابيدن نمايند وگرنه نوزاد دچار دگرديسی خواهد شد و اين احتمال می‌رود که در آينده به بع‌بع کردن دچار شود! پدر مجنون چو اين نسخه را شنيد در جا تلويزيان را بفروخت و به جايش پستانک و قنداق خريد و از همانجا بود که مجنون از مدرنيته به سمت سنت روی آورد!

ادامه دارد...

******

چاپيده شده در روزنامه‌ی «فرهنگ آشتی» به تاريخ 18/3/89

یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

وقتی مجنون کوچک بود!

در زمانهای قديم مردی زندگی می‌کرد که نامش بود «مجنون» و عاشق دختری بود که نامش بود «ليلی». از اين به بعد در اين ستون داستان دلدادگی مجنون به ليلی را برای شما نقل می‌نمايم و اميدوارم که از سرنوشتش عبرت بگيريد و آنرا سينه به سينه برای آيندگان و نوادگانتان بازگو نماييد!

-----------

چو مجنون ديده بر جهان گشود ونگ ‌ونگی سرداد و دو دستی به بند ناف آويزان گشت و خيال جدا شدن از آن را نداشت. از همين رو قابله مجبور شد تا کودک را با اره‌برقی از بند ناف جدا کند! و اين اولين برق‌گرفتگی مجنون در زندگی‌اش محسوب می‌شود! اصولا مجنون از همان ابتدای خلقتش انسانی احساساتی بود و زود به هر چيزی دل می‌بست و بند ناف نيز اولين عشق او در زندگی‌اش بود زيرا می‌دانست که اگر از آن جدا شود مجبور است که کار کند و پول دربياورد و ديگر نمی‌تواند مُفت‌مُفت غذا بخورد و برای خودش لگد بپراند! چو او را از بند ناف به ضربِ اره‌برقی جدا نمودند، دست به اعتصاب غذا زد و آنقدر گريه سر داد تا مجبور شدند برايش دايه بگيرند اما باز مجنون بند ناف را طلب می‌کرد و در فراقش ونگ می‌زد و از همنجا بود که اولين علائم «ناتوراليسم» در وی ظهور کرد! پدرش از اين همه بی‌تابی‌های کودک مجبور شد تا پُليتيک بزند و سياستی نشان بدهد تا کودک را فريب دهد به همين دليل «نِي» را به جای «بند ناف» به کودک غالب کرد و گفت که اين نِی کاربردش همانند بند ناف است منتهی منفذِ ورودش متفاوت است و جنسش مرغوب‌تر است و با کلاس‌تر هم هست! مجنون چو «نِی» را بديد خنده‌ای سر داد و نِی را چنگ زد و قلپ‌قلپ از آن شير نوشيد و دل از بند ناف جدا کرد و عاشق «نِی» شد و از ناتوراليسم به سمتِ «ماده‌گرايي (!)» سوق پيدا کرد. از همانجا بود که مجنون طعم سياست را چشيد و اولين رَکَبِ سياسی‌اش را هم نوش جان کرد و اولين نشانه‌های «پوپوليسم» در او به منصه‌ی ظهور رسيد!

ادامه دارد...

*****

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاریخ 16/3/89

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..آخرين قسمت...

يكی بود يكی نبود يك روستايی بود كه هم بود هم نبود. مردم اين روستا خيلی شاد بودند و اسم روستايشان هم «دونقطه‌دی آباد» بود. اين روستا يك شورای دهداري داشت كه وظيفه‌اش سر كار گذاشتن رعايا بود.

راويان اخبار اينگونه روايت كنند كه روزی شوراييان در منزل ميرزا چمقلی‌خان گرد هم آمده بودند و قرار بود كه يك رئيس جديد انتخاب نمايند. در شورا رسم بود كه هر كس برای رسيدن به صندلی رياست روی خر مَش‌مُراد كه آبدارچی شورا بود سوار گردد و برای چند دقيقه روی آن دوام آورد. گويند كه خر مَش‌مراد بسيار خر چموش و نا اهلی بود و هرگاه شخصی كه طالب رياست بود به روی پالانش می‌نشست شروع به جفتك‌پرانی و جنغولك‌بازی می‌نمود تا شخص كانديد را كله‌پا نمايد. هر كدام از كانديدها نيز مجاز بودند تا برای چوب لای چرخ گذاشتنِ رقيب خر مَش‌مراد را تهييج نموده و مدام به آن سيخونك و سقلمه و اردنگی بزنند و اصواتِ گرگ و شير و شغال از خودشان درآورند تا خر بيچاره را بترسانند و رقيب زودتر كله‌پا شود! آورده‌اند که:

هر وقت كه كسی ز خر می‌افتاد

بر روی زمين دمر می‌افتاد

از درد كمر كه ناله می‌كرد

يك فحش به خر حواله می‌كرد!

آن كس كه دگر نبود سواره

می‌شد رد صلاحيت بيچاره!

يكی به خره که عشوه می‌داد

يونجه و علوفه رشوه می‌داد

يكی كه به خر سواره می‌شد

آستين كتش كه پاره می‌شد

در آرزوی رياستش بود

اين نيز همان سياستش بود!

گويند كه در اين مصاف اگر كانديدايی از روی خر می‌افتاد بالكل رد صلاحيت می‌شد و هركس كه می‌توانست روی خر بماند به دور بعدی رقابت‌ها وارد می‌شد! آنقدر اين رقابت را ادامه می‌دادند تا فقط يك نفر بماند و به رياست شورا برسد! و هرگاه دو نفر در كسب امتيازات به تساوی می‌رسيدند آنگاه به انجام «سنگ كاغذ قيچی» مبادرت می‌نمودند و برنده‌شان به رياست شورا منصوب می‌گشت. آورده‌اند که:

آينده‌ی رعايا بود در دست خری

كه جفتك می‌پراند سوی هر وری!

گويند كه در آْن روز تمام اعضای شورا در خر سواری ماهر شده بودند و هيچ‌کدامشان حاضر به پايين آمدن از خر مش‌مراد نمی‌شدند و به همين خاطر بين شوراييان جنگ و دعوا درگرفت و فضای شورا متشنج شد. خلاصه آنقدر كار بالا گرفت كه هر كدام از اعضا به سمت پايه‌های ترن‌هوايی حمله‌ور شدند و هر كدام بخشی از آن را به عنوان غنيمت تصاحب نمودند و ميز رياست را خواهان شدند. مورخان فقط تا همين‌جا در وصف روستای «دونقطه‌دی آباد» قلم‌فرسايی نموده‌اند و از اين به بعد اطلاعی از سرنوشت مردمان اين روستا در دست نيست!

مورخان فقط به اين نكته بسنده نموده‌اند كه تنها كسی كه از اين جنگ و دعوا نفع برد همان جناب «اصغر» كه مسئوليت جابجايی‌ پايه‌های ترن‌هوايی را داشت بود و گويند پس از آنكه پايه‌های ترن‌هوايی به يغما رفت، نفس راحتی کشيد و با خود اينچنين گفت:

اوهووی اصغر!

برو به زندگيت برس!

******

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاريخ 10/3/89

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

اندر احوالاتِ شورای روستای «دونقطه‌دی آباد»!..این داستان: تعطيلاتِ کيلويی!

يکی بود يکی نبود، يک روستايی بود که هم بود هم نبود. اين روستا بسيار اکتيو و پرنشاط بود و از بس مردمانش خندان بودند که روستايشان را «دونقطه‌دی آباد» ناميده بودند. طبق اظهار نظر کارشناسان و مورخان يکی از اصلی‌ترين دلايل اکتيو بودن و خنده‌رو بودن مردم آن روستا وفور تعطيلات قزل‌قورتکی‌ای بود که هر از چند گاهی در تقويم به صورت دستی ثبت می‌شد! البته مورخان خيلی به خودشان فشار آورده‌اند تا معنی «هر از چند گاهی» را مشخص نمايند ولی به سبب اينکه تحقيقاتشان مصادف با تعطيلات می‌شده نتوانسته‌اند تا تحقيقاتشان را کامل نمايند و به همان «هر از چند گاهی» اکتفا نموده‌اند! اين روستا يک شورای دهداری داشت که سه روز در هفته تشکيل جلسه می‌داد که با احتساب تعطيلی‌های رسمی و غير رسمی کار مفيد اين شورا عملا يک روز در ماه بود! البته باز هم مورخان نتوانسته‌اند تا اندازه‌ی اين «کار مفيد» را محاسبه نمايند ولی به همين نکته بسنده نموده‌اند که همين يک جلسه در ماه هم برای خودش کلی بود! بگذريم...!

راويان اخبار اينگونه روايت کنند که در يکی از روزهای بين‌التعطيلين شورا با حداقل اعضا تشکيل جلسه داد. گويند که در آن جلسه فقط ميرزا چمقلی‌خان و مش‌مُرادِ آبدارچی و دو سه نفر از ورزشکاران شورا حضور داشتند که ايشان نيز به سبب پاره شدن رباط صليبي‌شان نتوانسته بودند از تعطيلاتشان بهره‌وری نمايند و به سفر بروند و به ناچار در منزل ميرزا چمقلی‌خان که به سبب ديسک کمر خانه نشين شده بود رفتند تا هم عيادتی کرده باشند و هم به گفتمان پيرامون مسائل روستا بپردازند و چايی بخورند و تخمه بشکنند و فوتبال تماشا کنند! در همان بين يکی از روستاييان هراسان وارد شورا شد و گفت:

عيال غضنفر که بود حامله

سحرگاه از درد کرده گله

و ميرزا غضنفر با اضطراب

عزيمت نموده سوی قابله

ولی چون که ايام تعطيلی است

تلاش غضنفر چه بی‌حاصله!

غضنفر هراسان سوی خانه شد

زن بينوا هم گرفت آبله!

خلاصه غضنفر زاری‌کنان

عيالش را خوابانده رو به قبله!

در همان حالی که آن شخص در حال دادن خبر مرگ زن غضنفر بود يکی ديگر از رعايا مويه‌کنان وارد شورا شد و گفت:

منزل غضنفر که هست در اين حوالی

آتش گرفته و شده آتش‌فشانی!

ولی از آنجايی که امروز تعطيل است

هيچ نيرويی نيست در آتش‌نشانی!

عن‌قريب است که آن خانه پودر شود

امدادگر هم نيست تا کند جانفشانی!

در همان بين شخص ديگری وارد شورا شد و با ترس و لرز گفت:

تمام قاطران را دزد برده

تمام گاوها را گرگ خورده

دگر در خانه‌ها چيزی نمانده

به بانک‌ها هرچه بوده دزد برده

يکی هم خانه‌اش آتش گرفته

يکی ديگر زنش را آل برده!

ولی چون که همه تعطيل هستيم

بمانده دستمان بر روی گُرده!

خلاصه روستا را آب برده

ولی ميرزای ما را خواب برده!

يکی ديگر وارد شورا شد و با عصبانيت گفت:

اين همه تعطيلی، بازار را کرده فلج

چونکه پولی نيست، دستِ مردمان هم گشته کج!

ای رييس با مردمان روستايت راه بيا

اين چنين تعطيل نکن! اينقدر نکن با ما تو لج!

شخصی ديگر با حالتی زار و نزار وارد شد و گفت:

دگر در خانه‌ها نانی نمانده

توی تغار دگر ماستی نمانده

همه‌جا بسته و تعطيل گشته

دگر در بازوان جانی نمانده

گويند هرکدام از رعايا شکايتی ارائه نمودند ولی دگر ميرزا چمقلی‌خان تاب نياورد و گفت: «مگر نمی‌دانيد امروز تعطيل است؟! برويد و در يکی از روزهای کاری بياييد و شکاياتتان را ارائه دهيد!» و پس از آنکه رعايا را از خانه‌اش بيرون نمود با بقيه شوراييان مشغول تماشای فوتبال شد و فرياد زد: «اوهوووی اصغر!‌ اون پايه‌های ترن‌هوايی تعطيل نشه!»

******

چاپيده شده در روزنامه «فرهنگ آشتی» به تاريخ 9/3/89

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!